تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 27 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):يا على هرگاه عالِم با تقوا و توبه كار نباشد، موعظه اش از دل مردم مى لغزد همچنانكه ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816180155




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

خوشبختی نزدیک است


واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین:




دلم نمی‌خواست بروم اما چاره نداشتم. تعطیلات تمام شده بود و باید برمی‌گشتم سر کار و زندگی خودم. لباس‌هایم را جمع کردم، سوغاتی‌هایی را که خریده بودم داخل چمدان چیدم و وقتی خیالم از این کارها راحت شد، برگشتم طبقه پایین پیش هلنا و دورا. هلنا مقابل تلویزیون نشسته بود اما به صفحه تلویزیون نگاه نمی‌کرد. دورا هم روی زمین دراز کشیده بود و داشت با عروسک‌هایش بازی می‌کرد. رفتم آشپزخانه و دو لیوان قهوه تلخ آماده کردم. می‌دانستم هلنا هم حال خوبی ندارد و اگر بیشتر از من ناراحت نباشد، کمتر هم نیست. قهوه را بردم توی هال و کنارش نشستم. اینقدر فکرش مشغول بود که متوجه حضور من نشد. دستم را روی پایش گذاشتم و فنجان قهوه را به او دادم. نگاهم می‌کرد. هنوز هم مثل روزهای بچگی‌مان می‌خندید؛ آن روزها هم هر وقت می‌خواست کسی را نگاه کند، ناخودآگاه لبخندی روی صورتش می‌نشست و با خنده به طرف مقابلش خیره می‌شد. قهوه را گرفت و گفت: ـ ممنونم، نفهمیدم آمدی. وسایلت را جمع کردی؟ سرم را به نشانه تائید تکان دادم و رفتم تا ظرف شکر را برای هلنا بیاورم. می‌دانستم قهوه تلخ دوست ندارد. شیر و شکر را که آوردم، رو به او گفتم: «تو کی می‌آیی پیش ما؟ جیمی منتظر دیدن تو و دوراست.» سرش را پایین انداخت تا اشک چشم‌هایش را نبینم. بعد با صدایی آرام گفت: «فکر کنم تا چند ماه آینده بتوانم بیایم.» دوباره نگاهم کرد و خندید. دوست داشتم همیشه بخندد اما نگران بودم دیگر نتواند شاد زندگی کند. قهوه‌اش را خورد، بلند شد و رفت توی حیاط. از پشت پنجره نگاهش می‌کردم. گل‌ها را آب داد، حیاط را تمیز کرد و روی صندلی سفید زیر درخت سیب نشست. انگار می‌خواست تنها باشد. لیوان‌های قهوه را برداشتم و به آشپزخانه بردم تا آنها را بشویم. عکس الک روی کابینت بود؛ همراه با هلنا در ساحل نشسته بودند و هر دو می‌خندیدند. آن روزها دورا هنوز به دنیا نیامده بود. یادم می‌آمد که هلنا همیشه می‌گفت اگر بچه داشته باشند، خوشبختی‌اش تکمیل می‌شود اما حالا دورا را داشت و خوشبخت نبود. دورا فقط سه ماهش بود که الک از دنیا رفت و هلنا با دختر کوچکش تنها ماند. هلنا عاشق همسرش بود و حالا که او را نداشت، احساس تنهایی می‌کرد و دیگر دورا هم نمی‌توانست تنهایی او را پر کند. لیوان‌های قهوه را شستم. به هال برگشتم و دیدم دورا خوابش برده، او را به اتاقش بردم و توی تخت گذاشتم. بعد هم رفتم پیش هلنا. تصمیم گرفته بودم با او حرف بزنم. خواهرم بود و دوست نداشتم او را اینقدر غمگین ببینم. ـ هلن، بهتر نیست تو هم با من بیایی به شهر خودمان برویم؟ آنجا دوست و آشناهای بیشتری هم داریم. مطمئن باش حال تو هم بهتر می‌شود و دورا هم شادتر است. چهره‌اش غمگین بود اما باز هم لبخند می‌زد. بغضش را خورد و با صدایی لرزان گفت: «می‌ترسم. بعد از این همه سال کجا بیایم؟ چطور در آن شهر کوچک زندگی کنم؟» ـ اگر تصمیم بگیری، هیچ‌کدام اینها مهم نیست. آنجا هم من کنارت هستم، هم برادرمان گاس. این‌طوری کمتر احساس تنهایی می‌کنی. ـ من آنجا خوشبخت نبودم. نمی‌دانم چرا وقتی این جمله را گفت، از کوره در رفتم و با صدایی بلند گفتم: «یعنی الان خوشبختی؟ واقعا احساس خوشبختی می‌کنی؟» هلنا ساکت بود و به زمین نگاه می‌کرد. می‌دانستم دیگر خودش باید تصمیم بگیرد و هیچ‌کس نمی‌تواند نظرش را عوض کند. صدای گریه دورا بلند شد. رفتم داخل خانه که او را آرام کنم و بگذارم هلنا در سکوت و تنهایی بهتر تصمیم بگیرد. می‌دانستم از زندگی‌اش راضی نیست و تنهایی اذیتش می‌کند اما نمی‌توانستم او را مجبور کنم کاری را انجام دهد که خودش نمی‌خواهد. دورا که آرام شد و دوباره خوابش برد، به آشپزخانه رفتم و دیدم هلنا نشسته و مشغول خوردن یک لیوان قهوه است. برای خودم هم قهوه ریختم و نشستم پشت میز. هلنا همانطور که داشت با شکرهای داخل ظرف بازی می‌کرد، گفت: «برگشتنت را عقب بینداز تا من هم کارهایم را بکنم و با هم برویم.» باورم نمی‌شد اما واقعیت داشت. هلنا می‌خواست برگردد پیش ما و همراه با ما زندگی کند. انگار تصمیم گرفته بود به‌دنبال خوشبختی واقعی باشد و نه آنچه که ندارد و فقط فکر می‌کند احساس خوشبختی است. مترجم: زهره شعاع








٢۶ فروردین ١٣٩٣ ساعت ٠۴:٣٠





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[مشاهده در: www.jamejamonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 173]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن