واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: یکی مانده به آخر طنز بودن یا نبودنِ دانشگاه ایرانیان، مساله این است تهران- ایرنا- رفته بودیم از سوپری محله، پالمِ بدون ماست و پالمِ بدون شیر بخریم. دیدیم فروشنده دارد با یک مشتری جر و بحث میکند. مشتری به فروشنده گفت:”محال است دانشگاه ایرانیان دانشجو پذیرش کند.” و فرار کرد. فروشنده هم چند تا از امواتِ مشتری را مورد نوازش قرار داد و گفت:” این روزها همه برایمان شناسامه دار شده اند.”
روزنامه "ابتکار" در ستون "یکی مانده به آخر طنز" خود به قلم "آبتین تیدره چی" افزوده است: رفتیم جلو گفتیم:” خبری شده است؟” گفت:” دخترم در رشته پزشکی دانشگاه تهران قبول شده است، اما به او گفتم دوست ندارم هرجایی برود. تا وقتی که دانشگاه ایرانیان دانشجو نپذیرفته باید در خانه خودم بنشیند، حتی اگر موهایش مانند داندانهایش سفید بشود.” گفتیم:” حیف نیست، این روزها همه آرزوی دکتر شدن دارند، حالا شما چرا جلوی دکتر شدن دخترت را میگیری!!” گفت:”میخواهی آن کاری را که با مشتری قبلی کردم با تو هم بکنم.” گفتیم:” نه! بنده نوازی می کنید. ما بخاطر دخترتان گفتیم. تازه مثلِ اینکه شورای انقلاب فرهنگی مجوز دانشگاه ایرانیان را باطل کرده است.”
فروشنده زیر لبی چیزی گفت و بعد که عصبانیتش کمی فروکش کرد، گفت:”اینها همگی بازی های سیاسی است. سایت دولت همایونیِ بهار اسنادی منتشر کرده که نشان می دهد این دانشگاه مجوز پذیرش دانشجو دارد. اینهم پرینت اسنادش.”
وقتی به اسناد نگاه کردیم، دیدیم تاریخ همگی مربوط می شود به دوره همایونی احمدی نژاد و زیر همه اسناد را هم یک نفر امضا کرده است. فقط یکی از اسناد، مصوبه شورای عالی انقلاب فرهنگی بود که احمدی نژاد امضایش کرده بود. یک لبخندی زدیم و گفتیم اینها که همگی در اواخر دولت گذشته انجام شده است؛ خودشان درخواست دادند و نوشتند، خودشان امضا کردند و مجوز را هم خودشان صادر کردند. تازه بعد از رفتن همای سعادت معلوم شد 16 میلیارد همینجوری به حساب دانشگاه ریخته شده است که دولت جدید خواستار بازگشت این 16 میلیارد شد.
فروشنده دوباره چیزهایی زیر لب زمزمه کرد؛ آرام که شد، گفت:” به هرحال رئیس جمهور حق دارد حداقل یک دانشگاهی، موسسه ای برای خودش درست بکند، تا اوقات بیکاریش یک جوری سپری شود.” گفتیم:” مگر دختر شما اسباب بازیست!!! یعنی شما می خواهید دختران را بفرستید به جایی که قرار است اوقات بیکاریِ دیگران آنجا سپری شود؟”
فروشنده از کوره در رفت و گفت:” دخترِ خودم است، اختیارش را دارم. اصلا شما چرا دارید از دختر من دفاع می کنید؟” گفتیم:”بله، درست است! اختیارش را دارید، اما حیف نیست دخترت را که این همه برای قبولی در رشته پزشکی زحمت کشیده، به دانشگاهی بفرستی که نه به دار است ونه به بار؟” گفت:”اتفاقا هم به دار است هم به بار! خودِ همایِ سعادت گفت که تا هفته بعد دانشگاه دانشجو می پذیرد.”
گفتیم:” حالا گیریم که دانشگاه ایرانیان، دانشجو هم پذیرفت، وقتی مدرکش مورد تایید نباشد به چه دردی میخورد؟ تازه مگر در دانشگاه ایرانیان قرار است چه چیزهایی به دخترت یاد بدهند؟”
گفت:”تا دخترم درسش را تمام بکند، این دولت هم تمام میشود و میرود پی کارش. تازه کی مدرک داده کی گرفته. همای ما دوباره می آید و دانشگاه دوباره معتبر می شود.”
گفتیم:”با زندگیِ دخترت بازی نکن، بیا و کوتاه بیا، بگذار دخترت برود درس بخواند، دکتر شود، بعد در حالی که دستش در جیبش است و گوشی دکتریش را روی گردنش انداخته است، از اتاق عمل بیاید بیرون و به همراهان بیمار بگوید متاسفم تمام سعی مان را کردیم، اما... اصلا این دانشگاه ایرانیان دانشگاه منطقه 8 تهران هم نیست، چه برسد به دانشگاه ایرانیها! تازه اگر فرض را بر این بگیریم که دولت بعدی را احمدی نژاد به دست می گیرد، الان تمام مؤسسینِ دانشگاه پرونده شان طوری است که ممکن است حکمشان صادر بشود. آنوقت باید اسم دانشگاه ایرانیان را به دانشگاه...... تغییر داد. مگر قرار است دختر شما قهرمان پرتاب دیسک بشود که می خواهی به دانشگاه ایرانیان برود؟”
فروشنده در کمال تعجب گفت:”چه ربطی دارد؟” گفتیم:”تا جایی که یادمان است، دلواپسان در حال پرتاب کردن اجسام بی جان هستند.” فروشنده که از حرف های ما منقلب شده بود، دستش را بلند کرد و یک قوطی کنسرو به سمت ما پرتاب کرد؛ غافل از اینکه ما خودمان استاد فرار از جسم پرتاب شونده هستیم. ولی این بار آن زمزمه ها را بلندبلند تکرار کرد و کل امواتمان را تا چند نسل قبل از حمله هلاکوخان مورد نوازش قرار داد.
اول**1368**
25/06/1393
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 33]