واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین:
دوخاطره ازآن معلم زردشتی که معلم مهربود(بهرام فلفلی) وبلاگ > آیت اللهی، میرزا علی - بوسه بردست آن معلمی که دردنیای خشونت و شلاق و تنبیه مهررا به من آموخت. دوخاطره از یک معلم واقعی
صبح زمستان درهوای سر کویر بادست های یخ زده و ترک خورده و گوشهایی که اززیر کلاه بیرون آمده و کبود وکرخت شده بود به مدرسه میرفتم. خانه مادر محله مصلای عتیق یزد بود بایدبازارچه امامزاده،وتخت استاد رارد میکردم تا به محله چهارمناربرسم.کوچه دراز و انتها ناپذیر چهارمناررارد میکردم تا درانتهای این محله یزد به مدرسه حکمت برسم.
مدرسه حکمت دارای ساختمانی قدیمی وکاه گلی بود .کلاسهایی که درچهارطرف مدرسه قرارداشتند و دروسط مدرسه باارتفاعی حدود 3 مترحوضخانه ای بود که بچه های کلاس بالاتر برای وضو به آنجا میرفتند و ما کمترپیدایمان می شد.
یاد ندارم چرادیرم شده بود؟فقط شلاق معاون و مدیر مدرسه(مدیرهمیشه شلاقی که اسب رامیزنند دردست داشت هرچند ندیدم کسی رابزندولی معاون به خوبی میزد هم سیلی و هم شلاق و هم باخط کش و.....)جلوی چشمم بود. کمترین تنبیه قابل تصوربرای تاخیر صبحگاهی سیلی محکمی بود که ناظم نه چندان متعهدمان بیرحمانه برگونه ما می زد.بدنیست بدانید که فلک کردن(بچه هارادمربرروی نیمکت می خواباندند و باشلاق ضرباتی چند برباسن آنها میزدند و کلاه بوقی باعکس الاغ برسرشان میگذاشتند و دورمدرسه می چرخاندند و........)و تنبیه بدنی امری عادی بود.بعضا باخط کش یاشلاق برکف دستمان میزدند به نحوی که تاچندساعت دستمان کرخت بود کمترین تنبیه این بود که مداد رابین انگشتان دستهای کودکانه مان قراردهند و دوانگشت رافشاردهند تا فریادمان ازدرد استخوان به آسمان برسد. و البته من که درکلاس سوم ابتدایی درس میخواندم و هم درسم خوب بود و هم ترسو و آرام بودم و بنابراین کمتر کتک میخوردم بعلاوه این که مرحوم پدرم رئیس انجمن خانه و مدرسه بود و درشهر سری توی سرهاداشت و این عامل هم در امنیت من موثر بود.
وارد مدرسه شدم ازدست مستخدم دررفتم،خوشبختانه مدیر و ناظم نبودند و بچه هاسرکلاس مشغول درس.باخوداندیشیدم که ازدست هرکس دررفته باشم از دست معلم کتک حسابی نوش جان خواهم کرد.آقا اجازه؟........وارد کلاس شدم. معلممان زردشتی بود "بهرام فلفلی که زنده است و خداحفظش کند ولی هرچه تلاش کرده ام نتوانسته ام آدرسش رابیابم و ببینمش و بردستش بوسه بزنم" گفت آیت اللهی چرادیر آمدی؟ بهانه یادلیلم راتوضیخ دادم .گفت خیلی یخ زده ای پسر!دستکشهای بافتنیش رابه دستهای من پوشاند، دستان کوچکم رابربخاری"بخاریهای نفتی آهنکارقدیمی" قرارداد و هی جابجا میکرد که هم دستکش نسوزد و هم دستم گرم شود و متناوبا دستان نیمه گرمم رابرصورتم وگوشهایم قرار میداد تاصورت و گوشهای یخ زده هم گرم شود........وقتی اطمینان پیداکرد که خوب گرم شده ام گفت برو و بنشین.......هیچگاه محبت پدرانه این معلم رافراموش نخواهم کرد.
مدرسه من درمحله ای فقیر نشین بود وجایزه گرفتن درمدرسه از موارد نادربود. بعضا مدادهای نصفه و نیمه پیداشده بچه هارابه دانش آموزان ساعی جایزه میدادند مگر این که پدروماد مداد پاک کن یامدادتراشی رابه معلم بدهند تا به فرزندشان هدیه دهد.یک روز موضوع انشا این بود" یک روزبرفی"، و پدران باید انشا راتقریر میفرمودند تا ماتحریر کنیم ومن تقریرات پدرراباب میل خودم نیافتم و گفتم"شما انشاءبلد نیستید!"پدرصبورانه بالبخندی فرمودند که خوب خودت بنویس و من نوشتم......انشای منطقی پدررابه انشای توصیفی خودم تبدیل کردم و فردای آن روز سرکلاس خواندم.آقای فلفلی دستش رابه جیبش برد و خودنویس شخصیش ( درآن دوران خودنویس خیلی قیمت داشت و از آرزوهای ماداشتن خودنویس بود) به من جایزه داد. حرفش این بود " آیت اللهی این جایزه مربوط به آنقسمتهایی از انشا هست که خودت نوشتی"......
محبتهای بی دریغ این معلم باعث شده بود کهد انش آموزانش شکوفایی کم نظیری داشته باشند.یاداین عزیز گرامی باد و انشاالله معلمین ما معلمین لبخند و مهر وایجاد انگیزه و آموزش صحیح باشند.
پنجشنبه 11 اردیبهشت 1393 - 15:25:37
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 50]