واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
نکته هاي تربيتي به زبان طنز(بخل) نويسنده:حميد رحماني بيچاره تنگ چشم!بشنو اي تنگ چشم بيچارهصورت حال خويش از مندر وفات تو دشمنان وارثدر حيات تو وارثان دشمن (1)هميشه گرسنگي «ظريفي مرغي بريان در سفره بخيلي ديد که سه روز پي در پي بود و نمي خورد. گفت : عمر اين مرغ بريان پس از مرگ، درازتر از عمر اوست پيش از مرگ». (2)اراده باطل«بخيلي نزد کوزه گري رفت و از او خواست کاسه اي و کوزه اي بسازد. کوزه گر گفت : به آن دو چه حک کنم؟ بخيل گفت: و اما بر روي کوزه حک نما: «فمن شرب منه فليس مني؛ هر که از آن بياشامد، از من نيست.»(بقره : 249) و بر روي کاسه نيز بنويس: «و من لم يطعمه فانه مني؛ هرکه از آن نخورد، او از من است». (بقره : 249) زيان دندان« بخيلي را ديدند که در بازار اره اش را مي فروشد. علتش را پرسيدند. گفت: هر چيز که دندان دارد، نگاه داشتن آن در خانه زيان دارد». (3)عملي پايدار« بخيلي در خواب ديد که حاتم طايي به مردم نان مي دهد. به او گفت: تو در دنيا اسراف مي کردي، در آخرت هم اسراف مي کني!» (4)دود مصيبت« بخيلي را گفتند : دود از مطبخ تو بر آمد. گفت: دود مصيبت، به از دود دعوت». (5)صبور تر از همه« شخصي از بخيلي پرسيد : چه وقت من در صبر و بردباري سرآمد همه مردم خواهم شد؟ گفت: وقتي که کسي نان تو بشکند [بخورد] و تو سرش را نشکني!.» (6) خدا بدهد«گدايي از کسي چيزي خواست. آن مرد پس از آنکه حسابي معطلش کرد، گفت: خدا بدهد. گدا گفت: اينکه اين همه وقت نمي خواست، مگر مي خواستي از صندوق خانه بياوري!» (7) دريغ از لقمه اي«کسي مهمان سفره بخيلي بود. گربه اي آمد . ميهمان لقمه اي را براي او انداخت. گربه لقمه را خورد. مهمان خواست لقمه دوم را بيندازد که صاحب خانه گفت: اين گربه مال همسايه است ». (8)يک پند حياتي«بخيلي فرزند خود را پند مي داد که درهم نقره بال دارد؛ اگر آن را رها کني، مي پرد و دينار طلا هم تب دارد؛ اگر خرج کني، مي ميرد». (9)چشم تنگ بهانه جو«درويشي به در خانه بخيلي رفت و چيزي طلب کرد. بخيل از درون خانه صدا زد: اي درويش! عذر مرا بپذير که اهل خانه نيستند. درويش گفت: من با اهل خانه کاري ندارم، فقط تکه اي نان مي خواهم». (10)مشکل گشاي بي خير«گروهي نزد خواجه اي بخيل رفتند و گفتند: تو از خاندان کريمان هستي و ما گروهي فقير که با اميد فراوان به در خانه تو آمده ايم و دو حاجت داريم . خواجه گفت : آنچه از دستم برمي آيد، انجام مي دهم . گفتند: حاجت اول ما اين است که هزار دينار به عنوان قرض به مردي که همراه ماست و مشکلي بزرگ دارد، بدهي و ما هم ضامن او مي شويم. خواجه پرسيد : حاجت دوم چيست؟ گفتند: اينک يک سال به او مهلت بدهي تا هزار دينار تو را باز گرداند. خواجه گفت: اي عزيزان! اگر کسي از دو حاجتي که مي گوييد، يکي را برآورده کند، جوان مردي کرده يا نه؟ گفتند: بله. خواجه گفت: از اين دو حاجتي که بيان کرديد، حاجت دوم شما را برآورده مي کنم و به شما مهلت مي دهم. از آن جا که شما مردمي عزيز و گرامي هستيد، من ده سال به شما مهلت مي دهم. اکنون برويد و حاجت اول را از شخص ديگري بخواهيد که من بيشتر از اين نمي توانم سخاوت مندي کنم!» (11) عدالت فرزندان آدم«درويشي نزد خواجه اي بخيل رفت و گفت: پدر من و تو آدم و مادرمان حواست. پس ما برادر هستيم و تو اين همه مال اندوخته اي و من چيزي ندارم. از تو مي خواهم که سهم مرا بدهي. خواجه به غلام خود دستور داد، يک سکه سياه به او بدهد. درويش گفت: اي خواجه چرا در قسمت کردن برابري و عدالت را رعايت نکردي؟ خواجه گفت: ساکت باش! وگرنه برادران ديگر باخبر مي شوند و همين مقدار هم به تو نمي رسند»! (12)پي نوشتها:1- نک: مجد خوافي، روضه خلد، به کوشش: حسين خديوجم، ص 234.2- گنجينه ي لطايف، بازنويسي لطايف الطوايف، ص108.3- روضه خلد، ص 238.4- همان.5- همان.6- گنجينه لطايف، بازنويسي لطايف الطوايف، ص122.7- علي رضا ذکاوتي قراگزلو، نکته چيني ها از ادب عربي، ص 323.8- همان، ص321.9- گنجينه هاي لطايف، بازنويسي لطايف الطوايف، ص 123.10- همان، ص136.11- همان ، ص124.12- همان ، ص122.منبع:ماهنامه طوبي /خ
#اجتماعی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 662]