واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: یک جمجمه و دو سنگ(2)
خلیفه گفت: گمان نمیبریم، یقین داریم.مرد جمجمه را جلو خود گذاشت. چشمها به آن دوخته شد. مرد لبخند معنا داری زد و خیلی آرام گره دستمال را گشود و جمجمه را به طرف خلیفه برگرداند. چهره استخوانی و غریب جمجمه، مجلس را شوکه کرد.- آمدهام سوالی درباره این سر بپرسم. من صاحبش را به خوبی میشناسم. من کودکی پنج- شش ساله بودم که او مردی سیساله بود. وقتی به چهل رسیدم، او از دنیا رفت. به خدا و معاد باور نداشت. نماز نمیخواند و روزه نمیگرفت. شما میگویید، مردهها پس از مرگ زنده میشوند و لذت و درد میکشند. نیکوکاران در لذت و بدکاران در عذابند. شما میگویید، مردههای کفار در عالم برزخ میسوزند و آتش را احساس میکنند. حالا هر کس میگوید این حرفها راست است، بیاید و دست بر سر جمجمه این کافر بکشد! آیا حرارتی احساس میکند؟مرد اندکی ساکت شد و گفت: میدانستم. میدانستم نمیتوانید پاسخی به این سوال بدهید.انگار مهر سکوت بر لبها زده بودند. با سوال نا به هنگام مرد، همراهان خلیفه آنچه از آیات و روایات میدانستند فراموش کردند. بعد مرد رو به جمجمه کرد و گفت: آفرین بر تو، آفرین بر تو ای سر، ای جمجمه، ای دوست قدیمی من. تو واقعاً برای من ارزش داشتی. تو توانستی خلیفه و همراهانش را مبهوت کنی.خلیفه ناگهان به خود آمد. نگاهی به اطراف انداخت. حس کرد همه در سکوت و ناباوری فرو رفتهاند. آرام کسی را صدا زد. نزد خود خواند و در گوشش زمزمه کرد: فوراً به دنبال ابوالحسن برو!با آمدن امیرالمومنین علی علیهالسلام همه بلند شدند. خلیفه جای خود را به امام علیهالسلام پیشنهاد کرد. علی علیهالسلام نگاهی به اطراف مجلس انداخت؛ قیافههای رنگ باخته را از نظر گذراند و در جایی از مجلس رو به روی مرد نشست.- دوباره بپرس.مرد نگاهی به چهره بلند امیرالمومنینعلیهالسلام انداخت و گفت: سوال من درباره این جمجمه سرد و به خاک نشسته است. شما در کتابهایتان نوشتهاید که کافران در برزخ در عذابند. سوزش آتش را حس میکنند؛ اما میبینید که این جمجمه کافر چگونه سرد و خاموش است.نگاههای حاضران از جمجمه و مرد به سوی امیرالمومنین علیهالسلام کشیده شد. امام علیهالسلام لبخندی زد.- معمای مشکلی که هوش همه سرها ربوده بود، همین است؟این پرسش را میتوانستی از نگاهها و لبخند معنا دار امام علیهالسلام بفهمی. امام علیهالسلام رو به عثمان کرد و گفت: دو سنگ چخماخ بیاورید.آوردند. امیرالمومنینعلیهالسلام سنگها را گرفت و به هم زد. جرقهای ایجاد شد. چشم حاضران پلک زد. امام علیهالسلام رو به مرد کرد و گفت: - دستت را جلو بیاور. سنگها را لمس کن. آیا حرارتی حس میکنی؟مرد کافر ناباورانه، دست بر سنگهای سرد کشید و گفت: هرگز.- اگر سنگها سرد است، جرقهها از کجا میآیند. و اگر جرقهها در سنگها نهفتهاند، پس چرا سردند؟ چرا گرمای جرقهها را نمیشود احساس کرد؟مرد به فکر فرو رفت. فکر و فکر و فکر؛ ماتی و مبهوتی، تعجب و شگفتی. پاسخ ناگهان امیرالمومنین علیهالسلام، مانند سنگی به سرش خورد. به پیچ و تاب افتاد. جرقهای که به دست امیرالمومنین علیهالسلام ایجاد شده بود، او را در دنیای تازهای وارد کرد. نگاهش به جمجمه افتاد که چشمهایش را به مرد دوخته بود و با دندانهای به جا ماندهاش لبخند تلخی میزد. مرد به یاد خوابی که دیده بود، افتاد. دست به پیشانی گذاشت. چگونه مرد به خواب من آمد. آن دستهای قوی و پاهای بلند چه شد؟ آیا همه خوابها، وهم وخیالند؟ نه، نه، هرگز!به خوابهایی فکر کرد که حوادثی را برایش پیشگویی میکرد. به راستی این مرغ روح کجاست؟ چگونه است؟ در قفس سینه چگونه زندگی میکند؟ باز مرد به همان جرقهای فکر کرد که انگار آتشی را در درونش افروخته بود. اصلاً روح چیست؟ غذایش چیست؟ آیا اصلاً غذایی دارد؟ در خواب چه میکند؟ وقتی ما میمیریم، آیا او نیز میمیرد؟اینها، سوالهایی بود که همان جرقه در دلش ایجاد شده بود، و حالا او بود و مردی که در برابرش قرار داشت. مردی که دریای دانش و معرفت بود. به یاد آورد سخنی از این مرد شنیده است: پیش از آنکه مرا از دست بدهید، هر چه میخواهید از من بپرسید که من به راههای آسمان آگاهتر از راههای زمینی هستم.برگرفته از کتاب یک صدف از هزار گوهرتنظیم: بخش کودک و نوجوان ********************************** مطالب مرتبطیک جمجمه و دو سنگ(1)عموجان با هدیه آمد! یک درس تازه(2)
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 342]