واضح آرشیو وب فارسی:تابناک: نگاه شما: جنگ و کودک
بخش «نگاه شما» برای ارائه و معرفی «نگاه» مخاطبان «تابناک» به همه موضوعات است. هر مخاطب «تابناک» میتواند با مد نظر قرار دادن شرایط همکاری با این بخش، «نگاه» خود را ارسال کند تا در معرض دید و داوری دیگر مخاطبان قرار گیرد.
کد خبر: ۴۳۸۱۰۴
تاریخ انتشار: ۰۷ مهر ۱۳۹۳ - ۰۸:۳۸ - 29 September 2014
مهدی شهبازی در مطلب ارسالی برای «نگاه شما» نوشت:
هر سال در این روزها که سالگرد آغاز جنگ است برای من و همسن و سالهایم یادآور تصاویر و خاطراتی است از دهه شصت با رنگ و بوی کودکی ..
به راستی که مرگ روزهای بچگی از روز به شب رسیدن است
1.نخستین چیزی که از آن روزها به یادگار دارم نه تصویر ، که صداست .
صدایی ضبط شده بر روی نوار کاست . شاید 3 یا 4 ساله بوده ام که مادر مرحومم صدایم را با همان ضیط صوت های کوچک ضیط کرده است . امروز که آن نوار را می شنوم صدای مادری مهربان را می شنوم که از کودکش می خواهد برایش بگوید که چه دیده و پسر بچه ای با هیجان داستانی را تعریف می کند که در آن رزمنده ای با گلوله یک عراقی را می کشد . صدای مهربان مادرم برایم آشناست ، صدایی که چند سالی است دلم هوای شنیدنش را دارد ، اما کودک را به جا نمی آورم ...
2. نخستین تصویری که به یاد دارم 6 یا 7 ساله ام . خانه ی مادربزرگ مهمانیم . تهران زیر بمباران است . صدای آژیر خطر و گوینده ای که می گوید : توجه ... توجه ...
خانواده و همسایه ها خود را به کوچه ای مسقف که حکم همان پناهگاه را دارد رسانده اند . نور ضدهوایی ردپای درخشانی بر آسمان به جا می گذارد . در تخیلاتم می بینم که بمبی درحال افتادن به حیاط خانه ی مادربزرگ است و من با شیرجه ای قهرمانانه بمب را در هوا می گیرم ...
3. کلاس سوم دبستانم . زنگ ورزش است . مانند دیگر روزهایی که ورزش داریم با لباس گرمکن به مدرسه آمده ایم ، اما معلم اجازه نمی دهد به حیاط برویم .
بزرگترین حالگیری دنیا آن روزها همین بود .
همگی غر می زنیم اما گوش معلم بدهکار نیست . من که با پاهایم توپ دولایه پلاستیکی را زیر میز بازی می دهم ناخودگاه می گویم
- آقا اجازه ؟. الان موشک می افته . یک ... دو ... سه ...
و گویی موشک منتظر شمارش من است . بی آنکه آژیری به صدا دربیاید نزدیک مدرسه موشکی به زمین می خورد . شیشه های کلاس می شکنند و همهمه ای می شود . همه ی بچه ها از مدرسه بیرون می زنند و می دوند . از روی جهت دود می گویند خانه ی وحید مقربی است . وحید دوست صمیمیان است . گریه می کند . هنوز به سر کوچه نرسیده ایم که متوجه می شویم خانه ی مصطفی است . چون با مصطفی خوب نیستیم خوشحال می شویم . شاید هم چون معنای مردن و نبودن را نمی دانیم .!
مصطفی سه نفر از خانواده اش را از دست می دهد . پدربزرگ ، خاله و برادر کوچکترش را ...
4. مدتی است موشک باران تهران زیاد شده . مدرسه ها تعطیلند و ما با تلوزیون درس می خوانیم . شهر خلوت شده . شاید در کوچه ی ما دو یا سه خانواده در تهران مانده اند . دیگر صدای آژیر برای ما عادی شده . به جای پناهگاه به پشت بام می ریم تا جای افتادن موشک را ببینیم . رد موشک را می گیریم . پیش از افتادن موشک ابتدا مخزن سوختش می افتد و پس از چند ثانیه خود موشک به سمت زمین خم می شود . با ضیط صوت صدای آژیر را ضیط کرده ام و برای اذیت کردن همسایه ی کناری گاهی آن را با صدای بلند پخش می کنم . بنده خداها هنوز هم با شنیدن صدای آژیر به پناهگاه می روند . روزها می گذرند تا اینکه روزی موشک نزدیک خانه ی ما به زمین می خورد و موجش مرا با قوری چای پرت می کند . از آن روز می ترسم موجی شده باشم ...
5. بعد از ظهر یک روز تعطیل با برادرم به خانه ی مادربزرگ می رویم . هنوز صد متری به کوچه ی مادربزرگ مانده که برادرم با دیدن حجله شروع به دویدن می کند و من به دنبالش . وقتی می رسم و عکس مسعود عبدالقادر دوست برادرم را به حجله می بینم خشکم می زند . مسعود مانند برادرم تنها هفده سال داشت و همین چند ماه پیش توی کوچه با برادرم و بچه محل ها فوتبال بازی می کرد . خاکسپاری مسعود و اشکهای برادرم و دوستانش را خوب به یاد دارم . یکی از دوستان برادرم در آمبولانس از صورت مسعود عکس گرفته بود . عکسهایی که من اجازه ی دیدنش را نداشتم . اما بالاخره یواشکی دیدم . صورت سوخته ای که هیچ شباهتی به مسعود نداشت و خواب را تا مدتها از چشمانم ربوده بود ...
6. چند وقتی است که زمزمه ی پذیرش قطعنامه به گوش می رسد . شلوار شش جیب مد شده . من هم یکی دارم . عیدی هایم را که دویست تومانی می شود در جیب کنارش گذاشته ام تا باد کند . با دوستانم فوتبال بازی می کنیم که خبر پذیرش قطعنامه می رسد . برای من که ده سال دارم تنها مفهومش پایان جنگ است . برادرم که بزرگتر است می گوید
- وضع همه مون خوب می شه . می دونی تا حالا چقدر خرج جنگ بوده ؟
از حالا همون پول رو برای مردم خرج می کنن !!!
7. از آن روزها مانند دیگران خیلی چیزها به یاد دارم . کوپن ، صف ، قلکهایی که برای جبهه پر می شد و ... اما باشد برای بعد .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تابناک]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 64]