تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 31 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هر كس به خاطر خداى سبحان از چيزى بگذرد، خداوند بهتر از آن را به او عوض خواهد داد. ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817314582




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ماجرای زن جوان پشت در قلعه


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ماجرای زن جوان پشت در قلعهدر قسمت گذشته خواندید پیرزنی كه در یك قلعه زندگی می كرد، پس از اینكه به تدریج ساكنان قلعه، آن را ترك كردند، حاضر نشد از آنجا برود. او به علت اینكه پسرش سال ها قبل پس از رفتن به صحرا برای چریدن گوسفندان، دیگر به خانه برنگشته بود، چشم انتظار مانده بود و امیدوار بود كه روزی دوباره فرزندش را ببیند.آن روز پیرزن پس از اینكه كارهای روزانه اش را انجام داد به قلعه برگشت و اینك ادامه داستان...چند ساعت بعد به قلعه برگشت. دست هایش از سوز سرما یخ زده بود. او به طرف اتاقش رفت. اتاق هم خیلی سرد بود.پیرزن به هر سختی که بود، آتشی بر پا کرد و برای خودش یک آش روی آتش درست کرد. پیرزن بعد از این که آش را روی آتش گذاشت تا بپزد، داخل تنور هم دو تا نان پخت. او احساس می کرد که خیلی گرسنه است.
ماجرای زن جوان پشت در قلعه
بعد از خوردن صبحانه پیرزن به سر زمین اش رفت تا کمی سبزی برای آش از زمین جدا کند. آن روز پبرزن برای ناهار به اتاقش بر می گشت.همین که نزدیک اتاقش رسید، یک قاصدک به طرفش رفت. پیرزن گل قاصدک را در دست گرفت و به یاد کودکی هایش افتاد. آن زمان که وقتی گل قاصدک را در دست می گرفت، یک آرزو می کرد و قاصدک را به طرف آسمان فوت می کرد.لبخندی روی لب های پیرزن نشسته بود. قاصدک در دست هایش بود و او باید آرزو می کرد.او در تمام قصه ها شنیده بود که هر کسی آرزو کند و بعد قاصدک را به طرف آسمان فوت کند، حتماً خدا آرزویش را برآورده می کند.پیرزن از ته قلبش آرزو کرد. آرزویی که سال ها بود در قلبش مانده بود و بعد هم با تمام قدرت و توانی که داشت قاصدک را به طرف آسمان فوت کرد.قاصدک در آسمان جلو رفت و جلو رفت تا اینکه پیرزن دیگر نتوانست آن را ببیند. پیرزن داخل اتاقش که شد هوای اتاق به خوبی گرم شده بود و عطر خوش آش در آن پیچیده بود. او سبزی ها را شست و خرد کرد و داخل آش ریخت. آش آماده شده بود.پیرزن کاسه قدیمی اش را پر از آش کرد، سفره کوچکش را پهن کرد، اما همین که خواست غذایش را بخورد، صدایی به گوش رسید.یک نفر محکم به در قلعه می کوبید. پیرزن که خیلی مهربان بود، با خودش فکر کرد حتماً کسی در سرما مانده و نیاز به کمک دارد.
ماجرای زن جوان پشت در قلعه
او به سرعت لباس گرمی را که داشت به تن کرد و بعد هم خودش را به در قلعه رسانید. هوا خیلی سرد تر از قبل شده بود و دانه های برف درشت تر شده و تند تر می باریدند.وقتی پیرزن در را باز کرد یک زن جوان را با یک نوزاد پشت در دید.زن جوان که نوزاد را در آغوش گرفته بود از پیرزن خواست که به او اجازه بدهد تا وارد قلعه شود. پیرزن مهربان که متوجه شده بود، سردی هوا جان نوزاد را به خطر می اندازد و لباس آنها کافی و گرم نیست بلافاصله شال بزرگی را که روی شانه هایش انداخته بود روی نوزاد انداخت و آنها را به داخل قلعه راه داد.چند دقیقه بعد زن جوان و نوزاد در گرمای اتاق پیرزن نشسته بودند. زن یک کاسه از آش گرمی را که پخته بود جلوی زن جوان گذاشت. نوزاد در رختخواب و اتاق گرم به خواب رفته بود.پیرزن مهربان و زن جوان شروع به خوردن ناهار کردند. بعد از خوردن غذا بود که زن جوان سرگذشت خودش را برای پیرزن تعریف کرد و گفت:- سال ها قبل بود که پدرم در این اطراف چوپانی می کرد. در آن زمان ها من بچه بودم. مادرم برای ما تعریف کرد یک روز هر چه منتظر بازگشت پدرم به خانه می شود، خبری از او نمی رسد.روستائیان که نگران گوسفندانشان بوده اند، به در خانه مان می آیند. مادرم از نبودن پدر و بلایی که بر سر گوسفندان آمده بود، خیلی نگران و ناراحت بوده است تا اینکه.ادامه دارد....منصوره رضاییگروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطاولین خروس گلک، بهارش کو؟ سارا و دانه ی برف موجودی شبیه دایناسور کوچولو بوی گل قرمزی نامه‏های پروانهمحاکمه بچه خرس کهکشانی? سنگر چوبیعسل و کیک وانیلیباغ گردو





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 368]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن