تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 6 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هر كس نصيحت را بپذيرد، از رسوايى به سلامت مى ماند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1834496488




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

ماجرای خواستگاری با شلوار جین و تی‌شرت


واضح آرشیو وب فارسی:نامه نیوز:
ماجرای خواستگاری با شلوار جین و تی‌شرت
پسر جوانی که عادت داشت با شلوار جین و تی‌شرت به خواستگاری برود توانست با راه حلی نظر دختر مورد علاقه‌اش را به دست آورد. به گزارش نامه نیوز به نقل از باشگاه خبرنگاران، شکل و شمایل یک خواستگار را نداشت، با شلوار جین، تی شرت و یک کوله پشتی آمده بود خواستگاری، پدرم که از طرز نگاهش معلوم بود نپسندید و مادرم هم کاملا تابلو بود که با روگرفتنش از پسره خوشش نیامده... 


آمدم چایی بیاورم که مادرم گفت: نمی‌خواهد اصلا بیایی خودم تا چند دقیقه دیگر دست به سرشان می‌کنم بروند... 


من گفتم مادر زشت است بگذار چایی بیاورم صبح که مادرش زنگ زد بگو جوابمان منفی است ..مادرم سر به علامت رضایت نشان داد و رفت.... 


چای را گرداندم مادر پسر جوان شروع کرد به صحبت کردن که مهدی اینقدر درس خوانده.. آنها یک خانواده فرهنگی هستن و پدر مهدی که یک معلم بوده فوت کرده است و ... 


لابه‌لای حرف‌های مادر مهدی متوجه شدم او مرا سر کارم دیده و از من خوشش آمده است ولی هرچه فکر کردم و به ذهنم فشار آوردم او را به یاد نیاوردم... 


فردای خواستگاری رفتم سرکار و به الهه دوستم همه چیز را با طنز و شوخی تعریف کردم و گفتم راستی تو او را می‌شناسی؟ الهه دوستم همین که اسمش را شنید از جا پرید و گفت: همین طبقه بالا کار می‌کند، پسر خوبی است، بعد رفت سراغ یکی از همکارهایمان که مهدی را بهتر می‌شناخت... 


او را صدا زد و راجع مهدی از او پرسید، همکارمان که مرد مسنی بود با خنده گفت: حالا خواستگار کدام یکی از شماست؟! 


سرخ شدم و سرم را پایین انداختم، همکارم گفت: اگر مهدی از دختر من خواستگاری می‌کرد بی‌هیچ شرط و شروطی قبول می‌کردم، این پسر جواهر است... 


ابرویی بالا دادم به الهه نگاه کردم و به خانه بازگشتم ... همه چیز را به پدر و مادرم گفتم: پدر گفت حالا که همکارانت این چنین گفتند بهتر است با فکر بیشتری جواب بدهی خوب است اگر چند مرتبه دیگر با هم حرف بزنید؛ اما مادرم هنوز از مهدی متنفر بود و فکر می‌کرد حرف همکارانم دروغ است... 


روز بعد وقتی منتظر تاکسی بودم، متوجه شدم یک پژوی قرمز دارد بوق می‌زند... دیدم مهدی است، سلام کردم و از من خواست تا خانه مرا برساند، خلاصه با کلی تعارف و اصرار سوار ماشینش شدم، منتظر بودم یک کلمه از خواستگاری بگوید تا جواب منفی را به او بدهم... اما مهدی هیچ نگفت... تمام مسیر از گرفتاری‌ها و شادمانی‌های آن روزش تعریف کرد و از اینکه چقدر کارش را دوست دارد و چقدر در زندگی تلاش کرده است... 


روز بعد و روزهای بعد مرا به خانه می‌رساند... هنوز مادرش تلفن نکرده بود تا جواب ما را بگیرد، مهدی هم یک کلمه از خواستگاری نمی‌گفت، بالاخره بعد از چند روز خودم سر صحبت را باز کردم و گفتم: راستی چرا شما نظر مرا بابت خواستگاری‌تان نمی‌پرسید؟! 


خنده‌ای کرد و گفت: خوب نظرتان منفی است، این را که می‌دانم... فکر می‌کنید چرا مادرم تلفن نکرده است؟ چون مطمئن هستیم جواب شما منفی است... 


جا خوردم با اخم گفتم: پس چرا باز هم اصرار دارید هر روز مرا تا خانه برسانید؟ خیلی جدی جواب داد: خوب برای اینکه مرا بیشتر بشناسید و شاید هم توانستم نظرتان را عوض کنم. 


واقعا مهدی خیلی رک و راست بود... 


همه حرف‌هایی که بین ما رد و بدل می‌شد را به مادر و پدرم می‌گفتم آنها هم کم کم از مهدی خوششان آمده بود... 


بالاخره یک روز مهدی از من پرسید: اگر مادرم زنگ بزند و شما را به خانمان دعوت کند قبول می‌کنید؟ 


من که انگار با یک نیرویی داشتم به سمت مهدی کشیده می‌شدم قبول کردم، فردا شب وارد خانه رویایی مهدی و مادرش شدیم خانه پر از گلدان، کتاب و اشیا تاریخی بود.


خلاصه بعد از چهار ماه که از آن خواستگاری گذشت من به عقد مهدی درآمدم، یادم است روز عقدمان وقتی آمد محضر و دیدم با شلوار جین آمده بهش گفتم: همین کارها را می‌کنی که آدم را به شک می‌اندازی! 


خندید و گفت: نه همین لباس زیباست نشان آدمیت...!! ولی بهم قول داد روز عروسیمان کت و شلوار بپوشد... 


حالا ده سال از زندگی مشترکمان می‌گذرد و مهدی بهترین پدر برای فرزندانش، بهترین دوست و بهترین همسر برای من است، خوشحالم که کمی به او وقت دادم تا همدیگر را بهتر بشناسیم... .




1392/10/11





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نامه نیوز]
[مشاهده در: www.namehnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 43]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن