تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 27 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):براى هر چيزى زكاتى است و زكات بدنها روزه است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830347280




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

یاران غار


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: داستاني از کتاب ياران غار
ياران غار
در اخبار است که ايشان هفت کس بودند، ملک زادگان به روزگار دقيانوس، در شهر افسوس. و دقيانوس جباري بود متکبر، دعوي خدايي کردي.وقتي، از ملکي از ملوک اطراف، تهديد نامه رسيد به دقيانوس که «اکنون پير شدي. ولايت به من تسليم کن و اگر نه، حرب را ساخته باش که مي آيم به ديار تو!»دقيانوس دانست که با وي بر نيايد. بترسيد از تهديد وي. تا روزي گربه اي بر بام گنبد قصر بدويد، هرستي بيامد. دقيانوس پنداشت که آن  ملک تاختن آورد. رنگ از روي وي برفت. هفت ملک زاده آنجا بودند و بديدند.شب، وقت طعام، يکي از آن هفت کس گفت: « انديشه اي به دل من آمده است که طعام به گلوي من فرو نمي شود».گفتند: « آن چه انديشه است؟ داني که ما را از يکديگر رازي نهان نبود».با ايشان عهد کرد که آشکارا نکنند. بگفت: « من چون آن تغيير بر ملک بديدم، بدانستم که وي خدايي را نشايد. وي را چه پرستيم؟ که وي مقهوري است همچون ما».ايشان گفتند: « ما را هم اين در دل افتاده است» .رازها بر يکديگر بگشادند. نور معرفت در دل ايشان پديد آمد. برخاستند، گفتند:« صواب آن است که بيرون رويم و اسبان در ميدان اوفگنيم بر عادت خويش و يکسر برويم».چون بعضي از راه رفتند، يکي شان گفت: «اکنون که از خدمت مخلوق با خدمت خالق آمديم، صواب آن است که پياده رويم خاشع وار».همه از اسبان فرود آمدند و اسبان را بگذاشتند و پياده رفتند. پاي هاي ايشان مجروح گشت که ايشان مردماني بودند به ناز پرورده، هرگز برهنه پاي نارفته.چون زماني در کوه و سنگ برفتند، شبان دقيانوس را ديدند با رمه اي عظيم . وي ايشان را گفت: « شما که ايد و کجا مي شويد؟»گفتند: « به خدمت خداوند هفت آسمان و هفت زمين» .شبان گفت: « به حق جوانمردي بر شما که مرا با خويشتن برديد که دلم نور معرفت مولا گرفت و شوق او در دل من به جوش آمد» .ايشان گفتند: « صواب است».سگي بود وي را، نامش قطمير. وي نيز از پس ايشان مي رفت. گفتند: « سگ را باز گردان که سگ غماز بود، نبايد که بانگ کند، از پس ما بيايند و ما را باز يابند» . شبان گفت: « اين سگ به راندن من بازنگردد».همي رفتند تا به غاري رسيدند، گفتند:« در اين جا فرو آييم و تن به خداي خويش تسليم کنيم»! بر در آن غار، دعا کردند که « ربنا اتنا من لدنک رحمه و هيي لنا من امرنا رشدا»پس در رفتند و همه در نماز ايستادند. لختي نماز کردند. خداي خواب بر ايشان افکند.و آن سگ ايشان بر آستانه غار بخفت. سر بر آستانه نهاده و دو چشم پهن بازمانده، در خواب خوش خفته. و حق هيبتي بر آن سگ پوشانيده تا هيچ جانور زهره ندارد که در وي نگرد و پيرامن آن غار گردد، از بيم وي.تا 309 سال در آنجا خفته مي بودند. آنگاه ايشان را بيدار کرد. چون برخاستند، از يکديگر پرسيدند: « چند است که ما در اين غار خفته ايم؟».يکي گفت: «روزي».يکي نگاه کرد، آفتاب هنوز فرو نشده بود. گفت: «لا بل بعضي از روزي».نگاه کردند. در آن غار نه چنان ديدند که در آنجا مي شدند. سنگ ها ديدند از وادي ها در آمده و سيل ها برفته و نشيب ها پديد آمده. گفتند: « حال نه بر آن جمله است که ما مي پنداريم. خداي داند که ما چند ببوده ايم اينجا». ساعتي بر آمد، گرسنه شدند. يکي شان را بفرستادند و او را حجت ها برگرفتند که « کسي را از حال ما آگاه نکني و طعام لطيف آري».وي بيامد، حال شهر نه بر آن جمله که ديد که از پيش ديده بود. حال ها بگشته و دقيانوس هلاک شده و ملکي ديگر از پس وي بوده.مي آمد تا به بازار، فرا دوکان طباخي شد. سيم فراداد.طباخ گفت:« گنج يافته اي؟ راست بگو که از کجا يافته اي که ضرب دقيانوس است؛ سيصد سال از تا زده اند».***چون ملک داستان آنان بدانست، وي را بنواخت و منادا فرمود در شهر تا به زيارت ايشان شوند. خلق روي به کوه نهادند و او را با خود مي بردند تا راه نمايد به ايشان.چون نزديک غار رسيدند، گفت: «صواب آن است که من از پيش فرا شوم و ايشان راخبر دهم که حال چيست تا بنترسند که ايشان پندارند که اين روزگار دقيانوس است. مبادا اگر اين غلبه وحوش و بوش ببينند، زهره ايشان بچکد!».از پيش برفت و ايشان را در آن غار آگاه کرد که حال بر چه جمله است.ايشان گفتند: « ما را از دنيا و صحبت دنيا بس! يا رب، ما را ديدار و صحبت خلق نخواهيم ؛ ما را به حضرت خويش بر!».خداي، ايشان را جان برداشت. تهيه و تنظيم براي تبيان : مهسا رضايي - ادبيات





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 474]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن