تبلیغات
تبلیغات متنی
آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
بهترین دکتر پروتز سینه در تهران
محبوبترینها
راهنمای انتخاب شرکتهای معتبر باربری برای حمل مایعات در ایران
چگونه اینورتر های صنعتی را عیب یابی و تعمیر کنیم؟
جاهای دیدنی قشم در شب که نباید از دست بدهید
سیگنال سهام چیست؟ مزایا و معایب استفاده از سیگنال خرید و فروش سهم
کاغذ دیواری از کجا بخرم؟ راهنمای جامع خرید کاغذ دیواری با کیفیت و قیمت مناسب
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
آفریقای جنوبی چگونه کشوری است؟
بهترین فروشگاه اینترنتی خرید کتاب زبان آلمانی: پیک زبان
با این روش ساده، فروش خود را چند برابر کنید (تستشده و 100٪ عملی)
خصوصیات نگین و سنگ های قیمتی از نگاه اسلام
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1869576769

روایت قربانیان مین استان ایلام: سیاه مثل لحظه انفجار
واضح آرشیو وب فارسی:نامه نیوز:
روایت قربانیان مین استان ایلام: سیاه مثل لحظه انفجار
چاشنی آفتاب خورده مین منفجر شد و پاهای یاور را برد و امعا و احشایش در آتش کباب شدند و تنش چنان سوخت که وقتی برادرش حسین؛ پیکر نیمه کاره برادر را دید، جز از دندانها نتوانست بشناسد که این همان برادری بود که سالهای نوجوانیشان را روی زمینهای آبستن مین دویده بودند.
به گزارش نامه نیوز، مردم میگویند که از بیکاری رفتهاند سراغ جمع کردن ضایعات. هیچکس هم بروز نمیدهد که این کاره است. مردم شهر میگویند که دلالهای کرمانشاهی ضایعات میخرند و میفروشند اما از همان انکارهای تصنعیشان میشود فهمید که پای هیچ کرمانشاهی در کار نیست و آنها که به دل خاک رنگ باخته بیابانهای شهر و اطراف میزنند، سکنه شهر و روستاهای اطرافند. جمعآوری مهمات جنگی فراموش شده یکی از شغلهای مردم مهران و روستاهای اطراف است
تخریبچی میگفت: «اول سال از همهمان امضا میگیرند که آخر سال هیچ توقعی نداشته باشیم. اگر در این دنیا گم بودیم اشکالی ندارد. در آن دنیا گم نباشیم. دوکوهه هم که بروی و سراغ گردان تخریب را بگیری میبینی که چقدر پرت افتاده است...»
تخریبچی میگفت: «سه سال قبل حقوق هر نفرمان 500 ، 600 هزار تومان بود. حالا 300 هزار تومان بگذار روی آن. آنقدر میگیریم که سر ماه باید دو برابرش را بدهی قسط قرضی که گرفتی »
اصلان 24 ساله 21 بهمن ماه 91 پای راستش را روی مین جا گذاشت و باید تا پایان عمر با یک پا زندگی کند. اصلان هم مثل فاطمه نه به منطقه ممنوع رفت و نه قاچاقچی بود. اصلان هم رفته بود گوسفندهای همسایهها را به چرا ببرد. در منطقه آزاد که گفته بودند پاکسازی شده اما گله به گله مین بود زیر خاک و علف بدون آنکه یک تابلو یا علامت هشداردهنده کنار زمین گذاشته باشند. برای جراحی و قطع پای منفجر شده اصلان، مادر تمام گوسفندهایش؛ تنها سرمایه زندگیشان را فروخت و 30 میلیون تومان هم از فامیل قرض کردند که پای روی مین رفته از زخم و عفونت بیفتد و قابل قطع شدن بشود
روزنامه اعتماد گزارش کردف عکس قاب شده یاور صفرزاده چهار ماه است شده بابای خانه. 10 اسفند 92 که یاور در حیاط خانهاش مشغول خالی کردن گونی ضایعات فلزی بود و انبوه فلز درهم پیچیده را میجورید تا ببیند چند تومان از فروش برنج ، مس و آهن ضایعات، دست خانوادهاش را میگیرد، چاشنی آفتاب خورده مین منفجر شد و پاهای یاور را برد و امعا و احشایش در آتش کباب شدند و تنش چنان سوخت که وقتی برادرش حسین؛ پیکر نیمه کاره برادر را دید، جز از دندانها نتوانست بشناسد که این همان برادری بود که سالهای نوجوانیشان را روی زمینهای آبستن مین دویده بودند. رفعت، همسر 41 ساله یاور که هنوز رخت سیاه بر تن دارد، یادش میآید که آن روز، نزدیک اذان ظهر بود و با معصومه 11 ساله، تنها فرزندش در آشپزخانه بودند که زور انفجار، آنها را به دیوار آشپزخانه کوبید و دیوار و پنجرههای خانه مستاجری آوار زمین شد و در آهنی خانه پرت شد آنطرف خیابان 24 متری و رفعت و معصومه هیچ چیز نمیدیدند جز آتشی که در حیاط زبانه میکشید و تا نیم ساعت بعد که برادرشوهر و ماشینهای آتشنشانی و نیروهای فرمانداری مهران و اورژانس سراسیمه برسند که آنها را هم صدای انفجار از جا پرانده بود، نمیدانستند که مرد خانه، در دم و از شدت جراحت جان داده است. «درآمدی نداشتیم. روزها مسافرکشی میکرد در فاصله مهران و ملکشاهی. نفری پنج هزار تومان. یک روز مسافر بود. یک هفته نبود. مجبور بود خرجمان را با خرید و فروش ضایعات دربیاورد. همیشه هم قاطی ضایعات، مهمات منفجر نشده بود.»زمینهای مهران و روستاهای اطرافش، حتی تا 120 کیلومتر آنطرفتر و تا دهلران هم، آلوده به مهمات منفجر نشده باقیمانده از زمان جنگ است. شهری که فقر و بیکاری از سر و رویش بالا میرود ساکنان را واداشته که یکی از راههای امرار معاششان، خرید و فروش ضایعات باشد؛ ضایعاتی که عمدهاش را از هم زدن خاک زمینهای بایر پیدا میکنند. آدمهایی مثل یاور، زمینها را میگردند و جستههایشان را بار نیسان میزنند تا درهم، به آدمهایی مثل یاور بفروشند. از اسفند تا امروز، رفعت و معصومه هفتهیی یکبار سوار وانت برادر شوهر میشوند و تا پشت کوهها، تا گنبد پیر محمد میروند که سری به یاور زده باشند. از یاور صفرزاده، امروز فقط یک مشت خاک مانده و انبانی از بدهی که رفعت توان بازپس دادنش را ندارد که حالا نه همسری هست و نه شغلی و نه درآمدی و سربار پدر پیرش شده در 41سالگی و با یارانه زندگی خود و دخترش را میگرداند. از زندگی 20ساله یاور و رفعت، هیچ چیز نمانده. حتی شناسنامهیی هم ندارند که بتوانند بگویند که هستند و بودند. همهچیز در آتش بیکاری سوخت و تمام شد... .
تخریبچی میگفت: «توی میدان مین فاصلهات با خدا خیلی کم است. خیلی کم. به سادگی میتوانی خدا را ببینی اما بیرون میدان، نه. حضرت عزراییل را که دائم زیارت میکنی. هربار که بچهها را میفرستادم توی میدان، نگاهم سوی آسمان بود که خدایا، شرمنده زن و بچه اینها نشوم. سالم بروند و سالم برگردند.»
اگر خودتان میرفتید و نمیآمدید چطور؟ آن وقت به کسی سپرده بودید که به خانواده شما جواب بدهد؟
«آنکه آرزویم بود اما هنوز نرسیدم. انشاء اِلله که برسم. نمیدانم. شاید آن هم لیاقت میخواهد که ما هم نداریم.»
ضایعات نان مردم را میدهد
مردم میگویند که از بیکاری رفتهاند سراغ جمع کردن ضایعات. هیچکس هم بروز نمیدهد که اینکاره است. مردم شهر میگویند که دلالهای کرمانشاهی ضایعات میخرند و میفروشند اما از همان انکارهای تصنعیشان میشود فهمید که پای هیچ کرمانشاهی در کار نیست و آنها که به دل خاک رنگ باخته بیابانهای شهر و اطراف میزنند، سکنه شهر و روستاهای اطرافند. جمعآوری مهمات جنگی فراموش شده یکی از شغلهای مردم مهران و روستاهای اطراف است. دلالها ترکش را کیلویی 450 تومان و آهنش را کیلویی 800 و 600 تومان میخرند. مس را کیلویی 1800 تومان و 2000 تومان میخرند و بابت گلولههای 120 که کلاهکش 40 کیلووزن دارد کیلویی 800 تومان پول میدهند. خرید و فروش ضایعات، شغل غیررسمی است و از نظر فرمانداری و نیروهای امنیتی، ممنوع اما تا امروز که هیچ کدام از مقامات دولتی برای جبران فقر و بیکاری مردم این شهر، راهی روی کاغذ نیاوردهاند تا مردم دلشان را حداقل به همان کلمات روی کاغذ خوش کنند، کسی هم گوشش بدهکار ممنوعیت خرید و فروش ضایعات نیست.
جنگ آمد مثل بابا
مردم مهران و روستاهای اطراف؛ آنها که زمان جنگ سن و سالی داشتند یادشان مانده که وقتی نیروهای عراقی برای تصرف شهر هجوم آوردند، آنها با پای پیاده جادههای خاکی شهر را زیر پا جا گذاشتند مثل خانه و زندگیشان. بعد از باز پسگیری شهر هم تنگروهای خاکی روستاها همانطور خاکی ماند اما جاده خاکی شهر آسفالت شد و همان تنها خیابان مهران را بلواربندی کردند و بقایای ویرانههای جنگ تبدیل به ساختمانهای یک طبقه و دو طبقه نوساز با آشپزخانههای بیدیوار و مدرن شد اما کسی برای فقر مردمی که همه زندگیشان را از دست داده بودند فکری نکرد. به هر خانهیی پا میگذاری، حداکثر مکنتش در تعداد پشتیها ، مخدهها و رنگ و نقش آنها تعریف میشود و فرشهای ماشین بافتی که قامت بیش از حد بزرگش، هویتش را لو میدهد. آنها که توانستهاند از کسبه و صاحبخانه، کولر گازی نصب کردهاند و آنها که نتوانستهاند، که خیلیها از اهالی شهر و روستاهای اطراف توان خریدش را نداشتهاند، کولر آبی دارند که نم آب آمیخته با دم 50 درجه هوا، آدم را به مرز خفگی میرساند. شهر آنقدر غمگین است که یک ساعت نشستن روی نیمکتهای تنها بلوار شهر، کافی است تا آدم از اقامت موقت در شهر هم دلزده شود چه برسد که ساکن شهر باشد و مجبور به زندگی در دشتی که باران کیمیایش است و برف هم از معجزاتی که جز کهنسالان از آن خاطرهیی محتضر ندارند. کارمندان و نیروهای قراردادی شرکت نفت که متخصصترین مسافران شهر هستند، از تلف شدن اوقات پس از کارشان در ساعتهای بیعجله آنقدر کلافهاند که در مرز افسردگی قرار گرفتهاند و فقط، دستمزد بالایی که دریافت میکنند آنها را واداشته که زندگی موقت در شهری را تحمل کنند که جز یک استخر برای استفاده عموم هیچ امکان دیگری برای تحمل ساعات کشدار زندگی ندارد. در روستاها که همان استخر هم نیست. بچههای روستاها سرشان را گرم میکنند به یک توپ پلاستیکی و دیگر هیچ. جوانها که از همان توپ پلاستیکی هم دلزده شدهاند. صبح، ظهر، عصر، شب، تابستان و زمستان، مردانی که باید نانآور باشند، کنار معدود مغازههای شهر چمباتمه زده و در سکوت، حسرتهایشان را فراموش میکنند. شهر سینما ندارد. باشگاه ورزشی ندارد. روزنامه ندارد. کتابخانه و کتابفروشی ندارد. زنان شهر ترجیح میدهند دلتنگی و افسردگیشان را در چهاردیواری خانه حبس کنند. شهر مرزی که توقفگاه زایران کربلاست، دو ،سه مسافرخانه و زایرپذیر دارد که جز یکی که دربست در اختیار نیروهای اعزامی شرکت نفت است و فقط، اندکی، اندکی مجهزتر، از سر و روی باقی اماکن اقامتی کثافت بالا میرود. مسافرخانهداران شهر که معمولا نقش مستخدم، مسوول پذیرش، تلفنچی، باربر و تامینکننده امکانات رفاهی و اقامتی مسافرخانه را یکجا ایفا میکنند، فقط سعی کردهاند ظاهر امکانات را لعاب دهند چنانکه مسوول پذیرش مسافرخانه یک ستاره شهر، خالی بودن اتاقهایش را از طریق کامپیوتری چک میکند که مجهز به بلندگوهای پخش موسیقی است اما سطل زباله تنومند مستقر در سرویس بهداشتی مشترک بین 20 نفر در حال بالا آوردن اقسام زباله است و به نظر میرسد که مسیر پیادهروی مورچهها و سوسکها از سطل به اتاقها هم هیچگاه خط پایانی نخواهد داشت. روستاهای اطراف شهر که در فواصل 20، 30 و 50 کیلومتری مهران قرار گرفته روستانشینانی را در خود پناه داده که «مهران» برایشان کمال آرزوهاست. فقط روستاییان صاحب تمکن، خریدهای هفتگیشان را از مهران انجام میدهند و باقی، نیازهای حداقل و ناچیزشان را با همان بقالیهایی که دریچههایی است تعبیه شده در دیوارخانهها، برآورده میکنند. تنها بیمارستان مهران حتی قادر به مداوای مجروحان پاکسازی زمینهای آلوده به مهمات و مینهای به جا مانده از دوران جنگ هم نیست و امکانات عکسبرداری و رادیوگرافی بیمارستان، معمولا خراب است و قابل استفاده نیست و مجروحان برای رسیدن به نزدیکترین مرکز درمانی مجهز به امکاناتی برای مداوای اولیه، باید فاصله دو ساعته تا ایلام یا مسافت شش ساعته تا کرمانشاه را تحمل کنند...
تخریبچی میگفت: «اگر این جاده زبان داشت تا حالا برایت تعریف میکرد که چه تنهای پاکی را به آغوش کشیده... دلم برای خیلی از دوستانم تنگ شده. آنها مال این دنیا نبودند. فقط آمده بودند به ما بگویند آدمی که خدا بابت خلقش به خودش تبریک گفت، شما نیستید. احمد پلارک را میشناسی یا نه؟ خدا بابت خلق پلارک به خودش تبریک گفت. هنوز خیلی مانده تا ما آدم بشویم. هنوز خیلی مانده...»
تاولها با مردم زندگی میکنند
درد مردم فقط قربانی دادن به پای مینها و مهمات منفجر نشده نیست. برخی از آنهایی که کارگر شرکت نفت بودند در پروژههای پاکسازی مسیر خط لوله در زمینهای آلوده به مهمات جنگی و تعدادشان هم در شهر و روستاها کم نیست، از درد متفاوتی رنج میبرند. آنها به دلیل جابهجایی مهمات شیمیایی عمل نکرده، حالا دچار مصدومیت شیمیایی با همان علایم مواجهه با گاز خردل شدهاند و نخستین قدم، انجام آزمایش و عکسبرداری از ریه است که توانی برای پرداخت هزینه گران آزمایشها ندارند و در این سالها، هیچ کدامشان نتوانستهاند برای اثبات مصدومیت خود قدمی بردارند. فرهاد یکی از همین مردان و ساکن روستای «چنگوله» است. مرد 40 ساله و درشت اندامی که گذران ناپیوسته زندگیاش را از کارگری برای حفاران نفتی یا گمرک مهران تامین میکند. تاولهای ریز و درشت فرهاد هر از گاهی میآید و تا چند ماهی ماندگار میشود تا به یاد فرهاد بیاورد که حتی جابهجایی مهمات شیمیایی هم تاوان دارد.
«سال 87 حدود 9 ماه برای تیمهای پاکسازی همکار با پروژههای نفتی کار میکردم. کارم جابهجا کردن گلولههای توپ و آر پی جی در اندازههای یک متر در یک متر و 20 سانت از مسیرخط لوله بود. گلولهها را با بیل و کلنگ از زمین در میآوردم و با دست حمل میکردم. بعد از دو یا سه ماه، یک ناظر از تهران آمد. همان روز هم یکی از همین گلولهها روی دستم خورد و زخمی کرد. ناظر گفت برو دستت را با آب سرد شستوشو بده. گفت شما حق ندارید این گلولهها را با دست جابهجا کنید. باید دستکش بپوشید. این گلولهها باید در جعبه خاک باشد و جعبهها جابهجا شود. بعد از دو ماه، دستهایم تاول زد. در پایان 9 ماه دستهایم را به یکی از سرهنگهای خودشان نشان دادم، گفت برو دکتر. از 9 ماه کار، فقط شش ماه ما را بیمه کرده بودند. دو ،سه بار رفتم ایلام. هزینه ویزیتها گران بود. دکترها هم میگفتند برو کرمانشاه. برو خوزستان. برو تهران. من نمیتوانستم بروم. پول نداشتم. کارگر بودم با ماهی 300 هزار تومان حقوق که آن را هم کامل نمیدادند.» بدن فرهاد در این شش سال گذشته پر از تاول بوده. خشکسالیهای مکرر دشتهای عراق، خاک و غبار را بر سر مهران و روستاهایش نشانده و فرهاد هر هفته، دو، سه باری خونریزی بینی و دهان دارد. ریه عفونت دارد و گفتهاند که باید عکسبرداری شود که فرهاد پولی برای این آزمایشها ندارد. تاولها میرود و میآید و فرهاد فقط میتواند از دکترهای اورژانس تنها بیمارستان مهران، نسخه بگیرد برای پمادهای ضد حساسیت. دکترهایی که میگویند فرهاد نباید در معرض گرد و خاک باشد چون عفونت ریهاش عود میکند... .
تخریبچی میگفت: «برادرم جلوی چشم خودم رفت روی مین. نزدیک ساعت 9 صبح بود. صبحانه خوردیم. قبل از صبحانه به او گفتم برای دو تا برادر خوب نیست جفت هم کار کنند. از هم جدا شدیم. هنوز نرفته بودیم روی نوار کار کنیم که مین گوجهیی تیاس 50 زیر پایش منفجر شد. از نزدیکهای پیشانی تا پشت سر، ترکش رفته بود. یک طرف مغز تقریبا خالی شده بود. دکترها هم به خاطر تسکین روحیهمان میگفتند که عملش کنند ولی دیگر جواب نداد...»
مردان، خانهنشین خاک شدهاند
بیکاری، گلوی مهران و روستاهایش را میچلاند. اگر مردان شهر یا روستا بتوانند آشنایی در گمرک مهران برای خود پیدا کنند موفق میشوند با هزینهکرد 120 هزار تومان، کارتسه یا شش ماهه کار در گمرک بگیرند و کارگر گمرک باشند. جابهجا کردن کیسههای 50 کیلویی سیمان تازه از تنور کارخانههای ایلام رسیده که باید از روی کامیون ایرانیها به کامیون عراقیها منتقل شود، تنها شغل نیمه پایدار است برای مردانی مثل احمد علی که گاه وزن کیسههای سیمان با جثه نحیف خودشان رقابت میکند. قامت احمد علی آدم را یاد پسرکهای 14 و 15 ساله میاندازد. اگر بتواند یک روز از شش صبح تا هشت غروب زیر آفتاب داغ و در گرمای 45 درجه یا در سرمای منفی پنج درجه در گمرک بماند و کیسه 50 کیلویی سیمان را جابهجا کند، آخر غروب 40 هزار تومان مزد میگیرد. «540 کیسه سیمان روی تریلی ایرانی است که بایدبرداری و ببری روی تریلی عراقیها. 40 متر فاصله. بیمه که نیستیم. برای کارگرها حتی آبسردکن نگذاشتهاند. اگر رانندهیی دلش بسوزد، از بطری آب یک جرعه به کارگر میدهد. پارسال به چشم خودم دیدم. کارگر از گرما افتاد روی تریلی، روی سیمانها و بیهوش شد از گرما. آب سرد ریختند روی سرش که به هوش بیاید. تشنج کرد و بردند درمانگاه مهران. تابستانهایمان را نمیتوانی باور کنی. روی کیسه 50 کیلویی سیمان هنوز مهر رنگی کارخانه ایلام خشک نشده و سیمان هنوز داغ است. هوا هم که 45 و 50 درجه است. همان 50 کیلوی داغ را باید بگذاریم روی کولمان و از این تریلی به آن تریلی ببریم.»احمد علی، همسر فاطمه است. زنی که در 12 سالگی و بعد از انفجار مین، انگشتان دست راستش را جا گذاشت در آن مرتع نیمه سبز «آبزاد» و آبان 92 و بعد از 25 سال، به عنوان جانباز از سوی بنیاد شهید 30 درصد جانبازی هم گرفته اما مسوولان بنیاد گفتهاند: «طبق بخشنامه جدید به خانمهای جانباز چیزی تعلق نمیگیرد و باید بروید سراغ بهزیستی» و فاطمه مانده با دستی که مثل یک گلوله پارچه، در هم پیچیده و زبر است و پر از چروک و بودن و نبودنش تاثیری در زندگی فاطمه ندارد جز آنکه فقط به خاطر همین دست گلوله پارچهیی، فاطمه یک دفترچه بیمه درمان و بیمه تکمیلی دارد و هر از گاهی هم، هر پنج یا شش ماه یکبار، 10 یا 20 هزار تومانی از طرف بهزیستی به حسابش بریزند یا چند قوطی کنسرو لوبیا ، بادمجان و ماهی اهدایی بهزیستی قفسه خانهاش را اشغال کند. فاطمه از بهمن ماه 1367 خاطره خوبی ندارد. از آن ظهری که گوسفندهای همسایه را برای چرا برده بود روی خاک دشت، لابهلای جوانههای کم جان گندم و گز آن تکه فلز طلایی را دید که او را یاد دستبند دست دختر همسایه انداخت. «نمیدانستم چی بود. برش داشتم و باهاش بازی کردم و در دستم منفجر شد. دستم را برد. دستم پاره پاره شد. بیهوش نبودم. دستم را میدیدم. از جای انگشتهایم خون میریخت. مرا بردند بیمارستان ایلام. چهار روز بستری بودم و سه بار رفتم اتاق عمل. هر بار یک تکهاش را درست کردند. تمام هزینههای جراحی و بستری را خودمان دادیم. از پوست کمرم بین انگشتهای شست و سبابه را پیوند زدند که دستم را قطع نکنند. دست مصنوعی نمیخواستم.»فاطمه دو بچه دارد. دست راستش هیچ کار نمیکند جز آنکه حایلی باشد برای وقتی که کودک چهارسالهاش را در آغوش میگیرد. لباس شستن سخت است. غذا پختن سخت است. حمام کردن سخت است. از سال 67، زندگی فاطمه خلاصه شده در یک دست... .
تخریبچی میگفت: «به این دشت و کوه و بیابان عادت کردم. طاقتم توی خانه نمیگیرد.»
اینجا چه چیزی پیدا میکنی؟
«یک لذتی مثل کسی که عزیزی را برای مدت خیلی طولانی ندیده باشد. اگر نیاییم دیوانه میشویم. انگار اعتیاد دارد وارد میدان مین که بشوی دیگر نمیتوانی دل بکنی. کمترین عشقمان هم این است که میآییم تا بقیه آدمها سالم بمانند.»
حتی اگر ندانند شما که بودید؟
«ندانند. چرا بدانند؟ یک روزی هست که بخواهند به این کار مزد بدهند. روزی که بگویند اگر آن مین را برنمیداشتی حالا خیلیها نبودند. ما این دنیا را نمیبینیم...»
عشایر راوی جنگ شدند
بیشتر قربانیان مین روستاهای مهران، عشایری هستند که در چرای گوسفندانشان در مناطق آزاد و غیر ممنوع طعمه شدهاند برای مینهای منفجر نشده. مناطقی که علامت هشداردهندهیی در آن نیست. نبوده. حتی سالهای پس از جنگ. از جمعیتی که در مناطق آزاد و غیر ممنوع روستاها قربانی انفجار مین و مهمات عمل نکرده شدهاند، از آن تعدادی که زنده ماندهاند، تعداد کمتری هستند که تحت پوشش بنیاد شهید قرار گرفته باشند. مجروحیت بدون حمایت، با فقر و بیکاری گره خورده و خاطره جنگ هیچوقت از صفحههای ذهن روستاییان مهران پاک نمیشود، فرهاد میگوید: «وقتی جنگ شد، فرار کردیم به دامنه کوهها و کوهنشین شدیم. خیلیهایمان هم رفتند سمت دهلران و کرمانشاه. آن زمان بنیاد جنگزدگان هر ماه در حد 1000 تومان و 500 تومان یا یک گونی سیب زمینی یا برنج به خانوادهها میداد. ما که در کوهها بودیم، دامداری میکردیم و در سیاه چادر میخوابیدیم. حتی معلم مدرسه نداشتیم. یادم هست که موقع امتحانات، از ترس رفته بودیم زیر نیمکتها. جنگ تمام شد. دولت تصمیم گرفت که مهران بشود منطقه آزاد. آمدند روستای چالاب و شهرک اسلامیه را از مین پاک کردند اما نه آنطور که باید. تا همین چند سال قبل بالای کوههای اطراف پر بود از مهمات و گلوله خمپاره و آرپیجی و فشنگهای جنگی و سنگرهای آماده. پای ضایعاتیها باز شد به همین کوهها و جمع کردن سیم خاردار و ضایعات جنگی شد شغل مردم. دولت که چنگوله جدید را ساخت به ما قول داد که برایتان سد میسازیم و زمین کشاورزی میدهیم که به درد صیفیجات بخورد. امروز که میبینی بیشتر مردهایمان بیکارند. دولت یک مدرسه راهنمایی ساخت ولی بچههایمان برای دبیرستان باید پنج کیلومتر پیاده بروند تا برسند چالاب. بچههایمان هم درس را رها کردند و معتاد و مواد فروش شدند یا که از روستا رفتند و زن و بچهشان را جا گذاشتند.»مردهای روستاهای مهران برای کار باید بروند صدها کیلومتر دورتر. باید بروند هرمزگان و خوزستان برای کارگری بندر تا بتوانند ماهی 300 یا 400 هزار تومان دستمزد بگیرند برای مدتی کوتاه. آنها هم که میمانند باید مثل احمد علی بروند کارگری گمرک مهران برای جابهجا کردن بار سیمان. معدودیشان دام دارند با 10 یا 12 راس بز یا گوسفند یا دو راس گاو. معدودیشان کشاورزند که باید با خست باران بسازند و به دیم دل خوش کنند. در زمینهایی که برای رسیدنش باید 150 کیلومتر با تراکتور به سمت دامنه کوه بروند که اگر تراکتور، بالای کوه چپ نشود و اگر بارانی زده باشد، دلشان بند میشود به امید برداشت هفت یا هشت کیسه گندم که بعد از دادن مزد کارگر و حق کود و حق تراکتور، آن سهم هم تا نصفش آب میرود. پیمانکاران شرکت نفت هم که میآیند برای پروژههای نفتی، نوری به دل مردان روستاها نمیتابد و نیروهای بومی برای شرکت نفتیها میروند در اولویتهای بعد از آخر آنهم فقط برای کارگری. احمدعلی، سال 92 فقط چهار ماه در گمرک کار کرده و باقی سال را بیکار بوده. حتی اهالی برای چوپانی هم او را صدا نکردهاند که بتواند بابت یک ماه گوسفندچرانی و ماندن در کوه، 350 هزار تومان برای خانوادهاش بیاورد. فرهاد میگوید: «پارسال از برج 1 تا برج 4 برای شرکت نفت کارگری کردم که حقوق 3 ماه را به من دادند. برج 5، 6 و 7 بیکار بودم. با پارتیبازی و جور کردن آشنا، برج 8، 9 و 10 با ماهی 670 هزار تومان حقوق، کارگری شرکتیها را کردم. برج 11 و 12 و فروردین امسال بیکار بودم. اردیبهشت ماه فقط 3 روز کار کردم و تا الان هم بیکارم...»
تخریبچی میگفت: «سه سال قبل حقوق هر نفرمان 500 و 600 هزار تومان بود. حالا 300 هزار تومان بگذار روی آن. آنقدر میگیریم که سر ماه باید دو برابرش را بدهی قسط قرضی که گرفتی.» میگویند بودجه نداریم.
«فوتبالیست ما چه کار میکند که 18 میلیون تومان در ماه حقوق میگیرد؟ اگر بودجه نیست چرا برای او هست؟ چرا برای من که از جانم مایه میگذارم نیست؟ نمیخواهند حق ما را بدهند. صدای تخریبچی هیچوقت به هیچ جایی نرسیده. ما نباید صدایمان به جایی برسد. همزمان با فوت پوپک گلدره، سرتیپ این کشور، یکی از نیروهای چمران، توی میدان مین، موقع خنثی کردن مین شهید شد. چه کسی با خبر شد؟ هیچ کس. معنی این حرف را میفهمی؟»
عدالت برای جوان و پیر یک صدا دارد
فاطمه اگر 25 سال پیش دستش را از دست داد و حالا 37 ساله است، اصلان 24 ساله 21 بهمن ماه 91 پای راستش را روی مین جا گذاشت و باید تا پایان عمر با یک پا زندگی کند. جوانی که دیگر هیچ آتیهیی برای خود نمیبیند و از بهمن 91 تا حالا تنها کاری که انجام داده، دراز کشیدن روی تخت چوبی وسط تنها اتاق خانه و نگاه کردن به شعاع آفتابی است که زمین خاک آلود حیاط کوچکشان را میسوزاند. اصلان هم مثل فاطمه نه به منطقه ممنوع رفت و نه قاچاقچی بود. اصلان هم رفته بود گوسفندهای همسایهها را به چرا ببرد. در منطقه آزاد که گفته بودند پاکسازی شده اما گله به گله مین بود زیر خاک و علف بدون آنکه یک تابلو یا علامت هشداردهنده کنار زمین گذاشته باشند. برای جراحی و قطع پای منفجر شده اصلان، مادر تمام گوسفندهایش؛ تنها سرمایه زندگیشان را فروخت و 30 میلیون تومان هم از فامیل قرض کردند که پای روی مین رفته از زخم و عفونت بیفتد و قابل قطع شدن بشود. اصلان هم مثل فاطمه دلش نمیخواهد از آن روز تعریف کند. آدمهای این شهر و روستا از هرچه یادگاری است فاصله میگیرند بس که هرچه به یادشان مانده تلخ بوده. «با گوسفندها راه میرفتم که یکهو زیر پایم منفجر شد. منطقه ممنوع نبود. آزاد بود. گفتند پاکسازی شده. روی زمین مین نبود. اگر هم بود من ندیدم. زمین را نگاه نمیکردم. بعد از انفجار دیگر هیچ چیزی یادم نیست. بیهوش شدم و مرا بردند بیمارستان. به هوش آمدم و دیدم از ساق پا قطع کردهاند. عفونت همان پای قطع شده هی آمد بالا. هی سیاه شد تا آخر 24 فروردین امسال زدند و از بالای زانو رفت.»مادر اصلان چشمهایش را دوخته به دهان تنها پسرش. پسری که قرار بود بعد از مرگ پدر بشود نانآور خانه و سایه مادر و سه خواهرش و حالا حتی نمیتواند باری از قرضهای مادر به دوش بکشد. وضع اصلان از هاتف بهتر است. هاتف که زمان سربازی مهمات شیمیایی جمع میکرده و حالا و در میانسالی از درد ریه و تاری چشمهایش خواب و زندگی ندارد و خانهنشین شده و پولی هم نیست که برود برای آزمایش و از بنیاد درصد جانبازی بگیرد وضع اصلان حتی از اکبر هم بهتر است که سال 70 و در 12 سالگی، مین زیر پایش منفجر شد و نصف کف پایش را برد و چشم راستش هم رفت و حالا از کف پایش فقط انگشتها مانده و چشم راستش هم مصنوعی است.
«چند روز قبل برادرم از چنگوله قدیم چاشنی مین والمرا آورد. هرچه میگوییم این زمینها هنوز پر از مهمات است باورمان نمیکنند. پارسال یک نفر رفت روی مین و پایش از زانو قطع شد. گفتند منافق بوده و رفته قاچاق ببرد. ما رفتیم سراغ منطقه. دیدیم همانجا که پاکسازی شده، یک رشته مین ام 14 جا مانده. مسوول مربوطه مجبور شد حرفش را پس بگیرد و پرونده مرد را درست کردند و از بنیاد شهید درصد جانبازی گرفت.»خانه منصور به قد دو تنگروی خاکی از خانه اصلان فاصله دارد. منصور صبح روز 25 مرداد 1370 و در سن 10 سالگی گوسفندهایش را برد چرا. حاشیه چنگوله. جایی که هیچ تابلوی هشداردهندهیی نبود. جایی که روزهای قبل هم منصور رفته بود و گوسفندهایش را برده بود. ساعت چهار بعد از ظهر همان روز، درخشش آن فلز طلایی کار خودش را کرد و چهار انگشت منصور منفجر شد. در بیمارستان ایلام انگشت سوم را پیوند زدند که امروز، بعد از 23 سال یک زایده بیقواره و بدون حس است در منتهیالیه زایدهیی که هیچ توانی ندارد جز آنکه منصور به یاریش اسباب برقکشی را حمل و جابهجا کند. برقکشی برای خانههای روستا، تنها کاری است که منصور با یک دست سالم میتواند انجام دهد. «جاده کوهستانی بود و تا برسیم به درمانگاه، شد 2 نیمهشب. آن موقع هم با آمبولانس فرستادند ایلام و چهار روز بستری بودم. گفته بودند که دست زدن به مواد منفجره جریمه دارد. پدرم هم گفت که گلوله پران به دستم خورده. از همان وقت پرونده خراب شد و هربار که رفتم بنیاد گفتند باید متن پروندهات را عوض کنی. پرونده همانطور میماند تا من بمیرم.»
اهالی شهر و روستا حکایتهایشان همرنگ است. رانندهیی که ما را تا روستای چنگوله میبرد حکایت دو پسرش را تعریف میکند. حکایت آنکه مهندس کامپیوتر است و حالا از بیکاری گوشهنشین خانه شده. آن پسری که مهندسی صنایع خوانده و برای شرکت نفت کارگری میکند و همسر راننده هم سکته مغزی کرده و زمینگیر شده... .
تخریبچی میگفت: «اول سال از همهمان امضا میگیرند که آخر سال هیچ توقعی نداشته باشیم. سنوات نخواهیم و غیره وگرنه بیکار میشویم. اگر در این دنیا گم بودیم اشکالی ندارد. در آن دنیا گم نباشیم. دوکوهه هم که بروی و سراغ گردان تخریب را بگیری میبینی که چقدر پرت افتاده است. حداقل باید 15 کیلومتر راه بروی تا برسی به چادر گردان. بقیه گردانها ساختمان داشتند اما تخریبچیها در چادر بودند. همیشه فراموش شدیم...»
این شهید، هنوز زنده است
اهالی روستای «چالاب» به کاظم حسینی میگویند شهید زنده. کاظم حسینی زنده است بعد از دو بار روی مین رفتن و پا به پای مین منفجر شدن و حالا 9 درصد جانبازی دارد چون بنیاد شهید در برگههای کاظم نوشته که او را مستحق درصد بیش از این ندانسته. پارسال از جانبازیاش یک درصد هم کم کردند. کاظم حسینی که دوستانش گاهی او را برای پاکسازی هکتارها زمین آلوده به مین ایلام میبرند، در خانهیی زندگی میکند که حتی برای آب و جاروی حیاطش هم پولی ندارد و حیاط کوچک خانه مثل کف رودخانه پر از دستانداز است. حتی پولی برای خرید کولر گازی هم نداشته و کولر آبی جان میکند تا با بازدمی اندک خنک، آبرویی برای این تخریبچی از کار افتاده دست و پا کند. زندگی امروز کاظم با یک فرزند معلول ذهنی و پسرکی محصل، با 300 هزار تومان مستمری ماهانهیی میگذرد که سپاه میدهد و دیگر هیچ. «در سن 13 سالگی، بسیجی بودم و 29 خرداد 1367 در عملیات چلچراغ مجاهدین بر اثر موج انفجار مجروح شدم. مدتی در بیمارستان بستری بودم و بعد از آن هم هر روز داروهای اعصاب میخوردم تا که رفتم خدمت و باز برگشتم به مشکلات زندگی اما اعصابم به هم ریخت. دوم تیر 86 با گروه پاکسازی مشغول کار برای جادهکشی خط لوله نفتی بودیم. با لودر آمدم روی مین ضد تانک ام 19 که 12 کیلو مواد منفجره دارد. مین منفجر شد و من از لودر حدود 15 متر به هوا پرت شدم. از گوشهایم خون میآمد و خون بالا میآوردم. بچهها با آمبولانس تماس گرفتند و آمد و بعد از 70 متر دوباره رفتیم روی مین ضد تانک. امین سلیمانی، پرستاری که در صندلی جلوی آمبولانس نشسته بود فقط نصف تنش ماند. اعزام شدم بیمارستان ایلام و بعد از مدتی مرخص شدم. دیگر نمیدانستم کجا میروم و کجا میآیم. خرج و زندگیام با سختی میگذشت. رفتم کمیسیون بنیاد شهید. به پزشکی که عکس و صورت سانحه را دیده بود گفتم رفتهام روی مین. به مسخره گفت خوب گوسفند سر میبریدی.»کاظم یک پرونده دارد به قطر کف دست و مثل کف دست خالی از امید. روی تمام برگهها مهر «کاهش یافت» و «9 درصد» و «باطل شد»، پر رنگترین کلماتی است که دیده میشود. این پرونده، شده بخشی از زندگی کاظم. انگار که خاطرات خوش کودکی را با دیگران قسمت کنی، کاظم هم درد این پرونده را با هر که به خانه کوچکش میآید قسمت میکند. «به دکتر گفتم چرا مسخره میکنی؟ به فاصله یک ساعت دو بار روی مین ضد تانک رفتهام و 24 کیلو ماده منفجره زیر پایم ترکیده. من 10 درصد جانبازی دارم که آن را هم سپاه داده. بسیجی بودم. به خاطر کشورم، جوانیام را گذاشتم. ما چیزی نخواستیم و رفتیم. روزهایی جنگیدیم که حتی آب برای خوردن نداشتیم. من در 13 سالگی میدیدم که دوستانم تکهتکه میشدند. سرشان میرفت و تنشان میماند. حالا هم که میروم مینها را جمع میکنم که باز هم تن بچههای این مملکت سالم بماند. چرا مسخره میکنی؟ خوشش نیامد خانم. پروندهام را زیر و رو کرد. روی 10 درصد جانبازیام را خط کشید و نوشت 9 درصد.»کاظم دوباره به بنیاد شهید نامه نوشت. عکس آمبولانس که فقط اتاق پشتیاش از انفجار مین جان به در برده بود را فرستاد. به دیوان عدالت اداری شکایت کرد. گفتند به کمیسیون ماده 16 شکایت کن. نامه نوشت و پرونده را به تهران فرستادند. روی صفحه پرونده کاظم نوشته شده «شکایت شما قابلیت طرح در دیوان عدالت را ندارد».«وقتی میرویم و کارتهای جانبازیمان را نشان میدهیم میگویند ولشان کن. اینها فقط 10 درصد دارند. اعصاب و روانم نابود شده. پاهایم پر از ترکش است. یک شب نشده که راحت بخوابم. برو روی تاقچه کیسه داروهایم را ببین. چون نه پول دارم و نه پارتی باید اینطور گوشه خانه فراموش بشوم؟ این بچه معلول که حسرت همهچیز به دلش مانده. نه میتوانم خرج درد خودم را بدهم نه جواب دل این بچه را. تمام این سالها زندگیام با وام و قسط گذشته که توان پرداخت همان قسط را هم ندارم. دکتر درمانگاه مهران گفت باید بیمارستان روانپزشکی بستری شوم. از کجا؟ با کدام پول؟»
این آدمها وقتی حرف میزنند فقط باید سکوت کرد. هر کلمه اضافی انگار زخم را ناسورتر میکند. انگار بیشتر یادشان میافتد که کسی یادشان نبوده. مردم روستا و شهر کاظم حسینی را بیشتر از آدمهای دولت میشناسند. کاظم حسینی که تا امروز یک نفر از بنیاد شهید سراغش را نگرفته. کاظم حسینی که حوصله نفس کشیدن هم ندارد.
تلخترین یادگاریتان از آن روزها؟
«اینکه زنده ماندم... . میدانی خانم؟ ما دیگر مد نیستیم. قدیمی شدهایم. مثل لباسی که کهنه میشود...»
جانهایی که فراموش میشوند
ب. پ روی زمین نشسته. پای راستش را گچ گرفتهاند. پایی که از آن دیگر چیزی نمانده جز تودهیی استخوان که با کمک میلهها به هم وصل مانده. رگ، پی، اعصاب و مفاصل... همه نابود شده. ب. پ هنوز رضا نمیدهد که پایش را نداشته باشد. دور همان توده استخوانی را گچ گرفتهاند تا هم کمتر احساس درد کند و هم مجبور به سکون باشد تا آن استخوانها بیش از این از هم نپکد. ب. پ، متولد فروردین 1360، در فروردین ماه سال 89، در منطقه دهلران رفت روی مین گوجهیی تیاس 50. «چون پوتینهای ضد مین پوشیده بودم، پا از داخل تخریب شد. استخوانها تا زیر زانو خرد شده بود. سه روز پیش جراحی پنجم را انجام دادم و گفتند باید پایت را قطع کنیم. هنوز راضی نیستم. هنوز نمیتوانم نداشته باشمش.»ب. پ میگوید که خیلی از بچههای تخریب مظلومانه شهید شدند. میگوید که اکثر بچههای تخریب دچار افسردگی هستند. میگوید که اکثر بچههای پاکسازی که مصدوم شدهاند حالا با شنیدن صدای یک ترقه هم یاد زمان انفجار میافتند. میگوید که زمان جنگ تکلیف همه معلوم بود چون با دشمن رودررو میجنگیدند اما امروز دشمن رفته زیر زمین. بدون هیچ نشانه و خیلی خطرناکتر. میگوید پاکسازی هیچکدام از مناطق آلوده تکمیل نشده و میگوید از مناطقی که بعد از شش بار پاکسازی، باز هم از آن مین پیدا کردهاند. میگوید که پاکسازیها اصولی نیست و از دستگاههای مینیاب خبری نیست و بچهها فقط دستگاه فلزیاب دارند که حساسیت بالایی هم ندارد و تعریف میکند از میادینی که به زور پول میخواستند تاییدیه پاکسازی بگیرند. از ابوذر محمدی و موسی سبزواری و غلامحسین جعفری و صادق محمدی میگوید که روی زمینهایی شهید شدند که تاییدیه پاکسازی داشتند. از دوستانی میگوید که بعد از انفجار، تکههای بدنشان را با دستهای خودش جمع کرده. «صبح روز انفجار خواب ماندم. بیدار نشده بودم و بچهها بیدارم کردند و گفتم حوصله آمدن ندارم. توی میدان هم دلشوره داشتم. انگار از درون چیزی را احساس میکنی ولی نمیتوانی بیانش کنی. آخر کار بود. در حال زدن معبر فنی بودیم برای شناسایی میدان که بفهمیم چه نوع مینی در آن هست و فاصله مینها را پیدا کنیم و آیا میدان ایرانی یا میدان دشمن است. فقط آن لحظه را یادم هست که گفتند کار تمام است و برگردید. کاظم ملکی جلوتر از من میرفت. بعدها او هم رفت روی مین ضد تانک و از وسط نصف شد. یک حس بود مثل آنکه کسی با گرز توی سرت بزند و بیفتی. بیهوش نشده بودم و کاش بیهوش میشدم که درد نمیکشیدم. مرا با کاظم و با آمبولانس روانه کردند. پای خودم را نمیتوانستم ببینم. انفجار باعث شده بود پا درهم بپیچد. به کاظم گفتم من را بلند کن میخواهم پایم را ببینم. فکر میکردم از زانو قطع شده. کاظم گفت پایت هست.»ب. پ میگوید که هر روز صبح، آفتاب نزده و قبل از آنکه گرمای هوا به تن میدان مین بپیچد، بچههای تخریب اول میدان صف میکشند، دعا میخوانند و اشهد میآورند. «عشق عجیبی دارد. احساس میکنی که میروی و دیگر برگشتی در کار نیست. همهچیز را کنار میگذاری و دیگر هیچ فکری نداری. عجیب است. نه؟ به مرگ بگوییم لذت؟ باید لمسش کنی...»
تخریبچی میگفت: «میخواهم بروم کردستان. میدانهای کردستان هنوز دستنخورده دارد.»
نمیترسی؟ صبح که بروی ندانی که ظهر برمیگردی یا نه؟
«نه.»
واقعا به همین سادگی؟
«بستگی دارد از چه زاویهیی نگاه کنی و زندگی را چه ببینی.»
برای چه رفتی جنگ؟
«نمیتوانستم کسی را بالای سر ناموسم ببینم. من 10 سالم بود که شدم مرد خانه. پس در 15 سالگی با غیرت ناآشنا نبودم.»
1393/4/8
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نامه نیوز]
[مشاهده در: www.namehnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 34]
صفحات پیشنهادی
ایلام گرفتار پدیده روزافزون زمین خواری
ایلام گرفتار پدیده روزافزون زمین خواری ایلام - ایرنا- رییس کل دادگستری ایلام با هشدار نسبت به پدیده زمین خواری در مرکز استان گفت در چند نقطه از مناطق حاشیه ای ایلام پدیده زمین خواری رواج یافته است فارس نوری روز شنبه در گفت و گو با خبرنگار ایرنا اظهار کرد هانیوان یکی از مناطقمراسم افتتاحیه دوازدهمین جشنواره شعر و داستان جوان سوره برگزار شد
با رونمایی از كتاب جراحی در خاكریز و تجلیل از هنرمندان كرمانی مراسم افتتاحیه دوازدهمین جشنواره شعر و داستان جوان سوره برگزار شد در مراسم افتتاحیه دوازدهمین جشنواره شعر و داستان جوان سوره از سه تن هنرمندان كرمانی تقدیر و تجلیل به عمل آمد و همچنین كتاب جراحی در خاكریز رونماییاسناد مالکیت استان ایلام تا پایان سال مکانیزه می شوند
استانها غرب ایلام افشین در گفتگو با مهر اسناد مالکیت استان ایلام تا پایان سال مکانیزه می شوند ایلام - خبرگزاری مهر مدیرکل ثبت اسناد و املاک استان ایلام گفت اسناد مالکیت استان ایلام تا پایان سال مکانیزه می شوند علی افشین در گفتگو با خبرنگار مهر اظهار داشت افشین افزود تامدیرکل آموزش فنی و حرفهای استان زنجان خبر داد حضور 3900 زنجانی در دومین آزمون پایان دوره مهارت
مدیرکل آموزش فنی و حرفهای استان زنجان خبر دادحضور 3900 زنجانی در دومین آزمون پایان دوره مهارتمدیرکل آموزش فنی و حرفهای استان زنجان گفت 3 هزار و 929 نفر از کارآموزان استان زنجان در دومین آزمون پایان دوره مهارت فنی و حرفهای شرکت کردند قاسم صیادی امروز در گفتوگو با خبرنگار فارکتابخانه علامه امینی، اولین کتابخانه استاندارد قم افتتاح شد
با حضور استاندار قم کتابخانه علامه امینی اولین کتابخانه استاندارد قم افتتاح شد خبرگزاری رسا ـ استاندار قم در حاشیه افتتاحیه کتابخانه عمومی علامه امینی قم تأسیس این کتابخانه را نشان عدالت اجتماعی نظام جمهوری اسلامی دانست به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از اداره کل کتابخانهحل مشکلات آموزش و پرورش استان اردبیل در گرو تامین اعتبارات لازم است
حل مشکلات آموزش و پرورش استان اردبیل در گرو تامین اعتبارات لازم است اردبیل - ایرنا - مدیرکل آموزش و پرورش استان اردبیل گفت حل مشکلات آموزش و پرورش این استان در گرو تامین اعتبارات لازم است صابر سپهری روز شنبه در نشستی با اعضای کمیسیون آموزش تحقیقات و فناوری مجلس در جلسه بررسیزمین فرماندهی انتظامی شرق استان تهران تأیید شد/ پایان گمانه زنی ها برای انتقال نیروی انتظامی از ورامین
استانها مرکز تهران زمین فرماندهی انتظامی شرق استان تهران تأیید شد پایان گمانه زنی ها برای انتقال نیروی انتظامی از ورامین شرق استان تهران - خبرگزاری مهر کمیسیون ماده 5 استانداری تهران تغییر کاربری زمین مورد نظر برای راه اندازی فرماندهی شرق استان تهران را تأیید کرد تا گمانهبا حضور مسئولان استانی و کشوری هفتمین کتابخانه گویای کودکان نابینا در سیستان و بلوچستان افتتاح شد
با حضور مسئولان استانی و کشوریهفتمین کتابخانه گویای کودکان نابینا در سیستان و بلوچستان افتتاح شدبا حضور مسئولان استانی و کشوری هفتمین کتابخانه گویای کودکان نابینا در سیستان و بلوچستان افتتاح شد به گزارش خبرگزاری فارس از زاهدان مدیرکل بهزیستی سیستان و بلوچستان صبح امروز در مراسفاش شدن راز آثار باستان تا لحظه گل خوردن ایران
فاش شدن راز آثار باستان تا لحظه گل خوردن ایران نگاهی به تصاویر و عکس های برخی رخدادهای ایران و جهان روز یکشنبه اول تیرماه ۹۳ در پایگاه اطلاع رسانی شبکه خبر عجیبترین خواستگاری دنیادر آمریکا عملیات تروریستی در نزدیکی یک پاسگاه مرزی در لبنان خرابههای بجا مداستان: مینی در رستوران جغد مهربان
مینی پسر کوچولوی خیالپرداز یک روز مثل همیشه روی تختش دراز کشیده بود و فکرهای جورواجور میکرد تا خوابش برد در خواب وارد جنگل سرسبزی شد که در آن همه حیوانات با هم دوست بودند و بازی میکردند برای مینی عجیب بود چون او همیشه فکر میکرد جنگل جای خطرناکی است و هیکاهش سطح آب های زیر زمینی استان زنجان
زنجان کاهش سطح آب های زیر زمینی استان زنجان بر اساس بررسی های انجام شده سطح آبهای زیرزمینی استان در حال کاهش است و در حال حاضر با کمبود شدید آب مواجه است به گزارش خبرنگار باشگاه خبرنگاران زنجان مدیرعامل شرکت آب و فاضلاب شهری استان زنجان با اشاره به اینکه سطح آبهای زیرزمینی ااستاندار ايلام از تردد انفرادي زوار از مرز مهران خبر داد
۲۹ خرداد ۱۳۹۳ ۹ ۲۴ق ظ استاندار ايلام از تردد انفرادي زوار از مرز مهران خبر داد مرواريد از تردد روزانه 150 نفر به صورت انفرادي با هماهنگي فرمانداري مهران براي سفر به عراق خبر داد به گزارش خبرگزاري موج مرواريد استاندار ايلام با اعلام اين خبر گفت تردد انفرادي زوار از مرز مهران-
اجتماع و خانواده
پربازدیدترینها