واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: جمجمه اسرارآمیزچند لحظه ایستاد و به روبرو نگریست. در چشم اندازش جاده خاکی درازی بود که در دوردست در دل گسترده بیابان ناپدید می شد. راه از کنار قبرستان قدیمی شهر می گذشت. حسی ناشناخته او را به سوی گورستان کشاند. از لابلای قبرها گذشت. گورهای جور واجور را با خشت و کلوخ های کج و معوج از نظر گذراند. بیشترشان را می شناخت و با بعضی هایشان خاطراتی زنده داشت. به یاد آورد روزی با یکی از آن ها سر خریدن پوست لطیف یک غزال ساعت ها چانه زده بود. از همان روز دوستی شان آغاز و تا غروب زندگی ادامه یافته بود. حتی وقت احتضار به بالینش رفته و به هنگام جان کندن نگاهش به پاهای درهم پیچیده و چانه ج شده او افتاده بود. عصر همان روز لاشه سنگین و باد کرده اش را همراه دیگران به قبرستان برده و با آن ها به شهر بازگشته بود. ... چه زود گذشت. چه زود؟! از روی چند گور دیگر گذشت. میان گورها ایستاد. دور خود چرخی زد و ردیف قبرها را که تا دوردست بیابان امتداد می یافت از نظر گذراند. لبخند تلخ اما معناداری زد:
- این ها زنده می شوند؟ و زیر لب گفت: - این وعده و وعیدها دروغ هایی بیش نیستند; افسانه هایی چون گذشتگان و بافته های ذهن پیرزنان! و لگدی بر زمین زد. یکباره چیزی زیر پایش فرو ریخت، زمین سست بود. دلش لرزید پایش تا زیر زانو در زمین فرو رفت. گوری دهان گشود. مرد به زمین افتاد. آن را به فال بد گرفت. - چه روز نحسی! ساقش به سختی درد گرفت اما به روی خود نیاورد. زود برخاست، پایش را بیرون کشید و خودش را دلداری داد و این بار از روی لج گفت: - مرده ها مرده اند، زنده شدنشان افسانه و خرافه است. مرد به چهره پیامبر صلی الله علیه و آله نگاه کرد. چهره اش دگرگون شده بود. گویی انتظار چیزی را می کشید. اما مرد نمی توانست هیچ رازی را از پشت آن پیشانی بلند بخواند. چند لحظه مردد ایستاد. جمجمه همچون کلوخی بی ارزش در دستش سنگینی می کرد. جامه تکاند. خواست برگردد. اما دوباره نگاهش به همان گور دهان گشوده افتاد. خاک های مرده از لبه های حفره به درون می ریخت و غبار ملایمی برمی خاست. مرد به سرفه افتاد. نگاهش به سنگی افتاد. زود آن را برداشت و به جان قبر افتاد. دهانه قبر گشادتر شد اما مرد رها نمی کرد. انگار می خواست انتقام زمین خوردنش را از قبر بگیرد. ضربه های پی در پی مرد، دهانه گور را گشادتر کرد. - آرامگاه چه کسی بود؟ برایش تفاوتی نداشت. او فقط می خواست زمین خوردنش را جبران کند، شاید هم غرور شکسته اش را. خسته شد و به ستوه آمد. دست کشید و سنگ را کناری پرتاب کرد. کم کم گرد و غبار فرو نشست. خشم مرد هم فروکش کرد. تصمیم به بازگشت گرفت. اما ته گور ناگهان چیزی نگاهش را به خود گرفت. بر زمین نشست و به آن خیره ماند. جسمی سفید به اندازه کلوخی بزرگ. با جستی درون قبر پرید. آن را برداشت و زود از قبر بیرون آمد. - چه جمجمه بزرگی! - چند بار آن را در دست چرخاند و با تعجب به آن نگاه کرد. - پس کو چشمهایت؟ موهایت چه شده اند؟ مغزت را هم که خاک خورده است. با انگشت وسط، تقه محکمی بر پیشانی جمجمه زد. صدای کهنه ای از آن برخاست. تق! - آیا تو هم روزی زنده خواهی شد؟ و حساب و کتاب پس خواهی داد؟ از روزهای عمرت خواهند پرسید؟ از غذاهایی که خورده و شراب هایی که نوشیده ای! از کنیزکان ماه پیکری که در کنار داشته ای و شب و روزت را با آنان به سر برده ای؟! - چه خیالات خوشی؟ جز محمد صلی الله علیه و آله چه کسی این افسانه ها را باور خواهد کرد؟ مرد یکباره صدایی شنید. صدای پایی بود. حس کرد کسی به او نزدیک می شود. زود جمجمه را زیر جامه پنهان کرد و از جا برخاست. به پشت سر نگاه کرد اما کسی را ندید. - لابد خیالاتی شده ام! و زیر لب زمزمه کرد نکند مرده ها جان گرفته اند؟ و خندید... به شهر نزدیک شد. برجستگی جمجمه را زیر جامه پنهان کرد تا دردسری برایش پیش نیاورد. یک حس مرموز او را به مرکز شهر می کشاند. کجا می رفت؟ جمجمه را برای چه می خواست؟ - شاید جمجمه یکی از سران بزرگ قبیله ها باشد. با بردن آن نزد رئیس قبیله رقیب دینارهایی به جیب خواهم زد. از کجا خواهند فهمید جمجمه کیست؟ شاید هم... جرقه ای در ذهنش جوشید و بر سرعت گام هایش افزود. به یکی از کوچه های مرکز شهر رسید. ایستاد و نگاه کرد. خانه های کوچک و بزرگ مکه را از نظر گذراند. صدای پایی شنید. پشت دیوار پنهان شد. کسی از کوچه گذشت. مرد دوباره با جمجمه به راه افتاد. این بار انگار مطمئن تر بود که کجا می رود. به چهره ها نگاه می کرد. انگار دنبال کسی می گشت. نزدیک کعبه نگاهش به مردی میان قامت افتاد که با وقار قدم می زد. چند لحظه ایستاد و به او نگاه کرد. بعد چشمانش را گرد کرد و دندان ها را بر هم فشرد. با دیدن او انگار آتشی در دلش افتاده بود. حرف های مرد را به یاد آورد: - شما برای مردن به این جهان نیامده اید، برای جاودانگی آمده اید... می میرید اما دوباره زنده می شوید. در آن روز از همه چیز خواهند پرسید. از لحظه لحظه های عمرتان، از طراوت بهار جوانیتان و از ثروت هایی که اندوخته اید! مرد چهره درهم کشید، در نزدیکی مرد ایستاد و چند بار با صدای بلند صدا زد: - محمد، محمد! مرد به عقب نگاه کرد. نگاه ها درهم گره خورد. - بمان محمد! بمان که امروز با تو کار مهمی دارم! پیامبر صلی الله علیه و آله ایستاد. مرد با قدم های بلند خود را به او رساند. هنوز دست بر جامه برآمده اش داشت. انگار گنجی را زیر پیراهن پنهان کرده بود. - ببین چه چیز با ارزشی برایت آورده ام! و به جمجمه اشاره کرد. آنگاه جامه را کنار زد و جمجمه را در دست گرفت: - آیا دلیلی محکم تر از این جمجمه سرد و خاک خورده می خواهی؟ نگاه های نافذ پیامبر صلی الله علیه و آله به جمجمه افتاد. مرد تکه ای از استخوان جمجمه را میان دو انگشت گرفت و با قدرت فشار داد. ذرات غبار برخاسته از جمجمه در هوا پراکنده شد. مرد قهقهه ای زد: - باز هم می گویی خدای تو این استخوان های پوسیده را زنده خواهد کرد؟ پیامبر صلی الله علیه و آله چند لحظه با تعجب به مرد نگاه کرد. به چهره اش، و به چشمانش که همچون گلوله های شیشه ای، شیطان پشت آن ها کمین کرده بود.با نگاه نافذش به درون او نفوذ کرد. به حالش افسوس خورد.مردم چه زود گذشته خود راازیادمی برند. تا دیروز نطفه بی ارزشی بودند، امروز قدرت و اندیشه دارند و فردا لاشه ی بدبویی از آن ها خواهد ماند که میهمان مور و مار زمین خواهد شد. آیا به دیروز و امروز و فردا نمی نگرند؟ آیا به آمد و شد شب و روز، امروز و فردا و ماه و خورشید فکر نمی کنند؟! مرد به چهره پیامبر صلی الله علیه و آله نگاه کرد. چهره اش دگرگون شده بود. گویی انتظار چیزی را می کشید. اما مرد نمی توانست هیچ رازی را از پشت آن پیشانی بلند بخواند. چند لحظه مردد ایستاد. جمجمه همچون کلوخی بی ارزش در دستش سنگینی می کرد. پیامبر صلی الله علیه و آله جست وجوگرانه به آسمان می نگریست. گویی در پس افق به دنبال چیزی می گشت. خورشید در پشت کوه های مکه فرو می نشست. اما آسمان دل پیامبر صلی الله علیه و آله ستاره باران شده بود. پیامبر صلی الله علیه و آله یکباره صداهایی شنید. گویی کسی آرام به او نزدیک می شد. اما مرد از آن صداها بی خبر بود. نه چیزی می شنید و نه کسی را می دید. چند لحظه گذشت. پیامبر صلی الله علیه و آله لب به سخن گشود: و ضرب لنا مثلا و نسی خلقه قال من یحیی العظام و هی رمیم .قل یحییها الذی انشاها اول مرة و هو بکل خلق علیم . الذی جعل لکم من الشجر الاخضر نارا فاذا انتم منه توقدون . اولیس الذی خلق السموات و الارض بقادر علی ان یخلق مثلهم بلی و هو الخلاق العلیم . انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون . فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی ء و الیه ترجعون . آن مرد (او که گذشته و آغاز خویش را از یاد برده است) و آفرینش خود را فراموش کرده است برای ما مثل می زند و (با غرور) می گوید: چه کسی این استخوان های پوسیده و فرسوده را زنده خواهد کرد؟ بگو او; هم او که اولین بار (که هیچ نبود) آفریدش و او به (راز و رمز) هر آفرینشی آگاه است. همان کسی که از درخت سبز برایتان آتش پدید آورد و شما از آن آتش می افروزید. آیا کسی که آسمان ها و زمین را آفریده است نمی تواند مانند آن ها را بیافریند؟ چرا! زیرا که او آفریننده ای داناست. او هرگاه بخواهد اراده آفرینشی کند، فرمان می دهد که باش! پس آن چیز; موجود می شود. منزه است خدایی که ملکوت هر چیزی در دست اوست و همه شما به سوی او باز می گردید. (1) مرد چند لحظه حیران و سرگردان به چهره مهتابگون پیامبر صلی الله علیه و آله نگریست. گویی سخن های تازه ای می شنید. سخن هایی که آشنای جانش بود اما در لابلای لایه های خودپرستی سال های عمرش گم شده بود. کم کم جمجمه در دستش سنگینی کرد. در بازوانش احساس درد کرد. یکدفعه جمجمه از دستش رها شد و بر زمین افتاد. جلوی پایش بر زمین غلتید. مرد بر زمین خم شد. با تلخ کامی آن را برداشت و با شتاب به سوی بیابان دوید. گویی کسی را پشت سر خود می دید. کسی که سایه به سایه او را دنبال می کرد. قدم به قدم به دنبالش می دوید. او که بود؟ به عقب نگاه کرد. اما کسی را ندید، آیا روح جمجمه بود؟ مرد به بیابان رسیده بود. در گورستان سایه همان کس را در کنار خود حس می کرد. در حالی که جمجمه را در خاک چال می کرد همان کس بالای سرش ایستاده بود،شایدجوانی گمشده اش بود. انگار کودکی شیرخوار را می دید. مادر پستان در دهانش گذاشته بود. چقدر آن کودک شبیه خود او بود و آن زن شبیه مادرش! فکرهای جور واجور به ذهن خسته و درمانده اش هجوم آورد. - این شیرهای گوارا را چه کسی در مشک سینه مادر جا داد؟ مردبر زمین نشسته بود و دیوانه وار خاک ها رابرجمجمه می ریخت. حالا جوانی را می دید که بالای سرش ایستاده بود. قدرتمند بود. حس کرد این جوان همان کودک شیرخوار است و شاید خود او بود. خود را در آیینه ای می دید. برای یک لحظه غبارها کنار رفته و دریچه ای به فضایی باز، افقی دوردست و جایی که نمی دانست کجاست گشوده شده بود. (2)پی نوشت ها: 1) آیات 77 تا آخر سوره «یس ».2) دیدار آشنا :: فروردین و اردیبهشت 1378، شماره 10 تنظیم: شکوری_کارشناس بخش قرآن
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 440]