-
دلم نمیخواست بروم اما چاره نداشتم. تعطیلات تمام شده بود و باید برمیگشتم سر کار و زندگی خودم. لباسهایم را جمع کردم، سوغاتیهایی را که خریده بودم داخل چمدان چیدم و وقتی خیالم از این کارها راحت شد، برگشتم طبقه پایین پیش هلنا و دورا. هلنا مقابل تلویزیون نشسته بود اما به صفحه تلویزیون نگاه نمیکرد. دورا هم روی زمین دراز کش