واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: تولید کننده تنهای شهر...... می دانستم تقریبا همه ی راننده تاکسی ها، مسافرکش ها و آژانسی ها، همه مجبور به انتخاب این شغل شده اند، یعنی تقریبا همه ی آن ها به نوعی در شغلشان شکست خورده یا بی کار شده اند.
- قبل از این که راننده تاکسی بشی چه کاره بودی؟
- خیاط بودم.
- ورشکست شدی؟
- یه جورایی... دیدم دیگه صرف نمی کنه. ترجیح دادم مغازه رو بدم پسرم، خودم هم با تاکسی کار کنم.
- مغازه مال خودت بود؟
- آره.
- حالا پسرت خیاطه؟
- نه وسایل موبایل می فروشه.
- یعنی یک کار تولیدی شده خدماتی، خودت هم شدی خدماتی!
- من کارم لباس زنونه بود؛ سفارش می گرفتم، می بردم می دادم مغازه دار بفروشه. اون هم از رو طرح من کپی می کرد، می فروخت، جنس من را هم مرجوع می کرد. آره، تولید می کردم. حالا هم خدماتی ام، اما یه جورایی راحت ترم.
این راحتی خیال رو توی این مدت که هر روز مسافر این مسیر بودم، توی صورتش دیده بودم. بقیه ی همکارانش ساکت و عصبی تر هستند. هرچند، سکوتشان گاه گوش را کر می کند. بعضی ها هم زیادی شوخ هستند؛ شاید واکنشی دفاعی است، نمی دانم.
- باز خدارو شکر که اون مغازه رو داری. این جام رو تاکسی کار می کنی. اگه اون پشتوانه رو نداشتی، زندگیت سخت می شد!
- آره، اگر قرار بود خونمم اجاره ای باشه و فقط منبع درآمدم همین تاکسی، خیلی سخت می شد.
- دوست نداری دوباره برگردی سر کارت یا این که دست کم پسرت شغلتو ادامه بده؟
- ببین، خیاط های ایرانی خیلی خوبن. برش کارهای ماهری ان. الان ترکیه با حقوق عالی خیاط های ایرانی رو استخدام می کنه. جالب اینه که جنساشون به ایران هم صادر می شه؛ با کلی سود.
ماشین عقبی بوق ممتدی می زند. تاکسی مجبور شده به خاطر توقف ماشین جلویی، از مسیرش منحرف شود. راننده آرام از توی آینه، پشت سرش را نگاه می کند. چیزی زیر لب می گوید و با دست به ماشین پشتی اشاره می کند که بیا برو!
و ادامه می دهد:
- چرا ما نمی تونیم از خیاط های ماهرمون این جوری استفاده کنیم؛ تولید کنیم، کارو بفرستیم ترکیه یا کشورهای دیگه، سودش بیاد توی جیب خودمون، منم سر جام باشم، این همه آدمم مسافر کش نشه.
می گویم:
- یادمه خیلی سال پیش از یکی از همین خیاط های تهران شنیده بودم، که کت و شلوار های مارک اروپایی رو خیاط های ما می دوزن، اونجا فروش می ره!
- نمی دونم.... ولی من امروز پسر خودمو نمی تونم قانع کنم، یعنی راستشو بخوای خودمم راضی نمیشم، که به جای این کار خدماتی، بره دنبال یه کار تولیدی؛ فکر می کنم آخرش می خواد بشه یکی مث من!
پس بره همون موبایلشو بفروشه، یه قرون، دوزار گیرش بیاد!
به میدان فاطمی می رسیم. کرایه ام را می دهم. تعارف می کند. بقیه ی پول را می دهد. خداحافظی می کنم و پیاده می شوم.
جلوی پله های بانک یک نابینا نشسته آکاردئون می زند. دنیا ز تو سیرم، بگذار که بمیرم. به نظرم نابینا نمی آید. عصای سفید کوتاهی را تا کرده جلوی جعبه ی پلاستیکی پول هایش گذاشته. حالت صورت و شکل بسته نگه داشتن چشمانش به نظرم تصنعی می رسد. بقیه ی پولی را که از راننده تاکسی گرفته ام توی جعبه اش می اندازم. در گوشش می گویم: همیشه آهنگ های شاد بزن. با گردن کج رویش را به طرف صدا می چرخاند.
شروع می کند به نواختن نازنین مریم.
می خندم. توی دلم می گویم، فکر کنم تنها کسی که تولید می کند، این جا در این ساعت، تویی، هرچند که خارج می زنی!
دو طرف خیابان ردیف، ردیف مغازه ها، می فروشند. از عطر و ادکلن و لباس و دارو و موبایل و اسباب بازی و خوارو بار و ظرف و ظروف تا... دود.
گل فروشی دم اداره مان هم شده قلیان فروشی!
رضا بهار
15/08/1393
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 18]