تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835925143
شبی با ارواح شهر زیرزمینی(بخش چهارم)
واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا:
شبی با ارواح شهر زیرزمینی(بخش چهارم) کاشان- ایرنا- ***ساعت 20/3 دقیقه نیمه شب، اوئی در تاریکی***
طنین گنگ زندگی که تا نیمه های شب، گهگاهی از بالای سرم، از خانه نوش آبادیها، به داخل شهر زیرزمینی منعکس می شد، کم کم قطع می شود.
حالا سکوتی عمیق و وهمناک، داخل اوئی را فرا گرفته، صدای ریتم نفسهایم را دارم می شنوم، همه نوش آباد و نوش آبادیها به خواب عمیقی فرو رفته اند. که می داند شاید الان موقع بیدارشدن ارواح و اشباح نوش آبادیهای قدیم در شهر زیرزمینی فرا رسیده باشد؟
چه خوب است حالا که زمین و زمان به خواب رفته، چشمان شهر اوئی نیز رنگ خواب بگیرد، گاهی باید این بنای 1500 ساله هم بیاساید، اوئی، جایی است که صدها سال آزگار بخاطر جور زمانه و جفای زمامداران، خواب راحت به چشم نداشته و همیشه شاهد رنجها و اشکهای مردمان بی گناه این سرزمین بوده و زمانی هم که در سده اخیر لختی فرصت آسایش یافته است، قهر طبیعت و طمع آدمی، راه نفسش را بسته و اینک نیز که دوباره هویتی نصف و نیمه پیدا کرده، بازهم از دست آدمها، شب و روز ندارد.
در این میان، هزار فکر و خیال جورواجور به سرم هجوم می آورد، از جمله اینکه چطور آدمهای هزاره های پیشین با همه آن کمبودها و خطرهایی که هر لحظه بقایشان را تهدید می کرده، اینقدر تاب و توان و صبر و حوصله داشته اند که چنین مامن دنجی را برای خود بسازند؟
فی الواقع زمین اینجا آنقدر سفت و جان سخت است که شبکه درهم تنیده ای شبیه کندوی عسل البته به بزرگی صدها کیلومتر را در دل خود جای داده و امروز هم بعد از گذشت صدها سال هنوز سرپا و استوار باقی مانده، با این اوصاف براستی معلوم نیست مردم آن دوره و زمانه چه ابزار و چه جان و بنیه ای داشته اند که توانسته اند دل زمین سنگواره ای اوئی را اینگونه هنرمندانه آبکش کنند و این همه خاک و خول را از دلش به بیرون ببرند و جان پناهی با این عظمت و با این معماری شگرف خلق کنند.
البته غیر از عامل ترس ذاتی و گریز غریزی از خطر، معلوم است که نقش فلسفه تقدس جان در فرهنگ ایران باستان نیز در کندن شهر زیرزمینی بی تاثیر نبوده، چرا که مردمان آن دوران از نظر اعتقادی خیلی مقید به صیانت از نفس خود بوده اند.
درهرحال، در این لحظات بکر شبانگاهی و در هاله تاریکنای مطلق این مکان رازگون، به سرم زده است که مانند شبحی از جنس همین زمان و مکان، به جای جای این شهر باستانی زیرخاکی سرک بشکم اما پیش از آن، خوب است در همین جا پلانی از ساختار درونیش عرضه کنم تا شناخت بهتری از زوایای درونی آن در جستار بعدی ارائه کرده باشم.
برای دسترسی به داخل شهر اوئی، یک کانال نسبتا دراز از پاشیر سردابش به فضای داخلی شهر حفر شده که شامل یک راهروی سه متری، یک راهروی یک متری و بالاخره یک دالان 35 متری است.
سطح فضای شهر اوئی در واقع یک پله پایین تر از همین کانالی است که برای دسترسی به آن کنده اند و کف زمین طبقه دوم شهر زیرزمینی در واقع از آغاز پایان این راهروی 35 متری شروع و به اتاقها و راهروهایش تقسیم می شود.
در سمت چپ این نقطه، چاهی است که به طبقه سوم شهر زیرزمینی وصل می شود و در سمت راستش، یک راهروی هشت متری کشیده شده که تهش به یک سرویس بهداشتی ختم می شود و در جلوی آن یک سنگ بزرگ گرد به چشم می خورد.
دست راست این سرویس، دو اتاق کوچک کیپاکیپ هم قرار دارند و بعد از آن سه راهی است که دست راستش دالانی است با هشت اتاق رودرو.
در منتهی الیه این راهرو اتاق نسبتا بزرگی به ابعاد حدوداˈ 5/2 در 6 متر وجود دارد که نامش را ˈاتاق مشورتˈ گذاشته اند، لابد به این دلیل که علاوه بر وسعت بزرگش نسبت به بقیه اتاقها، دو سکو هم در آن برای نشستن وجود دارد که احتمال می دهند ساکنان شهر اوئی از این اتاق برای رایزنی های خود استفاده می کرده اند.
در انتهای اتاق مشورت بازهم کانالی به شکل یو (U) سرزده وجود دارد که با اختلاف سطحی دومتری و یک راهروی افقی 12 متری از طریق یک مجرای 13 متری عمودی وارد خانه یک شهروند نوش آبادی می شود.
در ضلع دیگر اتاق مشورت، ادامه مجاری سازه شهر اوئی قرار دارد که بدلیل وجود رسوبات سیلاب فعلاˈ مورد کاوش قرار نگرفته است.
البته در همین قسمت یک چاه وجود دارد که به کف زمین منتهی می شود و احتمالا مربوط به تهویه هواست.
بعد از این مکان، اتاق دیگری سر راهمان وجود دارد که احتمالا مربوط به نگهبان شهر اوئی بوده و در آن یک سنگ نیز به چشم می خورد.
در ادامه کنکاش در فضای داخلی شهر اوئی، اتاقکی و بعد از آن چاهکی است با یک کانال که احتمالا حکم انبار آذوقه شهروندان اوئی را داشته است.
جلوتر از همین محل، باز چاه دیگری وجود دارد که مجرای اصلی کشف شهر زیرزمینی توسط یک شهروند نوش آبادی محسوب می شود.
در ادامه این مسیر با فضای بازتری مواجه می شویم که روبروی آن کانالی قرار دارد که باید بصورت نشسته واردش شد که ظاهرا برای ورود و خروج مخفی مورد استفاده قرار می گرفته و بر فراز این کانال هم یک سکوی حفره ای برای نشستن نگهبان تعبیه شده است.
علاوه بر این، در سمت چپ همان فضای باز، کانال دیگری حفر شده که به طبقه اول راه دارد ودر عین حال عمل تهویه هوا را هم انجام می دهد ضمن اینکه در کنار کانال یک سنگ آسیاب مشاهده می شود که بعنوان درپوش مورد استفاده قرار می گرفته است.
***ساعت 4 بامداد، زنده به گور***
با وجود این نقشه راه حالا شاید بهتر بتوان در گستره سیاهی شهر زیر زمینی به گشت و گذار کورکورانه پرداخت.
در شباشب رنگاب نارنجی شهر اوئی، به سرم می زند که همه چراغهایش را خاموش کنم تا دیگر هیچ نشانی از مظاهر زندگی جدید در این فضای شگرف وجود نداشته نباشد و ساعاتی را در ظلمت مطلق اتاقها و دهلیزهایش سیر کنم و به مثابه نمونه ای عینی از سکنه 1500 سال پیش، خود را بجای آنها بگذارم.
شارژ لب تابم هم دیگر ته کشیده و نمی توانم یادداشت برداری کنم، تنها پیریز برق اوئی هم در دالان ورودی شهر در کنار پاشیر قرار دارد پس لازم است دوباره از داخل راهروهای شهر زیرزمینی به سمت محوطه خروجی حرکت می کنم تا جریان برق اوئی را قطع کنم.
هنگام حرکتم بسوی مبدا ورودی، زمین و زمان بوی قدمت و رطوبت و رازهای سر به مهر می دهد.
لختی بعد به پاشیر می رسم، لب تابم را به پیریز برق وصل می کنم. از منظر چهل و هفتمین پله و از خلال نرده دروازه ورودی شهر، چشمم به آسمان نوش آباد می افتد، چقدر تیره و گرفته است، درست عین حال و هوای آسمان دل من.
هوای پاشیر خشکتر از داخل اوئی است، برخلاف قبل که نم حاکم در داخل فضای شهر باعث تک سرفه هایم می شد، در اینجا کمی راحت تر نفس می کشم، از پله هایش بالا می روم، به دروازه شهر می رسم، از لای نرده ها، دنیای بیرون را ورانداز می کنم، همه عالم و آدم خوابند، دلم می گیرد اما انوار رنگارنگ چراغهای نصب شده بر فراز حسینیه مجاور شهر اوئی، کمی خانه دلم را روشن می کند.
خیلی زود دوباره به سر جایم در پاشیر برمی گردم، عزمم را جزم می کنم تا فیوز را قطع کنم تا پرده سیاهی روی همه پیکر نمدار این سرای 1500 ساله بکشم، اولش کمی مرددم، هی دل دل می کنم، انگار می خواهم کار محالی انجام دهم، اما باز به خودم جرات می دهم که همه چیز امشبم باید عین اوئی های قدیم باشم: دلدار و پایدار.
با خود نجوا می کنم که وقتی همین تاریکی و سکوت برای اوئی نشینان عهد باستان نه تنها ترسناک نبوده بلکه برعکس مایه حفظ امنیت و بقایشان بوده و در اصل تنها بیم و هراس آنها، موجودات دوپایی بوده که در بالای سرشان جا خوش می کردند تا مخفیگاهشان را بیابند و سر بزنگاه کلکشان را بکنند، براستی ساعتی ماندن در تاریکنای چنین جای ساکت و آرامی، آن هم بی هیچ خطری از بالای سر، چه کار شگرف و شق القمری محسوب می شود؟
با این تفکر، کمی قوت قلب می گیرم و با پایین زدن دکمه فیوز برق شهر، روشنایی شهر زیر زمینی، جایش را به سیاهی مطلق می دهد.
حالا دیگر چشم، چشم را نمی بیند، تنها کورسوی بی رمقی که هنوز پیداست، رنگ خاکستری آسمان است که شوق بی روحش بصورت مورب از لای دروازه ورودی شهر به پاشیر می رسد که آنهم با رفتنم به داخل راهروها کور می شود.
چراغ قوه ˈزوم داریˈ را که به همراه آورده ام، روی پیشانی ام قرار می دهم، اما فعلا روشنش نمی کنم مگراینکه بعداˈ لازم شود، با این حال ضبط قلمی خبرنگاریم را ˈریکوردˈ می کنم، بخوبی دلیل این کارم را نمی دانم، شاید ضبط و ثبت اصوات و ادات مگوهایم و رفلکس و تیک عصبی ترسهایم در تاریکنای این دخمه دلگزا بعدها برای خودم شنیدنی باشد یا شاید سنفونی مردگان گمشده در این دیار کهن قرار است گوش آشنایی در دنیای جدید آدمها بیابد یا شاید هم اگر در نهایت در اینجا به هر دلیل بلایی بر سرم آمد، دستکم جایی برای ثبت آخرین ناله سرخم یا بغض کبودم وجود داشته باشد.
با شناخت ذهنی که در هنگام روشنایی از معابر و سوراخ و سنبه های اوئی پیدا کرده ام، حالا دیگر با احتیاط راه می افتم و با ترس و لرز می زنم به دل سیاه یک شهر قدمت، یک شهر رطوبت و یک شهر وحشت.
با احتیاط، کورمال کورمال از همان راهها و دالانهایی که پیشتر توضیحش را دادم، پیش می روم، انگار حسی غریبی در وجودم فریاد می زند که کسی یا کسانی در داخل دهلیزهای مخوف اوئی خفته اند و باید کاری نکنم که آنها را بیدار کنم.
بی اختیار دستم را بعنوان محافظ ، جلویم سپر می کنم، نه تنها بخاطر پیداکردن پیچ و خم راهم، بلکه شاید بخاطر بیم و هراس موهوم از برخوردم به چیزهای نادیده و ناخواسته.
در غوغای هاله غلیظ تاریکی، انگار سرمای بیشتری هم حس می کنم، پوستم گزگز می کند، درست نمی دانم چه حالی دارم، انگار هزاران چشم سیاه در دل فضای رعشه آوار یک گورزار قیرگون به من خیره شده اند، گاهی حس می کنم صدای آرام نفسهایشان را هم دارم می شنوم، آه خدایا آیا کسی اینجاست. خودم هم براستی نمی دانم اما هرچه هست اقلکم احساس تنهایی نمی کنم، وای که چقدر دوست دارم بدانم اینک غیر از خدا، چه کسی دارد آمدن مرا می پاید؟
دستانم، مرتب فضای اطرافم را چنگ می زند، گاهی خیال می کنم نکند در یکی از همین حرکات بی هوا، نوک انگشتم در اسفنج پیکری لزج مانند فرو برود، به همین خاطر هم هر وقت پنجه هایم در داخل پوست دیوارهای نمدار شهر فرو می رود، چندشم می شود، انگار دستانم، گوشت ترد منجمد جنازه ای را لمس می کند، در چنین مواقعی با درآوردن صدای ناخواسته ای شبیه ˈای وایˈ، یکهو دستم را پس می کشم و به تندی مسیرم را عوض می کنم.
تقریبا بخشی از مسیر شهر اوئی را با هر زحمتی هست، طی می کنم اما بعضی وقتها هم مجبورم دستم را روی تن دیوار دالانها یا اتاقها هی عقب و جلو کنم تا بلکه حفره ای، اتاقی، جایی پیدا کنم و بعد حدس بزنم که آنجا کجاست.
البته در گشت و گذارم در دل قیرگون شهر زیر زمینی، گاهی هم گیج و گمم و براحتی راهم را پیدا نمی کنم و در این حالت، ریتم گامهایم سست و سنگین می شود.
آخر که می داند شاید در کنج سیاه این اتاق نمور، یا روی آن طاقچه تنگ قناس، یا ژرفنای آن چاه عمیق، یا ته آن نقب دراز یا زیر آن کمان خیس تاق، روح سرگردان عفریته ای، چشم به من دوخته است و یا شاید هم در پیچاپیچ آن چاهک تنگ که دو طبقه را به هم آمیخته است، شبحی کینه توز با چشمان زل زده خونبارش، با زردی قروچه نیشهایش و با چندش چرک زهرخنده اش، آمدن غریبه ای زهره ترک را می پاید.
در همین حال و هوای دلهره آمیز است که به یاد می آورم مردم عهد باستان، مردگانش را در خمره ها می گذاشتند که نمونه دست به نقدش،خمره ای حاوی دو جسد است که همین چند روز پیش در تپه های ˈسیلکˈ کاشان پیدا شد و حدس باستان شناسان هم این است که با شروع کاوشهای جدید در همین شهر اوئی هم هیچ بعید نیست چنین گورهای خمره ای یا دخمه ای در اینجا پیدا شود.
پس هیچ بعید نیست که من الان در داخل یک قبر بزرگ سرگردانم، قبری که می توانم در فضایش گشت و گذار کنم و در آن بسختی نفس بکشم و در بزم شبانه ارواح سرگردانش جان بکنم.
با هجوم این افکار، زهراب ترس به جانم می ریزد، انگار قلبم می خواهد از جا کنده شود، گویی دارم از دست می روم، دیگر پایم جلو نمی رود، از دست خودم لجم گرفته است، چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی.
وقتی جمله اخیر را زمزمه می کنم، می کوشم بعد از این دیگر به این چیزها فکر نکنم تا کمتر بترسم اما مگر می شود در چنین جای سیاهی باشی اما به اموات و اشباح و ارواح نیندیشی. وانگهی خود سختی آلیاژ ظلمت و رطوبت اینجا هم آنقدر کلافه کننده است که گاهی واقعا احساس می کنم دیگر نفسم بالا نمی آید و همین احتقان هم بیشتر جان بسرم می کند و دلم را به هول و ولا می اندازد.
لک لک کنان دوباره راه می افتم اما پاهایم تحمل لاشه سنگینم را ندارد، از ترس، عین کودکان نوپا، تاتی تای پیش می روم، کم کم به دالانی که دارای هشت اتاق رودرو است، می رسم، برای تشخیص موقعیتم، چراغ روی پیشانی ام را لحظه ای می گرانم، حدسم درست است، همان جاست، پرتو تند نور چراغ، چشمم را که لحظاتی است به کوررنگی عادت کرده، می زند. زود جانش را می گیرم، چراغ را می گویم.
بخصوص اینکه با روشن شدن گوشه ای از فضای بزرگ شهر زیرزمینی، اینجا هول انگیزتر هم به نظر می رسد، آدم انگار تازه می فهمد که در چه جهنمی قرار داشته است.
وقتی همه چراغها روشن است و در یک آن می توانی، همه جای شهر اوئی را با هم ببینی، نوعی اعتماد به نفس کاذب در وجودت لانه می کند، تو گوئی بخاطر پهنه فراگیر نگاهت، آسیب پذیر نیستی یا امکان
گریز و مقابله با هر حادثه ای را داری اما وقتی زوایه نگاهت محدود به همان ستون نور ناچیز می شود که رویش زوم کرده ای و ورای آن در سیاهی غلیظ بسر می برد، انگار طعم تلخ تاریکی را بیشتر احساس می کنی. انگار این نور کم رمق، چهره خبیث سیاهی را بهتر به تو نشان می دهد.
دوست دارم کمی بشینم، پاهایم دیگر نای رفتن ندارد، سرمای مرطوب هم به قلعه جانم ریخته است، هوس می کنم در یکی از اتاقهای دم دستم،روی زمین ولو شوم اما نه، زمین اینجا هم عین دیوارش و عین سقفش، یخ بسته و نمور است و تازه هرچه در این حال بمانم و دست دست کنم، زودتر مقاومتم درهم می شکند و زودتر به غلط کردن می افتم.
پس بهتر است بازهم پیش بروم تا به کابوس تخیلات ذهنم کمتر مجال جولان بدهم و بازهم می روم، البته چراغ خاموش. اما پیش از خاموش کردن چراغ پیشانی ام، با چشمانی باز، درازنای پلان مسیر را در ذهنم مجسم می کنم و پس از خاموش کردن چراغ، رفتنم را در همان مسیر کپی پیس می کنم.
بالاخره به پاتوقم می رسم، روی موکت نمدار پلاس شده در سه راهی دراز می کشم، زمین زیر پایم هی نم پس می دهد، این اولین بار است که در شهر زیرزمینی، دراز می شوم، کم کم بال پلکهایم به سمت پایین سر می خورد، گرمی خواب، هوش و حواسم را ربوده است، حسابی کسر خواب دارم بخصوص اینکه سحرگاه روز قبل در گرگ و میش هوا در موسم گلچینی قمصر نیز شرکت کرده بودم.
علاوه براین، ظلمت محض شب اوئی نیز بیشتر بذر خواب را به چشمم می پاشد، توی برزخ خواب و بیداری، مژه هایم را به هم می زنم، حس کنجکاوی،وهم، ترس و نیشتر سرد هوا نمی گذارد تسلیم خواب شوم، اما وای که چقدر خوابم می آید، وای که چقدر تاریک است، وای که سکوتش چقدر کرکننده است، خبر مرگم، انگار زنده به گورم.
برای مقاومت در برابر خواهش خواب چشمم، نیاز به چای دارم، اما نه باید بی خیال شوم، با توجه به ویژگی مکانتم، به دردسر بعدیش نمی ارزد، به هر مصیبتی است، سنگینی هیکل کرختم را از روی زمین جمع می کنم، می خواهم از این سه راهی به سمت انتهای شهر زیر زمینی پیشروی کنم.
چراغ روی پیشانی ام را چند لحظه ای روشن می کنم تا به سمت ˈاتاق مشورتˈ بروم، شاید در این لحظات وانفسا، چنین جای بزرگی کمی حالم را جا بیاورد و یا شاید هم از بخت بدم، آنجا در این ساعات دیرگاه نیمه شب محل اجتماع مردگان اوئی باشد و حالم را درست و حسابی بگیرد.
وقتی به آنجا می رسم و روی یکی از سکوهایش می نشینم، دوباره چراغم را خاموش می کنم تا در تاریکی مطلق، چراغ خیالم روشن شود، کم کم دوباره بذر بی قراری به جانم می ریزد، حس هولناکی دارم، پرنده خواب از بوم چشمم پریده است، انگار قلبم می خواهد از جا کنده شود، آیا براستی من در اینجا تنهایم، جوابش را فقط و فقط خدا می داند.
چه بگویم، شاید بهتر بود همان اول، در پاتوقم، کپه مرگم را می گذاشتم تا این کابوس شبانه زودتر تمام شود، شاید هم باید آیت الکرسی بخوانم یا ˈبسم اللهیˈ بگویم تا بیش از این جنی نشوم و بالاخره با سرزدن سپیده از دام این مهلکه، قصر در بروم.
اما نمی دانم چرا به دلم برات شده که ارواح اوئی ها در راه اینجایند و هر لحظه به اتاق مشورت نزدیک می شوند، در تاریکنای اوهام، چشمم بی اختیار بدنبال هیچکس ها می گردد، انگار کسانی اینجایند، آه خدایا زهره ام دارد آب می شود، انگار دارم از دست می روم، نه، دیگر طاقت ندارم، یهو وامی دهم، چراغ پیشانی ام را روشن می کنم و اینجا و آنجا و هرجا را چهارچشمی دید می زنم، گوئی بلاهت پرملاتی به جانم ریخته است، حالت چشمک زن چراغ پیشانی ام را فعال می کنم تا شاید هیچکس ها پیش نیایند.
با روشن و خاموش شدن پرتو مهتابرنگ چراغم در فضای قیرگون شهر اوئی، فقط پژواک سنفونی مرگ را کم دارم که حسابی پس بیفتم و ملودرام شب تارم با ارواح شهر زیر زمینی اوج مرگبارش را بگیرد.
نه، دیگر مرا بس است، انگار بیش از این ماندنم در این اتاق شورا یا ارواح جایز نیست، از خیر شور و مشورت با ارواح خیالم می گذرم و بسوی قسمت انتهای شهر اوئی که روز قبل شاهد فعالیت کارگران برای ایجاد یک راه خروجی از آن بودم، می روم.
مقداری وسایل بنایی در اینجا پخش و پلاست، بوی هوای تازه می آید، سقف اینجا بسوی تاق آسمان باز است، انگار روزی نو در نوش آباد دارد آغاز می شود.
(ادامه دارد...)
از: محمدرضا شکراللهی
543/545
انتهای پیام /*
: ارتباط با سردبير
[email protected]
27/03/1393
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 51]
صفحات پیشنهادی
-
اجتماع و خانواده
پربازدیدترینها