تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 30 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):روزه سپر آتش (جهنم) است. «يعنى بواسطه روزه گرفتن انسان از آتش جهنم در امان خواهد بود...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831335286




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

ماجرای پس گردنی زدن حاج همت


واضح آرشیو وب فارسی:باشگاه خبرنگاران: خاطره‌ای از شهید همت/
ماجرای پس گردنی زدن حاج همت
حاج همت به گریه می‌افتد. ناگهان چیزی در ذهنش مثل پتک ضربه می‌زند. چهره آن مرد مثل یک تابلو در طاقچه ذهنش ثابت می‌ماند. حاج همت به هر طرف که می‌چرخد آن مرد را می‌بیند. از شرم و عذاب وجدان، سرش را پایین می‌اندازد و از حسینیه خارج می‌شود...


به گزارش خبرنگار دفاعی- امنیتی باشگاه خبرنگاران، شهید همت در جبهه‌های جنگ علیه باطل رابطه خیلی خوب و برادرانه‌ای با رزمندگان داشت.

از همین رو برآن شدیم تا با بیان خاطراتی از کتاب "معلم فراری" به خاطراتی بر اساس زندگی این شهید بزرگوار بپردازیم.

پس‌گردنی

روحانی لشکر سخنرانی می‌کند. حاج همت تازه گرم شنیدن صحبت‌های او شده که بازهم مردی از مقابلش می‌گذرد و مثل همیشه سلام می‌کند. حاج همت هم مثل همیشه جوابش را می‌دهد و مثل همیشه در فکر فرو می‌رود تا او را بشناسد؛ اما هرچه به مغزش فشار می‌آورد، او را به جا نمی‌آورد. چندبار تصمیم گرفته موضوع را از خودش بپرسد، اما نیرویی از درون مانع این کار شده. حاج همت هر وقت آن مرد را می‌بیند، چیزی شبیه به شرم و گناه در خود احساس می‌کند، اما چه شرم و گناهی، خودش هم نمی‌داند.   
 
روحانی لشکر می‌گوید: «پیامبر اکرم (ص) در روزهای آخر عمر خود به مسجد آمد و فرمود: هرکس حقی به گردن من دارد، برخیزد و طلب کند؛ چرا که قصاص در این دنیا آسان‌تر از قصاص در روز رستاخیز است.   
مردی به نام سواده برخاست و گفت: یا رسول الله، یک روز بر شتری سوار بودی. وقتی تازیانه‌ات را در هوا می‌چرخاندی، تازیانه به شکم من خورد. من حالا می‌خواهم قصاص کنم...»   
 
این روایت، توجه حاج همت را به خود جلب می‌کند. با اشتیاق به ادامه حرفهای روحانی گوش می‌دهد. روحانی ادامه می‌دهد: «پیامبر اکرم (ص) خودش را برای قصاص آماده کرد. سواده گفت: یا رسول الله، آن روز تن من برهنه بود. رسول خدا پیراهنش را بالا زد و گفت: قصاص کن. سواده خودش را به رسول خدا رسانید و او را در آغوش گرفت و عاشقانه شکم و سینه‌اش را بوسید. همه اهل مسجد به گریه افتادند...»   
 
حاج همت به گریه می‌افتد. ناگهان چیزی در ذهنش مثل پتک ضربه می‌زند. چهره آن مرد مثل یک تابلو در طاقچه ذهنش ثابت می‌ماند. حاج همت به هر طرف که می‌چرخد آن مرد را می‌بیند. از شرم و عذاب وجدان، سرش را پایین می‌اندازد و از حسینیه خارج می‌شود.   
 
جمله پیامبر (ص) مثل زنگی پی در پی در ذهن حاج همت نواخته می‌شود: هرکس حقی به گردن من دارد، برخیزد و طلب کند؛ چرا که قصاص در این دنیا آسان‌تر از قصاص در روز رستاخیز است.   
 
تن حاج همت داغ می‌شود و ضربان قلبش شدت می‌گیرد. او بیقرار است. اطرافیان از حالت غیرعادی او تعجب می‌کنند و با نگرانی به هم چیزهایی می‌گویند، اما حاج همت متوجه هیچ کس نیست. او تنها به آن مرد فکر می‌کند. وقتی سخنرانی روحانی تمام می‌شود، بدون اینکه با کسی حرفی بزند، به حسینیه بر می‌گردد و در تاریکی منتظر خروج آن مرد می‌ماند.   
 
نکته‌ای را از قبل به یاد می‌آورد
چیزی به پیروزی انقلاب نمانده بود. وقتی امام خمینی فرمان راهپیمایی داد، بیشتر مردم به خیابان‌ها ریختند. ساواکی‌ها قدرت خودشان را از دست داده بودند. در عوض، عده‌ای فرصت طلب، قدرت گرفته بودند. آن‌ها خودشان را انقلابی جا می‌زدند. وقتی راهپیمایی می‌شد، به میان جمعیت آمده، شعارهای مردم را عوض می‌کردند. آن‌ها به جای امام، کس دیگری را رهبر معرفی می‌کردند. بعضی وقت‌ها با این کارشان بین مردم تفرقه می‌انداختند و باعث بهم خوردن راهپیمایی می‌شدند.   
 
حاج همت پی به توطئه آن‌ها برده بود و برای مقابله، شعارهای انقلابی را چاپ کرده و بین مردم پخش کرده بود. آن روز، یک نفر از پشت بلندگو شعار‌ها را می‌خواند و مردم تکرار می‌کردند.   
 
آن مرد، پیشاپیش حاج همت حرکت می‌کرد و همراه مردم شعار می‌داد. حاج همت مراقب اوضاع بود. ناگهان دستهای آن مرد بالا آمد و شعاری شنیده شد. در یک لحظه، نظم مردم به هم ریخت. چیزی نمانده بود که بی‌نظمی به همه جا سرایت کند. حاج همت در حالی که شعار اصلی راهپیمایی را با صدای بلند تکرار می‌کرد، به سمت آن مرد هجوم برد و یک پس گردنی به او زد. آن مرد از این کار حاج همت جا خورده بود، می‌خواست لب به اعتراض باز کند که با اعتراض دسته جمعی مردم مواجه شد.   
 
با این برخورد حاج همت، شعار‌ها دوباره منظم شد و مردم به حرکت خود ادامه دادند.   
 
حاج همت بازهم مراقب اوضاع بود. در‌‌ همان لحظه، پیرمردی پیش آمد و درگوشی به او گفت: «چرا آن آقا را زدی؟»   
 
_چون شعار انحرافی داد.   
_با چشم خودت دیدی که او شعار داد؟   
 
عرق، سر و روی حاج همت را فراگرفت و چهره‌اش از ناراحتی کبود شد. او با چشم خودش ندیده بود. پیرمرد ادامه داد: «آن کسی که شعار انحرافی داد، فرار کرد و رفت.»   
 
حاج همت دیگر صدای پیرمرد را نمی‌شنید. سراسیمه به دنبال مرد گشت؛ اما هرچه تلاش کرد، او را نیافت.   
 
چندین سال از آن ماجرا می‌گذرد. ‌ آن مرد حالا یکی از نیروهای لشکر حاج همت است؛‌‌ همان مردی که رو در روی حاج همت ایستاده و با نگاهی معنادار به او خیره شده. حاج همت هنوز از شرم و خجالت بیقرار است. او با صدای بلند از همه می‌خواهد که لحظه‌ای بمانند.   
 
می‌گوید: «من به این مرد ظلم کرده‌ام. در حضور یک جمعیت ظلم کردم؛ اما حالا از حاضر کردن آن جمعیت عاجزم. از این مرد تقاضا دارم در حضور همین جمع، مرا قصاص کند.»   
 
پیش رفته، سرش را در مقابل مرد فرو می‌آورد. همه از رفتار او تعجب می‌کنند. منتظر عکس العمل مرد می‌مانند. مرد در حالی که بغض در گلو دارد دست می‌اندازد دور گردن حاج همت و گردنش را غرق بوسه می‌کند. حاج همت زانو زده، پاهای مرد را می‌بوسد.   
اشک در چشمان همه حلقه می‌زند.

انتهای پیام/







تاریخ انتشار: ۱۸ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۲:۰۱





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: باشگاه خبرنگاران]
[مشاهده در: www.yjc.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 39]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سیاسی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن