تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 17 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس مى خواهد دعايش مستجاب و اندوهش برطرف شود، به تنگدست مهلت دهد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805139308




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

یک خبرنگار و هشت سال جنگ تحمیلی در چند سطر


واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: یک خبرنگار و هشت سال جنگ تحمیلی در چند سطر تهران - ایرنا - جنگ که شروع شد برای رادیو و تلویزیون کار می کردم. تازه به تهران منتقل شده بودم. از گذشته روی دستگاه های مخصوص پخش در رادیو و تلویزیون همیشه نوار اعلان وضعیت های اضطراری بوده و هست. هواپیماهای عراقی که آمدند و بمباران کردند، ما مانده بودیم که چه کار باید بکنیم. نوار را روشن کنیم؟ الان باید پخش شود؟ کی باید اجازه بدهد و... نوار پخش شد! توجه! توجه! علامتی که هم اکنون می شنوید اعلان وضعیت قرمز و ...


* همان روز اول پوتین های کوه نوردیم را برداشتم، رفتم سپاه محله، گفتم آمده ام برم جبهه. گفتند: نیاز به نیرو نداریم، ارتش و سپاه هست.
شاید کسی فکر نمی کرد که جنگ هشت سال طول بکشد.
* تازه انقلاب شده بود و عشق خدمت در وجودمان بود. گفتیم ببرید روستاها خدمت کنیم، گفتند نمی خواهیم! گفتیم ببرید نهضت سواد آموزی! گفتند: نمی خواهیم! گفتیم: پس چه کار کنیم؟ گفتند: بروید زن بگیرید!!
رفتم ژاندارمری حوزه نظام وظیفه. خیلی زیاد بودیم. شاید 50 نفر! گفتیم شب می مانیم، تحصن می کنیم، اعتصاب غذا می کنیم و... گفتند: هرکاری می خواهید بکنید!
تازه انقلاب شده بود و نیروها نمی خواستند خودشان را با مردم دوباره درگیر کنند.
شب ژاندارمری خوابیدیم. غذا ندادند. من روی نیمکت فلزی خوابیدم. صبح بدنم عین چوپ خشک شده بود.
ژاندارمرها که موضوع را جدی گرفته بودند شب ریختند تو آسایشگاه که «برپا! بدو! بیا و...»
ما هم کاملا جدی گرفتیم.
عصر فردا، روزنامه ها نوشتند تحصیلکردهای متولد فلان سالها و فلان سالها معاف! همه ما معاف شدیم! «معاف زمان صلح».
ماموریت های جنگی ام را که جمع می کنم، آنهایی که داخل بود و خارج، بیشتر از دو سال سربازی می شود ولی من همچنان معاف زمان صلح ام!
هشت سال جنک عراق با ایران - درگیریهای داخلی لبنان - حمله آمریکا به افغانستان و سقوط طالبان و القاعده - حمله آمریکا به عراق و سقوط «صدام» و دهها رخداد خشن و درگیری مسلحانه گروهک ها بعدا رفت توی کارنامه من!
* روزهایی که تهران بودیم عمدتا برنامه های بهشت زهرا(س) را می رفتم. هر وقت از خانم می پرسیدند فلانی کجاست؟ می گفت: با شهداست امروز!
الان هم همین تکیه کلام را دارد.
* روزهای اول جنگ کارمان دعوت مردم به خون دادن بود. از مردم باند و چسب و وسایل پانسمان می گرفتیم و می فرستادیم جبهه!
* اول بار رفتم اهواز! از جاده شوش رفتیم. جاده کاملا زیر آتش بود.
*شب اهواز خوابیدیم. هتل «قیام» اگر اسمش همان باشد. خمپاره های عراقی نزدیکی های هتل فرود می آمدند. هتل را با کیسه های شن مسلح کرده بودند.
* نسل من با صدای گلوله و انفجار آشنا بود. از این جهت هراسی نداشتم. خوب ما هم ادعا می کردیم که جزو امت حزب الله هستیم و سر نترس داریم. اولین خمپاره ای که به نزدیکی هتل خورد، چنان وحشت زده ام کرد که فکر می کردم همین الان خواهم مرد! آن موقع هنوز لفظ «شهید» و «شهادت» زیاد به زبانها نیفتاده بود.
* منافقین و چپی ها توی خیابانها و شهرهای کشور درگیر بودند و مردم تو جبهه ها با دشمن - منافقین ریختند تو خیابان - جلوی پل کالج یک پیکان سبز وایستاد. صندوق عقبش پر بود از اسلحه - منافقین سریعا اسلحه گرفتند و افتادند به جان مردم - جلوی چهار راه ولی عصر(عج) اتوبوس را آتش زدند. یک دختر بچه تو آتش سوخت و شهید شد. تقاطع طالقانی و ولی عصر(عج) با تیربار از بالای یک ساختمان وزارت نفت زدند توی سر یک موتور سوار که از خیابان ولی عصر(عج) می گذشت. سر موتور سوار داخل کلاه کاسکت سفیدش روی موتور ترکید و افتاد زمین!
* گروهک ها هر روز زنگ می زدند و تخلیه تلفنی. حراست به ما آموزش داده بود که چی کنیم. یک شب یکی زنگ زد و فلان موضوع چطور شد! خودش را یکی از مقامات معرفی کرد! گفتم: مرگ بر منافق مزدور!
جواب داد: بد بخت حزب اللهی!
* عراق هر ازگاهی شماری از اسرا را که معلول بودند و یا مشکلات جسمی زیادی داشتند برای تبلیغات آزاد می کرد. رفتم فرودگاه مهرآباد از آمدن یک گروه آنها گزارش تهیه کنم.
آدرس یکی از اسرا نزدیک خانه ما بود. شب رفتم خانه شان خبر بدهم. مادرش در را باز کردم. هر چی گفتم و به اشاره که ما با هم بودیم و تا مهرآباد آمدم و ان شاالله می یاد. ان شاالله دعاهای شما قبول شده، متوجه موضوع نشد.
جمعیتی جلوی خانه جمع شده بودند. پدر آن آزاده سربلند رفته مشهد زیارت. مادرش گفت: رفته برای آزادی پسرم و بقیه اسرا دعا کند.
گفتم: مادر ان شاالله که دعای ایشان مستجاب شده و فردا پسرتان می یاد. ما با هم بودم و... .
قصاب محل هم که آنجا بود یکهو داد زد: داداش یعنی آزاد شده!
من و رضا اسماعیلی که آن زمان همکارم بود و بعد سردبیر روزنامه اطلاعات شد را روی دست بلند کردند و شعار دادند . شب نمی گذاشتند برم خانه. تمام کوچه غرق شادی و سرور شده بود.
* پیرمرد شب آخر وقت بود زنگ زد که فردا مراسم داریم برای شهدا، اگر می شود خبرنگارتان بیاید. گفتم حتما و آدرس داد و کلی سفارش و خواهش که حتما بیایید. این را هم گفت که کلی از مقامات را دعوت کرده ایم.
فردا شب خودم رفتم. پل سیمان جنوب تهران - تمام خیابانهای محل را با عکس شهدا زینت داده بودند. گل و گلدان وسط خیابان چیده شده بود.
پیرمرد به استقبال آمد و گفت که وزیر فلان و وزیر فلان و نماینده فلان جا را دعوت کرده ایم. هر چه منتظر شدیم جز یک مسوول میانی از اداره عقیدتی و سیاسی ارتش کسی نیامد. مردم محل سنگ تمام گذاشته و همه آمده بودند.
در خبر نوشتم که مراسم با حضور شماری از وزرا و نمایندگان مجلس برگزار شد. آن موقع روی این موضوعات در خبر و ارزش آن خیلی توجه می شد.
خبر را تلویزیون به عنوان خبر دوم خود خواند. فردا آن بنده خدا زنگ زد که برادر! خبر عالی بود ولی اینهایی که شما نوشتید نبودند!
گفتیم: هر کدام نبودند بگویند نبودم تا بنویسم! تازه خودش خبر است!
* هر بار که آزاده ها می آمدند می رفتم فرودگاه - آنهایی که معلول بودند و عراق برای تبلیغات آنها را آزاد می کرد.
عکس برادر احمد همیشه با من بود. عکس را نشان می دادم آیا کسی او را می شناسد. هر بار که از برنامه بر می گشتم، احمد می آمد و می پرسید، کسی دیده ؟ کسی خبری داشت؟
خدا بیامرزد احمد را، دلش خیلی دریایی بود و واقعا صبور و راضی به رضای خدا.
وقتی خبر شهادت برادرش را بعد از سالها آوردند، در نوشته ای از او خواندم که نوشته بود: بریده باد دستی که تیر خلاص را به مغز تو شلیک کرد.
* به رضا برادر احمد گفتم: خیلی دلم گرفته بریم منطقه!
گفت: بریم
گفتم: کجا؟
گفت: من می رم غرب تو برو جنوب!
گفتم: نه! من این بار می رم غرب، تو برو جنوب!
شیر یا خط انداختیم. من باز هم رفتم جنوب.
سالها بعد که با خانم و دخترها برای دیدن مناطق عملیاتی رفته بودم، بدون هیچ پرسشی از خیابان های آبادان گذشتم و یک راست رفتم در میهمانسرای ایرنا. خانم گفت: خیابانهای آبادان را بهتر از قزوین(زادگاهم ) بلدی!
* شلمچه به دخترهایم درباره چند عملیات این منطقه توضیح می دادم. آقایی که آنجا بود اصرار داشت که سخنان من را تصحیح کند. آخر سر وقتی به او گفتم که از همین جا تا بصره این قدر کیلومتر است تا فلان جا این قدر و فلان جا این قدر راضی شد، دست از سر من بردارد!
* من بودم و محمود ظهیرالدینی فکر می کنم راننده هم آقا مهدی قره داغی بود. ظهر گذشته بود. رفتیم نزد بچه های ساری تو لشگر امام حسن(ع)، گفتند: ریا کردید ؟ گفتیم: نه!
رفتند یک گونی کنفی آوردند. توش لوبیا پلو بود و روغن ازش می چکید! لذیذترین لوبیا پلویی بود که توی عمرم خورده ام.
* شلمچه بودیم. ظهر یک روز ابتدای تابستان گرمای هوا شاید بالا 50 درجه بود. نهار یکی یک ماست پاکتی دادند. نوشته هایش رویش آبی بود. پاک.
نان و ماست چقدر چسبید. تا شب یک سر خوابیدم.
* مهدی قره داغی پاترول آبی تازه خریداری شده ایرنا را می برد تو محور شلمچه و من بودم و چند نفری از بچه ها! کاتیوشاهای عراقی هم می زدند. ماشین یک هو پرت پرت خاموش شد! مهدی چی شد؟
- بنزین تمام شد
- خداتو شکر، حالا از کجا بنزین پیدا کنیم!
پاترول را همانطور گذاشتیم و زیر آتش رفتیم دنبال بنزین
* اولین موشک که تو تهران خورد زمین، بالای مسجد الجواد(ع) تو میدان هفت تیر بود. سرکوچه ای که کفش ملی شعبه دارد.
دومی نزدیکی های خیابان امام خمینی(ره) که به یک زایشگاه هم خورد و بچه های در حال تولد شهید شدند و سومی خورد طرف های میدان قزوین.
اولی را که خبرش را از بالای پل حافظ می دادم، دومی فرود آمد. به حسن آبادی سردبیر بعد از ظهر گفتم: حسن اسکات است. اسکات بی.
او هم خبر داد.
مدیر اعتراض کرده بود که نه بمب است. برایش تشریح کردم که نه بابا! اسکات است. سوختش الکل جامد است. دو مرحله ای است و... .
دومی و سومی را که پوشش دادم. یک قطعه از موشک را که توی گاراژی در نزدیکی میدان قزوین افتاده بود با خودم آوردم اداره که هم ثابت کنم موشک است و هم ثابت کنم مال شوروی است. روش نوشته شده بود. میدی این «یو.اس.اس.ار». دست تقدیر سالها بعد از جنگ برای ماموریت بلندمدت رفتم یکی از جمهوری های شوروی سابق.
* غروب بود. رستوران خبرگزاری غذا می داد. من هم رفتم غذا بخورم. غذا کتلت بود. داشتم غذا می خوردم که صدای انفجار مانندی آمد. علیرضا کشاورز هم بود. استادی بزرگ است.
بعضی گفتند که دیگ بود که افتاد! من گفتم که نه صدای بمب است!
سریع آمدم اتاق خبر، اولین موشک در تهران فرود آمد.
* عراق با کمک اطلاعاتی منافقین یکی از خیابانهای بالای منطقه گیشا را بمباران کرد. ساختمانی که هدف قرار گرفت، مسکونی بود و توش آن شب جشن تولد بود. کلی بچه یک جا شهید شدند.
از خبر نمی توانستیم اطلاعات زیادی بدهم. محل، میزان خسارت و شهدا و ... .
منافقین هم بشدت دست به کار شده بودند تا اطلاعات بگیرند. پاسخ ما به همه آن یکی بود: مرگ بر منافق!
* مردم عادی هم که اصرار داشتند اطلاعات بگیرند، وقتی می دیدند که نمی توانند و ما هم اطلاعات زیادی نمی دهیم، بعضی هایشان فحش های آبداری بود که نثارمان می کردند. من خیلی از این فحش ها خوردم.
* نزدیک به 100 موشک و بمب تو تهران فرود آمده است. آدرس بده بهت بگم کجا بود و چی شد؟ اغلب را من پوشش دادم شب و روز!
* یکی از قوی ترین بمب هایی که تو تهران فرود آمد، تو نازی آباد بود. تو خانه یک نوعروس. نوعروس همانطور که جواهرات عروسی اش را به گردن و گوش داشت، زیر یک پلکان فلزی مانده بود و شهید شده بود. بنده خدا فکر کرده بود که پلکان فلزی امن است.
* خانه محمدرضا باقری که تو خیابان پیروزی موشک خورد، کلی شهید و مجروح شدند. دختر خانه که موقع بمباران دستشویی توی حیاط رفته بود، زنده ماند.
* تو خیابان فرجام بمب خورد دقیقا روی یک ساختمان و کاملا آوردش پایین. ما که رسیدیم، کلی، امدادگران هم رسیدند. کلی کفش جلوی یکی از اتاق های خانه بود!
همه نگران بودند که باید خیلی شهید داده باشیم. نیروها داشتند همینطور در ویرانی ها دنبال شهدا و مجروحین می گشتند که یکهو خانمی بر سر و سینه زنان آمد.
نیروها سریعا سراغش رفتند و شروع به گرفتن اطلاعات کردند. چند نفر بودند؟ کجا بودند؟
آن خانم در همان حال که گریه می کرد گفت: کسی نبود همه بیرون بودیم، ولی تو را به خدا لباسشویی ام را سالم بیرون بیارید، نمی توانم لباس این همه بچه را هر روز بشورم!
* بمب افتاده بود تو خانه ای پشت زندان قصر. مادر خانه لحظاتی قبل از فرود بمب، بچه اش را برداشته بود و رفته بودند نانوایی بربری آن طرف کوچه!
بمب که خورده بود زمین چندنفری شهید شدند. از جمله کارگر نانوایی لواشی بغل خانه آن زن!
* شب ها با رادیو می خوابیدم. خیلی شب ها هم ایرنا می خوابیدیم. آن شب خوابم برد و تا صبح راحت خوابیدم. صبح که شد خانم گفت: چقدر خوابت سنگین است. دیشب کلی پدافند زدند و تو خواب بودی.
خانه ما آن موقع خیابان پیروزی بود که از هر پادگانش کلی در هر حمله هوایی عراق پدافند می شد.
با خودم گفتم: باز هم این زنها جوسازی می کنند.
سوار اتوبوس هم که شدم دیدم مردم همین حرفها را می زند که بله دیشب چه شد و چه شد.
با خودم گفتم: والله این مردم از دشمن هم بدترند و ستون پنجم دشمن شده اند!
سرخیابان حافظ - کریمخان که رسیدم از فروشگاه شهر و روستا خبری نبود. کاملا خراب شده بود. بمب عراقی یک راست رفته بود تو فروشگاه!
الان این فروشگاه پارک شده است.
* شب قبلش عراقی ها تک کرده بودند. نوجوان رزمنده بچه اصفهان بود. تو همان محور شلمچه، توی یک سنگر خیلی کوچک مانده بود. صبح که عراقی ها را عقب زدند ما هم رفتیم جلو! اونهم آنجا بود! گفتم نترسیدی که عراق ها هجوم آوردند؟ گفت: نه! من تفنگ دارم و اینجا خاک من است!
* خزایی یک نامه ای داد به قرارگاه غرب که اینها خبرنگار ایرنا هستند و ماموریت دارند.
قرارگاهی ها قزوینی بودند و من را خوب می شناختند. چند تا آشنایی هم دادم. نانمان تو روغن شد. یک سربازان دژبان هم آمد جلو نشست و راه افتادیم. مقصد خودمان هم نمی دانیم. رفتیم و رفتیم. نشانه ما فقط یک شعله آتش بود که نباید از آن جلوتر می رفتیم. آنجا نفت خانه عراق بود. جای چرخ های ماشین ها را گرفتیم و رفتیم. دژبان هم مجوز بود. از این لشگر و از این ستون و از این قرارگاه رد شدیم. هیچکس هم به ما نگفت که کجا می روید! شاید اگر می پرسید، مسایل بعد پیش نمی آمد.
رفتیم و رفتیم تا آنجاییکه افتادیم تو یک میدان مین. یک گوجه زار!
چند ساعتی کشید تا نیروها آمدند و ما را بیرون بردند. آن دژبان برای بی توجهی به دستورات زندانی شد. ما هم چند تا حرف شنیدیم و ... .
* شدیدا نیاز به دستشویی داشتم. محور قصر شیرین، یک چوپ برداشتم و شروع کردم به روی زمین کشیدن که اگر مین باشد متوجه شوم.
رفتم و رفتم. یک پل جلویم بود. گفتم که می روم زیر این پل و ... .
همین که پیچیدم برم زیر پل، دو تا «مین» ضد تانک به هم متصل یک قدمی من بود. دستشویی که هیچی، خیلی چیزهای دیگر را هم فراموش کردم.
* به شهید گودرزی کیا گفتم: حاجی، خدا کند روزی که ما از این دنیا می ریم، کسانی هم به تشییع ما بیایند و بگویند خدا بیامرزدش!
این جمله را درست هنگام ورود به بهشت زهرا(س) از در قدیمی آن به شهید گفتم. او هم دعا کرد که ان شاالله
آخرین ماموریت ما دو نفر با هم بود. گودرزی کیا چند روز بعد شهید شد. در تشییع او این حرفمم زمانی به یادم آمد که انبوهی از جمعیت را در مشایعت او دیدم.
* روزی 60 تومان (600 ریال) به ما حق ماموریت می دادند. این پول برای یک وعده غذا در «مطعم الخلیج» تو خیابان امام خمینی(ره) بازار اهواز کافی بود. کباب برگ مخصوص! شام و صبحانه هم میهمان یخچال ستاد فرهنگی بودیم. یک یخچال بزرگ آمریکایی شکم گنده که همیشه پر بود از سوسیس و کالباس و میوه ها. پنیر. مربا و هر چیز دیگری که همه صلواتی بود. جنگ بود. دلار هم نمی دادند. خیال آن خانم همکار راحت که به خود من گفت: خوب رفتید که رفتید! دلارش را گرفتید.
جنگ که تمام شد حق ماموریت 300 تومان بود. باز هم برابر بود با یک وعده غذا!
بعضی ها هم خیلی لوطی بودند مثل خدابیامرز غفاری خبرنگار مرکز اهواز. هر وقت می رفتی پیشش، نهار بود و یا شام، رستوران میهمانش بودی. هانی زاده هم بسیار و بسیار زحمت ما را کشید . محبت هایش را همیشه در یاد دارم.
* از تهران که زدیم بیرون همینطور نیرو می رفت منطقه. ایران قطعنامه 598 را پذیرفته بود و جنگ به آخر رسیده بود. خلاصه هر کی شهید می شد، پرونده اش می رفت آن ته ته!
با این همه اتوبوس پشت اتوبوس پر از نیرو، بزرگراه تهران - قم پر بود از اتوبوس هایی که نیرو می آوردند. دو کوهه شب برای خواب جا نبود ما توی حیاط خوابیدیم. بدون زیر و رو انداز.
* ایرنا تلکسی بود. رایانه ای نبود. تا به معبودی می گفتیم حاجی میایی می گفت: آلان می یام بذار یک تلکس بردارم بیام! دستگاه تلکس بیشتر و شاید هم نزدیک به 30 کیلو وزن داشت.
* عمو صحرایی، عمو قزوینیان و خیلی های دیگر نقلیه پای جبهه بودند. عمو صحرایی بیشتر با من ماموریت آمده است. دلم که می گرفت زنگ می زدم عمو بریم ؟ کجا؟ منطقه! بیا! این ور خیابان!
امروز بچه ها این طوری حتی تا میدان ولی عصر(عج) هم نمی روند.
* منافقین بمب می گذاشتند و صدام در جبهه ها توپ و تانک در می کرد. سر شب بمبی جلوی بیمارستان البرز ترکید. توی یک ژیان گذاشته بودند. آن روزها ژیان ها شده بودند یک وسیله برای بمبگذاری.
حمید خان هوشنگی گفت: تو بنشین و از کانال هایی که داری خبر بگیر یکی دیگر برود.
کسی نبود. بی اعتنایی کردم و رفتم برنامه. کلی خبر و مصاحبه.
بعد از ظهر کار بودم وقتی آمدم اداره خانم نعیمی آن موقع منشی معاون خبر یک نامه با مهر محرمانه داد دست من! حمید خان هوشنگی تقدیر نامه نوشته بود و یکهزار تومان! پاداش که سر ماه بدهند.
* عملیات مرصاد که شد باز هم قرعه انداختیم کی برود غرب، کی برود جنوب. عراق جنوب هم تک کرده بود. باز هم به من جنوب افتاد. طاقت نیاوردم دو روز بعد ما هم آمدیم محور کرمانشاه - قصرشیرین ادامه عملیات مرصاد.
* کسی دنبال حکم ماموریت و جمع کردن سابقه جبهه نبود. می رفتیم و بعد می آمدیم ، حکمی در کار نبود. امور مالی بعد یک حکم می داد که این روز حساب شد. روزی 60 تومان اوایل و آخرها 300 تومان. خیلی از بچه های جنگ امروز شاید حتی یک برگ هم از ماموریت های رفته خود توی پرونده سازمانی یشان سند نداشته باشند. خدا یادش هست.
* عراقی ها آتش بس کرده بودند. ایران قطعنامه را پذیرفته بود. بی خیال وجود و حضور نیروهای عراقی در خاک ایران، راه مرز را در پیش گرفتیم.
من بودم و کهنبانی خبرنگار عکاس ایرنا. رفتیم و رفتیم، چند تا سرباز عراقی هم دیدیم. هیچکس به ما چیزی نگفت. خاک خودمان بود. آنها باید بیرون می رفتند. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به رودخانه مرزی نفت شهر و سرباز عراقی آن سوی پل بود و اشاره می کردند که بیا!
گفتم: نه! تو بیا!
تو بیا و من بیا، آخر به اینجا ختم شد که هر دو روی نوار مرزی وسط پل!! با هم دست دادیم! تو دلم گفتم: بعثی مزدور! حالا!
همین که گفت: ما باید با هم متحد شویم و برویم به جنگ آمریکا و ... .
به او گفتم: حالا؟ حالا بعد هشت سال از بین رفتن مردان مسلمان! از بین رفتن کلی از امکانات دو کشور و ... .
سخنرانی خوبی بود. خودم برای خودم ابراز احساسات کردم.
کهنبانی از لحظه لحظه این دیدار و سخنرانی عکس گرفت و الان هم دارم!
روز بعد دوباره همین راه را رفتیم. این بار با حسن چپی خبرنگار عکاس ایرنا. رفتیم و رفتیم و این بار رسیدیم به یک قرارگاه عراقی ها که بواسطه عجله برای خروج از آن، شاید هم رفتن به کویت که به اشغال عراق در آمده بود و یا هر علت دیگر، دست نخورده باقی مانده بود.
کسی در آن نبود، وسیله خاص و مهمی هم توش نبود. روی تابلوی در یکی از انبارها نوشته بود «غرفه السلاح الکیمیاویه». ساختمان چند طبقه بود با پله های گلی. از آن چند تا عکس گرفتیم. غرب رودخانه نفت شهر حدودا پنج کیلومتر داخل خاک ایران! آن عکس ها در ایرنا باید باشد.
* عراق برای چندمین بار حملات موشکی به تهران را شروع کرده بود. کار من مثل دفعات قبل، دادن پوشش خبری به این موشک باران ها بود.
هر جا که می رفتیم برای کار، یکی جلویمان را می گرفت و از ما کارت شناسایی می خواست. یکی از پلیس بود و دیگری از سپاه و دیگری از هلال احمر، بعدی از استانداری و بعدی و بعدی ... .
کلی هم کارت داشتم که به هر کی می رسیدیم باید کارت مورد قبول و تایید او را نشان می دادیم. وقت نبود و حوصله ام را هم از این کار سر رفته بود. آن شب موشک چهار پنچ کیلومتری پشت چهار راه قصر سمت شرق خورده بود.
با مجید کریمیان رفته بودیم برنامه! دیدم این طور نمی شود هر کی از راه می رسد از ما کارت می خواهد. همه را سوراخ کردم و با نخ به گردنم انداختم. باران هم می بارید. خیس خیس شده بودیم! مثل هپلی ها!
به اداره که بازگشتیم ما را به اتاق خبر راه ندادند. تمام لباسمان از پایین گلی شده بود و از بالا خیس! همان حالت کلی از ما عکس گرفتند. الان دارم!
دکتر خرازی دستور داد پاداش بدهند!
* این سالها، قزوین خبرنگار نداشتیم. مادرم زنگ زد که پسرم! عراقی ها آمدند و قزوین را بمباران کردند! خبر را دادیم. ستاد مشترک ارتش تکذیب کرد. به مادرم گفتم که مامان خبر غلط بود!
آدرس دقیق محل اصابت بمب و ساعت و سایر مشخصات را داد. باز هم خبر دادیم. ستاد مشترک ارتش تکذیب کرد!! مادرم این بار همسایه ها را هم آورد پای تلفن تا شهادت بدهند.
شب که شد در اطلاعیه رسمی ستاد مشترک حرف مادر من تایید شد. قزوین امروز هدف بمباران دشمن قرار گرفت.
بمب به بیرون شهر خورد و خسارتی نداشت.
* با آقا - مقام معظم رهبری - توفیق داشتم چند باری منطقه بودم. جاهایی می رفتند که من دل تو دلم نبود. خدا خدا می کردم که اتفاقی نیافتد.
* من، محمود ظهیرالدینی، سرلشگر سلیمی که آن موقع سرهنگ بود، آقای شمسایی مسوول وقت روابط عمومی دفتر آقا، آن زمان آقا، رییس جمهوری بودند، جبهه بودیم. هر روز آقا نماز صبح را در پادگانی می خواندند. آن موقع کامپیوتر و لب تاپ نداشتیم.
تلکس بود و حداکثر سرعتش در داخل ایرنا 100 بد و بیرون 50 بد. یعنی هر دقیقه 100 کلمه!
آقا نماز را که در پادگانی کنار کرخه خواندند فورا خبرش را دادم. ایرنا هم رفت روی خط. ساعت هفت صبح. تو یک ماشین خدمت آقا، ایشان خبر را شنیدند. رو به من که صندلی عقب پاترول کرم رنگ تویوتا با دوستان نشسته بودیم، با بیان احسنت، تشویق فرمودند.
* رژیم بعثی عراق نهایت نامردی را در تمام طول جنگ مرتکب شد. با آنکه ایران قطعنامه را پذیرفته بود دوباره به ایران حمله کرد. در جنوب رسما نیروهای عراقی وارد خاک ایران شدند تا جاییکه خرمشهر دوباره داشت سقوط می کرد و در غرب علاوه بر عراقی ها مزدوران خود فروخته آنها منافقین نیز بودند.
خدمت آقا، منطقه بودم. قرارگاه «گلف». آقا قسم یاد کردند که تا عراقی ها داخل خاک ایران هستند در منطقه خواهند ماند. ما هم خدمت ایشان بودیم تا قهرمانان وطن، بعثی ها را از خاک وطنم بیرون ریختند.
* بچه های جنوب دیگر به فکر بمب و گلوله و براده های فلزی و تله ها انفجاری و این حرفها نبودند. جنگ تمام شده بود. افتادند پشت سر عراقی ها، تیر و تفنگ، بی خیال همه چیز! مزدوران بعثی از پشت خط اهواز - خرمشهر به عقب رفتند. اگر نظامی های ما اجازه داشتند باور کنید همان روز حداقل و کم و کم بصره را گرفته بودند. آنها تا مرز عراقی ها را دنبال کردند.
بسه دیگر! خسته شدم!
تجربیات جنگم را برای دریافت درجه «عالی» در نظام اداری نوشتم در یک فرمت دانشگاهی و شد یک کتاب هزار صفحه ای!! مقررات تغییر کرد و ماند! دانشجویانم چند نفری موضوع جنگ و رسانه را برای پایان نامه هایشان انتخاب کردند که راهنمایی یشان کردم و یا مشورت دادم. تجربیات من را شاید در آنجا ها هم بتوانید بخوانید.
یاد همه ی شهدایمان به خیر؛ سرمن تا ابد در برابر بزرگواری آنها فرود آمده است.
یاران چه غریبانه
رفتند از این خانه
هم سوخته شمع ما
هم سوخته پروانه
بشکسته سبوهامان
خون است به دل هامان
فریاد و فغان دارم
دردیکش میخانه
جای احمد بورقانی خالی و یادش همه با ما.
از: رئوف پیشدار خبرنگار ایرنا
1666 ** 1071


22/06/1393





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 136]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن