واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا:
خاطره ای از یک آزاده؛ بدن بعضی از اسرای مجروح در زندان بغداد کرم افتاده بود تهران - ایرنا - محیط زندان آلوده بود و بوی بد مستراح های پر شده فضا را متعفن کرده بود، بدن بعضی از مجروح ها کرم افتاده بود، حمامی در کار نبود و بوی بد بدن های کثیف و کرم افتاده بچه ها دلم را لرزاند.

به گزارش ایرنا، سردار «عبدالله کریمی» مشاور بنیاد شهید در امور آزادگان که خاطرات دوران اسارت خود را گردآوری کرده، می گوید: اسرای ایرانی در زمان اسارت، گرایش شدیدی به مسایل مذهبی و عمق بخشیدن به عقاید خود پیدا کرده بودند و این گرایش تا اندازه ای ناشی از یک هدایت غیبی و نیز برخواسته از سابقه اعتقادات آنها بود.
اسیر ایرانی گرسنه بود، اهانت و حقارت را تحمل می کرد، ضرب و شتم را به جان می خرید اما با ایمان و صلابت از حقانیت اسلام و راه خود در اردوگاه دفاع می کرد و این نوع مبارزه و مقاومت دلیرانه با بعثی ها تمام آن شرایط بد و گرسنگی ها را تحت الشعاع قرار داده بود بطوریکه گاهی بعثی ها بر این موضوع صحه می گذاشتند.
این مقاومت در مقایسه با سایر اسرا در طول تاریخ بر بسیاری از نتایج بدست آمده از تجارب اسیرداری خط بطلان کشید.
اسیر مومن ایرانی برای آنکه دچار عوارض بی عاطفگی، بی احساسی و یا بیماری های روانی دیگر نشود، یک امتیاز حیات بخش در احتیار داشت و آن توجه به خدا، ذکر او و انس با قرآن و خواندن ادعیه بود و این مهم وی را از نظر روحی کمتر دچار عارضه های روحی می کرد.
پس از 25 روز بستری بودن، عراقی ها تصمیم گرفتند ما را از بیمارستان به زندانی در بغداد منتقل کنند، رییس بیمارستان مرا خواست، گفت، مواظب باش در زندان بغداد، استخبارات عراق هست، اگر در آنجا از این بحث ها بکنی بخشش در کار نیست و اگر دست از پا خطا کنی اعدامت می کنند.
پس از مرخص شدن از بیمارستان، ما را روانه زندان بغداد کردند؛ زندانی که از قسمت های مختلف تشکیل شده بود، یکی از این قسمت ها با در ورودی بزرگ و دیوارهای بسیار بلند و پوشیده از سیم خاردار و کف پوش سیمانی بود.
تابش آفتاب سوزان بغداد آن قدر داغ بود که نمی شد حتی برای لحظه ای در یک نقطه ایستاد، به خصوص که کفش پای ما نبود و همه پا برهنه بودیم.
در آنجا با دیدن بقیه اسرا متوجه شدیم که در جمع بچه هایی هستم که همگی با هم به اسارت درآمده بودیم، خوشحال شدم در دل گفتم، خدا را شکر باز دور هم جمع شدیم، دیدن بچه ها روحیه تازه ای به من داد؛ روحیه ای که در غربت اسارت کارساز بود و رنج شکنجه و حرمان را کم می کرد.
ناگهان متوجه شدم هیچکدام از بچه ها ریش ندارند، آنها همگی به دستور عراقی ها به اجبار، با تیغ صورت هایشان را تراشیده بودند، خنده ام گرفت؛ خنده ای تلخ از سر ناگزیری بر لبهایم نشست.
یک مرتبه «علی» از لابلای اسرا خودش را به من رساند، گفت: مواظب باش.
گفتم: چرا؟
گفت: خودت را به اسم واقعی معرفی نکن. روزهای اول افسران عراقی مدام تو را به اسم صدا می زدند.
گفتم: من؟
گفت : آره می خواستند تو را ببرند.
لبخند زدم و از اینکه اخبار را به من داده بود، تشکر کردم، آخر سر گفت: یک چیزی.
دست روی شانه او انداختم گفتم، خبر دارم.
گفت: آره دیگر باید ریشت را با تیغ بزنی. عراقی ها با ریش مخالف هستند و تو را اذیت می کنند.
درون بندهای زندان جایی برای تازه واردها نبود.
در هر اتاق 9 متری، 30 نفر را قرار داده بودند، «زینعلی» به طرفم آمد و گفت: در این مدت 25 روز که اینجا بودیم، نتوانستیم درازکش بخوابیم، اگر چرتی زدیم، نشسته و بهم چسبیده بود.
محیط زندان آلوده بود و بوی بد مستراح های پر شده فضا را متعفن کرده بود، بدن بعضی از مجروح ها کرم افتاده بود، حمامی در کار نبود و بوی بد بدن های کثیف و کرم افتاده بچه ها دلم را لرزاند.
سرگردانی ام زیاد طول نکشید، عاقبت اتاقی نزدیک یکی از مستراح ها پیدا کردم، به دلیل لو نرفتن، بعضی از بچه ها از نزدیک شدن به من خودداری می کردند.
«برات»، «ابراهیم»، «علی آقا» و «عبدالرضا مزاری» و چند نفری دیگر دورم جمع شدند و اتفاق های روزهای گذشته را برایم تعریف کردند.
در بیست وهفتم خرداد سال 67 روحیه تازه ای بین بچه های اسیر پیدا شد، قرار شده بود، ما را از زندان به اردوگاه منتقل کنند، با اینکه اطلاعی از وضعیت اردوگاه نداشتیم، انگار خبر ورود به بهشت را به ما داده بودند.
با خود گفتم هر جا باشد، از این خراب شده بهتر است، بهشت در اسارت جایی است که شاید از جای دیگر کمی بهتر باشد.
صبح زود ما را سوار اتوبوس ها کردند، دست ها و چشم هایمان را بستند و ماشین ها به حرکت درآمدند.
در طول راه گاه گاه دور از چشم نگهبان های مسلح به زحمت پارچه جلوی چشمم را کمی پایین می آوردم و اطراف را نگاه می کردم، تابلوهایی که در کنار جاده نصب شده بود، نشانگر آن بود که ما به سمت موصل در شمال غرب در حرکت هستیم.
پس از چند تغییر مسیر، تابلوها رسیدن به «تکریت» زادگاه صدام را نشان می داد، در پایان راه در سمت راست ما پادگان نظامی بزرگی نمایان شد.
اتوبوس ها از یکی از درهای پادگان وارد شدند، قرار شد در سمتی که مملو از سوله بود، جاگیر شویم، زندگی جدید با سرنوشتی جدید.
دور تا دور محوطه ای که در آن مستقر شدیم را سیم های خاردار کشیده بودند، زمین محوطه خاکی و ریگزار بود، سوله ها بتونی بودند و از کف تا سقف با ابعادی حدود یکصد متر مربع که جمعیتی 80 تا 150 نفر را در خود جا می دادند، من به همراه عده ای دیگر در یکی از سوله ها جاگیر شدیم، برای ماندن، مبارزه کردن و بقا.
با روزهایی در پشت سر و روزهای سخت تری که شاید از راه می رسید، لبخندهای تلخی که از سر ناگزیری بر لبهایمان می نشست و محو می شد و جای خود را به اندوهی می داد که جان را ریش ریش می کرد.
اجتمام ** 1880 ** 1071
انتهای پیام /*
: ارتباط با سردبير

[email protected]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 30]