واضح آرشیو وب فارسی:خبرگزاري قرآني ايران: اربعين امام حسين(ع)؛ داغ غريب غروب عاشورا
گروه انديشه: آرامتر زينب! تو كه اين گونه با داغ فرود ميآيي نبض خورشيد سقوط ميكند، كاش راه آمدنت از اين مسير، ميسر نميشد تا داغ غريب غروب عاشورا را دوباره مويه كني.
به گزارش خبرگزاري بينالمللي قرآن(ايكنا) از خراسان جنوبي، اشك بيصداتر، اما پرشتابتر از آب فرات، نوحه ميخواند و بر روي گونههايت دسته ميرود، چهل روز بغض، هر روز در گلويت متولد شد و تو با آيههاي صبر آن را فرو نشاندهاي. چهل روز بود كه آب خوردن هم برايت ديگر به آساني آب خوردن نبود كه دردي بود به اندازه همه تاريخ كه تشنگي غيرت را به دوش ميكشيد.
آرام باش اي عالمه بي معلم! اينجا كه ديگر غربت براي تو غريب مانده است كه تو بوي خون حسين(ع) را در لايههاي اين خاك كه باد از پراكنده نمودنش شرم داشت استشمام مينمايي. صداي التماس خاك را بنگر كه تاب به دل گرفتن اشكهايت را ندارد و آب را كه تا ابد مجرم بيگناه قصه كربلاست.
زينب! اينجا كربلاست! اما غار حراء تو براي مبعوث شدن به رسالت عاشورا نيست كه تو از دل عرفه آغاز شده بودي و در نگاه حاجياني كه بهصوت حسين(ع) در دعاي عرفه دل سپرده بودند نه بصيرت آن، حكايت غريب را از بر نموده بودي. عاشوراي تو، آن هنگام بود كه حاجيان فرياد «هل من ناصرا ينصرني» را به پشت گوش جهالت خويش افكنده بودند و از همه فلسفه حج، به جاي خداي كعبه به سنگ كعبه دخيل بستند. اما تو آمدي و در زير خيمه سبز برادرت نه، ولي زمانت، معتكف شدي تا راوي مثنوي عطش بار كربلا شوي.
همه پردههاي آن نمايش الهي پس از طي چهل وادي عشق، يك به يك از مقابل چشمانت دوباره ميگذرد. كاش فرات براي هميشه تاريخ، از جريان باز ميايستاد تا صداي شرشرش باز دلت را شرحه شرحه نسازد. هر چند تاريخ، سقاي تشنه كامت را نه به فرات، كه به «هيهات مناالذلّه» ميشناسد. آنگاه كه زانوي ادب در مقابل ولايت حسين بر زمين نهاد.
زينب! خاك خون دل خورده كربلا، در درياي سكوت تو دارد جان ميسپارد. از شكستن آينه پلكهايت، قصه دلت را ميخواند كه صداي غزل خواني شمشيرها گويا پس از چهل روز باز هم گوشهايت را مينوازد و تو نيز زبان نالههاي شان را هنوز ميشنوي و ميشناسي. اين ناله شمشير عباس است كه در غزوه عشق، غزل غيرت ميخواند و با خون بر صفحه علقمه، سبوي دلدادگي را مصور ميسازد.
و اشك و مشك مي شوند واژه قريب كربلا، تصوير ظهر عاشورا در نگاهت جان ميگيرد آنگاه كه فرياد مؤذن برخاسته بود و گويا بلال بود كه در آخرين روز حيات مادرت از مأذنه مسجد مدينه اذان سرميداد و تو حسين را درنماز ديده بودي كه مجنون معشوق ازلي شده بود و نيز ليلاي دل بيقرارت.
اين دشت اكنون آرام است اما نگاه ناآرام تو هنوز درغبار جنگ عاشورا مانده است. در وسعت آشوب دلت به حضور و غياب پروانهها كه مشغول ميشوي بغضات از پيمانه صبرت سرريز ميشود. بند بند انگشتان پاهايت اين خاك را ميشناسد آنگاه كه شمر، خنجر برگلوي برادرت فرو مي برد و تو نيز از سر درد، پاي بر دل اين خاك مي فشردي، چشمهايت كفاف دلتنگيات را نميدهد و خاك به خون نشسته كربلا، از آتش اشك تو خاكستر ميشود.
ني نواي دلتنگي مينوزاد. آيه صبر تلاوت ميكني، صداي گريه زنان و كودكاني كه چهل وادي اسارت را به تو اقتدا كرده بودند تو را به طواف 72 پروانه ميكشاند. نداي «اللهم لبيك» تو، دل عرش را ميلرزاند و تو، به رمي جمرات خويش دركوفه و شام ميانديشي آنگاه كه طعنههاي گزنده سيهانديشان سبزنشين، دلت را به درد آورد و كاسه صبرت را شكست تو حسين شده بودي در آينه تأنيث.
خطبههايت چون شمشير بر فرق مردم شام فرود ميآمد، غيرتهاي يخزدهشان با شعاع خورشيد كلامت آب ميشد، اما تو اين قبيله قبله برگشته را بهتر ميشناسي. آناني كه همه زندگي خويش را در سراب مانده بودند از آب چه ميفهمند؟
تو انتظار تسلي از مردم كوفه و شام نداشتي كه تو سر سلامتشان گفته بودي كه مردانگي خود را در پس قبرهاي متعفن درون خود دفن كرده بودند، تسليت با تو تناسبي نداشت كه خدا تسلايت داد وقتي در زبانت «ما رايت الاجميلا» را جاري ساخت.
ميان هلهله شاميان و كوفيان، معادله سكوت را بر هم زده بودي و طنين تپيدن خطبههاي عليوار از حنجرهات، روزگاري را به خاطر مردم كوفه آورده بود كه تو دختر امير بودهاي نه اسير.
در اين چهل صباح، خواب خوش اهالي كوفه و شام را پريشان نمودي كه به شوق غلتيدن در انبانهاي سيموزر، طعمه زهر حكومت يزيد شدند. كار تو، نبش قبر هر روزه مردمي شده بود كه شرافت قي مينمودند و خنجر بر حنجره ولايت زمان خويش نهاده بودند، و تو درسال 61 هجري، تفسيري روشني از حج را دردل تاريخ نگاشتي. اكنون بايد برخيزي. بايد تا آن هنگام كه قصه تل زينبيه، تار و پود صبر دلت را از هم نگسست، برخيزي كه بشير خبر برگشتنت را به مردم مدينه داده است.
شهري دل به اميد صبر تو بسته است كه در نبود حسين(ع) چگونه تسلايشان خواهي داد. برخيز و بگذار دامنه روضهخواني كاروان عاشورا تا دل شهري كشيده شود كه قلاب دستان عباس(ع)، تو را بر پشت جهاز شتر نشاند.
بگذار مدينه غرق نالههايي شود كه از نهانخانه جانت بر تاريخ جريان خواهد يافت. برخيز و مابقي اشكهايت را بگذار درخلوت حرم جدت كه تو را درآغوش خدا بنشاند و تسلايت دهد...!
سه شنبه 3 دي 1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبرگزاري قرآني ايران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 88]