واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: تنها مرگ زیبایی عشق را نمایان می کند« آن جا که برف ها آب نمی شوند » / کامران محمدی / نشر چشمه
اولین رمان از سه گانه فراموشی کامران محمدی داستان مرکب از بن مایه های عشق، تنهایی و مرگ است؛ آن طور که توضیحات پشت جلد کتاب هم تصریح می کند. اما به نظرم باید وجه چهارمی هم به آن اضافه کرد وجهی که غالب و البته ناگزیر است: نفرت. نفرتی که به قدر عشق در این اثر بها و جایگاه دارد و این جاست که نام اثر هم معنای عمیق تر و بهتری پیدا می کند. در حقیقت در رمان «آن جا که برف ها آب نمی شوند» تنهایی، عشق، نفرت و مرگ به عنوان وجوهی مشترک در زندگی آدم ها به وسیله عناصر متضادی چون «خاطره» و «فراموشی» در مفهوم «زمان» به بازی گرفته شده اند. رمان در سه فصل و در واقع در سه روز و دربیست بخش به نگارش درآمده است. تقریباً در همه صفحه ها برف می بارد، آرام آرام و نم نم. این برف گاهی سفید و تمیز و بازتابی از زیبایی ست و گاهی مظهر پلیدی و کثیفی. «روژیار کنار پنجره ایستاد و به انتهای کوچه خیره شد. برف، آرام و ریز دوباره شروع شده بود. کوچه، زیبایی صبح را نداشت. برف را گوشه دیوار نشانده بودند و از رفت و آمد اتومبیل ها، وسط کوچه، تنها برفاب قهوه ای کثیفی به جا مانده بود. سفیدی سنگین روی درخت ها، دیگر یک دستی صبح را نداشت و از شاخه های نزدیک تر، برف آب شده به زمین می ریخت. زنی با احتیاط از کوچه می گذشت». ص 55 در واقع، برف در این اثر یک نماد است. نمادی از آن چه مضمون و درون مایه اثر را در برمی گیرد. برفی که می بارد و همچون مردگان «جویس» همه چیز را زیر لایه سفید خود مدفون می سازد. هر چند که این سفیدی می تواند مظهری از سفیدی تاول هایی باشد که پس از بمباران شیمیایی بر چهره قربانیان ظاهر می شود و یا مظهر مدفون شدن واقعیت ها زیر لایه ای از زمان. رمان با فلاش بک هایی از حال به گذشته و با مرور خاطراتی در ذهن شخصیت های داستان، ضمن نگاهی فلسفی به پدیده هایی نظیر عشق، مرگ و تنهایی، به بررسی روان شناسانه و تحلیل گرایانه شخصیت ها در مواجهه با آن چه پیش آمده نیز می پردازد. از این منظر انتخاب راوی دانای کل که گه گاه به حلاجی آن چه روایت می کند می نشیند، قابل تأمل است. این در حالی ست که هیچ کدام از شخصیت ها در این اثر، شخصیت محوری و برجسته رمان محسوب نمی شوند. هر چند که بهانه روایت رمان و هسته مرکزی آن می تواند شخصیت پیچیده ابراهیم و عکس العمل او در حال و در مواجهه با رویدادی در گذشته باشد یا نباشد. چرا که آن چه پیچیدگی عکس العمل ابراهیم را نمایان می کند، خود ابراهیم نیست، بلکه به همین میزان پیچیدگی عکس العمل روژباز و فریبا و ریبوار هم هست. « از لبخندی که به اجبار بر لب داشت، به سختی احساس بدبختی کرد. خود را در موقعیتی می دید که نمی دانست چه طور رفتار کند... حالا می فهمید که اصلاً دوست نداشته است او را در این موقعیت ببیند و بیش از هر چیز، دلش به حال ابراهیم در موقعیت تلخی که گرفتارش شده بود، می سوخت. حتی ترجیح می داد شوهرش خیانتش را کامل می کرد و این طور در برابر او، تمام ابهتش را از دست نمی داد». ص 82 با ورود نرگس در انتهای فصل اول دریچه ای تازه پیش روی خواننده از شخصیت ریبوار باز می شود. نرگس بخشی از یک خاطره کهنه، اما زنده است. تصویری که بازتاب رفتار ناخودآگاه ریبوار در جریان بمباران شیمیایی حلبچه آن را می سازد. تصویری از عشق، گناه و ندامت که زائیده فرار است. چیزی که تا حد زیادی شخصی و تا حد شگفت آوری تحلیل جویانه است. تا آن جا که سرانجام «درد را برای او (ریبوار) به نیرویی ناشناس در لایه های زیرین زندگی اش» بدل می سازد. «آدم ها پس از خواب به دو دسته تقسیم می شوند؛ دسته ای که سوار بر شانه های زندگی اند و گروهی که زندگی بر شانه هاشان سوار است. ریبوار در دسته دوم جای می گرفت. به ویژه آن شب که پس از درک شرایط جدید خود، مرز میان خواب و بیداری را به کلی گم کرده بود». ص 75 آن جا که برف ها آب نمی شوند، قصه پرکششی از این شخصیت هاست که اگر چه در یک محدوده زمانی مشخص می گذرد: در سه روز برفی. اما آن چه این محدوده را کامل می کند، بازگشت ذهن شخصیت ها به گذشته است یا به عبارت دیگر، تعادل میان ذهن، خاطره به عنوان تداعی گذشته و حال. و راوی دانای کلی که همچون خداوندگاری توانا که گاه از منظر روان شناختی و گاه از موضع فلسفی و زمانی از جایگاه قصه گویی چیره دست، سکان همه امور را به دست دارد. تمام آن چه از فضا، شخصیت پردازی و پردازش روایت، که منظم و دقیق از طریق بخش های کوتاه پیش می رود، گفته شد، یک روی سکه آن جا که برف ها آب نمی شوند است. اما روی دیگر سکه تصویرهای زنده و پرداخته شده آن است. تصاویری که با جملات کوتاه و موجز و با ضرباهنگی تند و غیر یک نواخت در ذهن ساخته می شود و روشن و جادویی به حرکت در می آید. «نرگس در آستانه در انبار ایستاده بود و لبخند می زد. ریبوار با تمام توان سعی می کرد به سوی او برود، اما از جایش تکان نمی خورد. هر دو دست نرگس از تاریکی حفره در بیرون آمده بود و به سوی او دراز بود. انگار کمک می خواست یا می خواست در آغوشش بگیرد. ریبوار هم دست هایش را دراز کرد تا دست های نرگس را بگیرد، اما فاصله اش هر لحظه بیشتر می شد و دست های نرگس در تاریکی فرو می رفت. در تاریک انبار، مثل دهان هیولای بزرگی، ناگهان تمام اندام نرگس را بلعید و ریبوار از خواب پرید». ص 52 وقتی داستانی را می خوانم که نویسنده اش مرد است، دوست دارم بدانم به عنوان خالق جهانی تازه و در عین حال اختصاصی، نگاهش به شخصیت های زن چه گونه بوده است. این مرض همیشه با من است و یکی از جذابیت های آثار کامران محمدی ( که تجلی آن در مجموعه داستان قبلی اش، قصه های پری وار هم دیده می شود) این است که توانایی زیادی در پرداخت روان شناسانه و دقیق از زن دارد. شخصیت فریبا و روژیار و حتی حورا، بسیار زنده و طبیعی، ساخته و پرداخته شده اند. شاهد مدعایم بخش هایی از اثر است که راوی دانای کل (با اعتماد به نفس کامل) وارد ذهن این سه زن می شود و از درون آن ها سخن می گوید و با چشم های آن ها جهان را می بیند. اگر چه این وجه اثر بسیار درخشان است، اما نمی تواند از درخشش پرداختن به شخصیت هایی نظیر ابراهیم و ریبوار بکاهد. شخصیت هایی که در تضاد حیرت آوری با یکدیگر قرار دارند و در تناقضی آشکار که در انتهای داستان برجسته و پررنگ می شود. این تضاد و تناقض روان شناختانه حتی در عکس العمل شخصیت ها به رویدادهای داستان هم دیده می شود. چنان که از شخصیت روژیار در بخش های پایانی داستان و در مواجهه با تصادف ابراهیم و حورا عکس العملی را می بینیم که هرگز در راستای شخصیتی که در فصل های قبل تر از روژیار می بینیم قرار نمی گیرد با این حال به طرز حیرت آوری باورپذیر و قابل قبول است. باید گفت که اولین سه گانه کامران محمدی با داستانی پرکشش و نگاهی متفاوت به جهان و به انسان و با ساختاری قابل تأمل و نو نوشته شده است. اثری که می شود آن را در یک نشست خواند و بعد مدت ها در ذهن به نشخوار آن پرداخت. فرشته نوبختتهیه و تنظیم برای تبیان : مهسا رضایی - ادبیات
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 542]