تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 27 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):مردم را با غیر زبانتان بخوانید تا از شما پارسایی و کوشش و نماز و خوبی را ببینند...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830539067




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

بیشتر جنایتکاران آمریکایی در عراق دیگر به زندگی عادی بازنگشتند


واضح آرشیو وب فارسی:باشگاه خبرنگاران: زندگینامه واقعی گرک گادسون/قسمت اول
بیشتر جنایتکاران آمریکایی در عراق دیگر به زندگی عادی بازنگشتند
هزاران سرباز آمریکایی وقتی از ماموریت خود در عراق به کشورشان بازگشتند، دیگر نتوانستند زندگی‌شان را مثل سابق دنبال کنند، ماجرایی که می خوانید داستان زندگی یکی از آنهاست که به دور از شغل ومسئولیتش، پس از مصیبتی که با آن روبرو شد، به اعتقاد وباورهایش تکیه کرد و توانست بار دیگر به زندگی عادی برگردد.


به گزارش خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، درگروه خون من چیزی به نام تسلیم شدن در برابر شرایط وجود نداشت. هرگز تصور نمی کردم روزی از راه برسد که من با ناامیدی و درماندگی دستهایم را بالا ببرم و اعلام کنم:"شکست خوردم" من بازیکن یکی از تیم‌های خوب فوتبال بودم. افسر ارتش آمریکا بودم. ازدواج بسیارخوب وزندگی موفقی داشتم و به همسر و دو فرزندم عشق می ورزیدم.

اما لحظه‌ای که فکرش هم نمی کنی همه چیز می‌تواند دریک لحظه به هم بریزد و کاخ خوشبختی و آروزهایت ناگهان نابود شود.

جنگ می تواند آدم‌ها را عوض کند. جنگ می‌تواند درون آدم را به هم بریزد و بدبختی و فلاکتی که در ذات آن نهفته است گاهی می تواند تو را درهم بشکند، گاهی هم تو را بزرگ و قوی می‌کند.

این درسی است که نه تنها من و هنرمندان مرد وزن آمریکایی که دردهه گذشته یونیفرم به تن کردند، که تمام کسانی که با جنگ دست و پنجه نرم کرده‌اند، به خوبی آن را فرا گرفته‌اند، آموختن این درس برای من از سال 2007 درعراق آغاز شد.

عراق هیچ جای امنی نداشت. هیچ جاده‌اش ایمن نبود اما به ما گفته بودند بزرگراه چهار بانده ای که آن را برای تردد انتخاب کرده بودیم، امن‌تر از بقیه جاده‌هاست.

من فرمانده گردان 2 یکی از ارتش‌ها بودم. یکی از روزهای ماه مه به سوی منطقه عملیاتی " فالکون" در 8 مایلی جنوب منطقه جنگی بغداد می‌رفتیم تا در مراسم یادبود دو نفر از سربازان خود شرکت کنیم.

فرمانده‌ای بودم که از جنگ و بمباران و آتش و گلوله متنفر بودم.از این که قرار بود مردم بی‌گناه کشته شوند وآرزوهای خود را به گور سرد ببرند، بیزار بودم و دلم می گرفت . هر وقت یک عراقی کشته می شد افسرده می شدم. چنین افکاری که آن اتفاق افتاد. چرخ سمت من از روی چیزی رد شد.

خیلی سریعتر از آنکه مغز بتواند مسئله را حلاجی کند، اتفاق افتاد. نور برق آسا و آنی و یادم می آید از در جیب جنگی به ضخامت 2 اینچ و وزن 400 پوند به بیرون پرت شدم.

هجوم شدید "آدرنالین" را دربدنم حس کردم. درست مثل صحنه‌های فیلم بود.همان فیلم‌هایی که دور و برت فقط صحنه‌ی جنگ و کشت و کشتار است و حس می کنی همه جا منجمد شده است.

حس می کنی زمان ایستاده و هرگز نمی خواهد تکانی به خودش بدهد. فکر نمی کردم صدمه دیه باشم. یادم می‌آید عصبانی شده بودم. چیزی فراتر از عصبانیت آتشی وخشمگین. همیشه فکر می‌کردم مثلاً ما به این کشور آمده‌ایم تا آنجا را امن کنیم اما گویا اوضاع از آنچه فکرش را می کردیم بدتر شده بود.

من انتقام نمی‌گیرم

سعی کردم خودم را جمع کنم. اولین فکرم این بود." اسلحه‌ام کجاست؟"

به طور غریزی می خواستم از خودم و افرادم محافظت کنم. به خودم مسلط شدم تا دنبال اسلحه‌ام بگردم اما درکمال تعجب دیدم نمی‌توانم حرکت کنم. ناگهان به خودم آمدم  و فهمیدم آسیب دیده‌ام.

سرم درد می‌کرد. به همسرم فکر می کردم. به فرزندانم ، به خانه‌ام در ویرجینیا. آخرین فکری که هم به سرم زد این بود:"خدایا نمی‌خواهم اینجا بمیرم". وقتی به هوش آمدم سرگروهبان مقابلم زانو زده بود پزشک هم مشغول بستن ساق پایم بود.

زمین کاملاً خیس شده بود. من در خون خودم دراز کشیده بودم. سربازان مرا بلند کردند و به درون یکی از جیچ‌ها بردند. به پایین نگاه کردم. چیز عجیبی دیدم. پای چپم انگار تا روی لباسم تا شده بود. سعی کردم آن را حرکت بدهم اما هیچ اتفاقی نیفتاد.

" نمی توانم پام رو حس کنم. چه اتفاقی افتاده؟". پزشک جواب داد:"نگران نباشید. پاتون زود خوب می شه". سرم را به نشانه تأیید حرف او تکان دادم اما حس درونم چیزی می‌گفت که با حرف دکتر زمین تا آسمان فرق داشت.

شاید از ترس ولرزش صدای دکتراین را فهمیده بودم. آری، شاید آن لرزش همان چیزی بود که باعث شد چند دقیقه بعد از خودم بپرسم"آیا هرگز خوب می شوم؟". اولین چیزی که پس از این فکر به ذهنم رسید حس انتقام بود!

ولی خیلی زود به خودم آمدم:" هی تو! مگه یادت رفته که اگه تو هم جای این مردم بودی واسه دفاع از حیثیت کشورت حملات چریکی می‌کردی؟

اینها به تو به چشم متجاوز نگاه می کنن پس آروم باش و بهشون حق بده" و به آرامش رسیدم.

دوباره به طرف قرار‌گاه برگشتیم درتمام مسیر سرم روی پای پزشک بود. مدام حرف می‌زد و سوال می‌کرد و می‌گفت:" نخواب، سعی کن بیدار بمونی، منو ناامید نکن" از او خواستم به سربازانم بگوید برایم دعا کنند.

به چشم‌هایم زل زد و شروع کرد به خواندن دعا از کتاب مقدس. ناگهان احساس خستگی کردم، می‌خواستم چشمهایم را ببندم و بخوابم. دوست داشتم تا ابد بخوابم اما ندایی در درونم می‌گفت:" تسلیم نشو! نا امید نشو!"

بقیه را به خاطر ندارم. تصویر محو و تیره‌ای از بقیه‌اش دارم. به بغداد و از آنجا با هلیکوپتر به آمریکا بازگردانده شدم. در بیمارستان مرکزی ارتش بستری شدم وآنجا بود که پزشکان تصمیم گرفتند پای چپم را قطع کنند. فردای آن روز به من گفتند مجبورند پای راستم را هم قطع کنند زیرا استخوان‌هایش کاملاً خرد شده و نسوج حیاتی آن آسیب جدی دیده بودند.

انتهای پیام/







تاریخ انتشار: ۲۰ فروردين ۱۳۹۳ - ۱۶:۲۰





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: باشگاه خبرنگاران]
[مشاهده در: www.yjc.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 38]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن