-چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۳ - ۱۴:۲۸
ایستاد. چشمانش به چیزی خیره شده بود. همسرش متعجب نگاهش میکرد. سعید، دست همسرش را رها کرد و گفت منتظرش بماند. اربعین بود. مردم، از مرد و زن، پیر و جوان، پسربچه و دختربچه پیاده به جاده زده بودند. هریک کوله کوچکی، بقچهای، پتویی به دوش. سعید از میان جمعیت به سوی دیگر خیابان به راه افتاد. همچنان که خیره به آنچه دیده بود از میان عابران گذشت و از کنار دخترک و مرد پیری رد شد.
لبهای دخترک از خشکی تر