تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 5 دی 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):ياد خدا عقل را آرامش مى دهد، دل را روشن مى كند و رحمت او را فرود مى آورد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1844381628




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

وقتی دخترم بهم گفت «پدر»!


واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:



وقتی دخترم بهم گفت «پدر»!
همون زمان جنگ ازدواج کردم. یعنی مرخصی گرفتم، اومدم عقب و زن گرفتم. خب می شناختمش، دختر همسایه مون بود. واسه همین زود ردیف شد. یکی دو ماهی به هوای اون موندم تهران و بعدش راهی شدم جبهه.



به این مطلب امتیاز دهید


به گزارش سرویس مقاومت جام نیوز، حمید داود آبادی رزمنده و نویسنده دفاع مقدس در مطلبی نوشت: عکاس بود. عکاس جنگ. نه از اونایی که از رژه نیروهای اعزامی توی شهر عکس می گرفتند؛ نه اصلا. از اونایی که توی دل جنگ، وسط خون و آتیش، کنار رزمنده ها جلو می رفت و عکس می گرفت.
حالا سنش بالا رفته بود. ولی هنوز برای روزنامه ... عکاسی می کرد. همچنان شاد بود و خندان. ولی پشت لبخند ساختگیش، غم عجیبی نهفته بود.   سر میز افطاری، از شوخی ها و لحظات شاد جبهه گفت. ولی می دونستم دنبال یه راهی می گرده که خودش رو سر یکی خراب کنه!   چشماش داد می زدن که داره می ترکه، و فقط کافیه یه نیشتر بهش بخوره تا ...
آخرش زبون باز کرد و غمی رو که بدجور روی دلش سایه انداخته بود، ریخت جلوم: "همون زمان جنگ ازدواج کردم. یعنی مرخصی گرفتم، اومدم عقب و زن گرفتم. خب می شناختمش، دختر همسایه مون بود. واسه همین زود ردیف شد. یکی دو ماهی به هوای اون موندم تهران و بعدش راهی شدم جبهه. دم عملیات بود و نمی شد موند توی شهر. یعنی من دل و دماغ موندن رو نداشتم. اصلا انگار داشتم خفه می شدم.   همون موقع جنگ هم سیگار می کشیدم، ولی هوای شهر برام کشنده تر بود. با سیگار بیش تر و راحت تر حال می کردم تا نگاه سنگین و غریبه بعضی آدما!   خلاصه جنگ تموم شد و من موندم با زن و یه دختر کوچولوی ناز. همه عشقم شده بود فاطمه خانوم گل. عزیز دل بابا.   عشق کردم. چون لحظه لحظه جلوی چشمم بزرگ شد. همه زندگی مون رو به پاش ریختیم. شیرازه جونم بود دیگه. مگه می تونستم نریزم؟ دختر نداری که بدونی چی میگم!   فاطی کوچولوی بابا بزرگ شد، مدرسه رفت و توی کنکور رتبه بالایی آورد. همه عشقم این بود دخترم خانوم دکتر بشه. رفت رشته پزشکی.   چند وقتی که گذشت، یواش یواش دیدم کوچولوی بابا داره یه تغییرهایی می کنه. یه روز دیدم چشماشو کشیده. یه روز دیگه دیدم ماتیک زده. یه روز یه دفعه دیدم چادرش رو گذاشت کنار و با مانتو رفت بیرون.   خب منم تربیتش رو سپرده بودم به مادرش. وقتی پرسیدم که چی شده چه اتفاقی افتاده، خانمم گفت: - منم نمی دونم ولی از وقتی رفته دانشگاه، یه جورایی شده.   نمی خواستم بهش سخت بگیرم. یعنی دلم نمی اومد. آخرش یه روز نشستم باهاش گپ بزنم. هنوز چند کلمه نگفته بودم که گفت: - پدر، زود حرفت رو بزن من باید برم بیرون. پدر؟ از کی تا حالا دختر گلم به باباش می گه پدر؟ اصلا از کی اون وسط حرف باباش می پره؟ از کی اون می خواد بره بیرون و منو غافل گیر می کنه؟ اون روز نشد باهاش حرف بزنم. یکی دو روز گذشت. خلاصه، سرت رو درد نیارم.   یه شب که با مامانش نشسته بودیم، گرفتمش به حرف. ولی مگه قبول می کرد؟ هر چی براش از خدا و پیغمبر گفتم، توی گوشش نرفت که نرفت. آخرش یه چیزی گفت؛ یعنی ایشاالله از دهنش پریده. که بدجور آتیشم زد.
دختر کوچولوم که حالا بیست و سه سالش بود، بهم گفت: "بابا تو چه قدر اُمُّل هستی. بیا ببین همکلاسیام با چه تیپی میان دانشگاه. زیر پای همشون ماشینه. اون وقت تو به چادر یا مانتوی من گیر دادی؟"   کُپ کردم. زبونم بند اومد. موندم چی بگم. بلند شد رفت توی اتاقش و در رو کوبید.   سریع از خونه زدم بیرون که زنم اشکامو نبینه. آتیش گرفتم. داغون شدم. مگه من چی براش کم گذاشته بودم که حالا منو اُمُّل خطاب می کرد؟!   مشرق  




۰۲/۰۴/۱۳۹۳ - ۱۴:۱۷




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام نیوز]
[مشاهده در: www.jamnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 41]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن