تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 3 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هرگاه مؤمن بيمار شود سپس خداوند شفايش دهد، آن بيمارى كفّاره گناهان گذشته و پندى بر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1832661679




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

خلبان ايراني در اتاق بريفينگ عراقي ها


واضح آرشیو وب فارسی:الف: خلبان ايراني در اتاق بريفينگ عراقي ها
روز دوم بود كه مرا از زندان بيرون آوردند. چشمانم را بستند، سوار ماشين كردند و بردند. حدوداً بيست دقيقه اي طول كشيد تا به محل مورد نظرشان رسيديم. پياده ام كردند و به داخل يك ساختمان بردند. وقتي چشمانم را باز كردند، خود را داخل يك اتاق «بريفينگ» (اتاقي مخصوص توضيح عمليات هاي هوايي) ديدم. يك نفر سرگرد و دو تا سروان خلبان آنجا بودند.

سرگرد، قدي بلند با چهره اي سوخته و تقريباً سياه و موهايي مجعد داشت. سروان ها، يكي معمولي و ديگري چشم آبي با موهاي بور بود.

با اشاره ي سرگرد، يكي از سروان ها برايم صندلي را عقب كشيد و به انگليسي گفت: «بفرماييد بنشينيد!» وقتي نشستم، بازجويي سرگرد شروع شد:

ـ اسم.

ـ احمد بيگي محمديوسف.

ـ چند فروند بوديد؟

ـ چهار فروند.

ـ مي داني كه هر چهار فروند را زده ايم؟

ـ خير، فقط من مورد اصابت قرار گرفتم.

ـ از كجا مي داني؟

ـ وقتي بيرون پريدم به آنها اطلاع دادم.

سرگرد خنده ي مرموزي كرد و گفت: «نه، همه را زديم.» سپس ادامه داد:

ـ كجا را مي خواستيد بزنيد؟

ـ اگر هر چهار فروند را زده ايد، پس بايد بداني كجا را مي خواستيم بزنيم!

سرگرد مكثي كرد و گفت:

ـ با چه ارتفاعي داخل خاك ما شديد؟

ـ پنج هزار پا.

يكدفعه عصباني شد و پرخاشگرانه گفت: «پنج هزار پا؟!» من هم شانه ام را بالا انداختم و ديگر چيزي نگفتم. ادامه داد:

ـ كجا دوره ديده اي؟

ـ آمريكا.

ـ چقدر پرواز داري؟

ـ حدود ۱۵۰۰ ساعت.

نگاهي به اطرافيان انداخت و گفت:

ـ ليدر است!

سپس در حالي كه به من خيره شده بود گفت:

ـ داود سلمان را مي شناسي؟ (داود سروان خلبان و از دوستان نزديك است كه قبل از من به اسارت درآمده بود.)

ـ بله.

ـ او كجاست؟

ـ پيش شما.

ـ نه، دست ما نيست. او مرده است!

ـ دست شماست و سالم است.

ـ از كجا مي داني سالم است؟

ـ صحبت هايش را از راديوي شما گوش كرده ام.

چند لحظه سكوت كرد و گفت:

ـ به هر حال مرده است.

ـ نه، نمرده.

ـ تو را هم مي كشيم.

ـ فرقي برايم نمي كند.

يك دفعه با ورود يك سرتيپ همه بلند شدند و احترام گذاشتند. احتمال مي دادم كه او فرمانده ي پايگاه باشد. من نشسته بودم و بلند نشدم. سرگرد با اشاره به من گفت كه بلند شوم؛ اما سرتيپ نگذاشت. به بقيه هم گفت كه بنشينند. سرتيپ، زيرچشمي به من نگاه كرد و به عربي با افرادي كه داخل اتاق بودند مقداري صحبت كرد. در اين حال سرگرد رو به من كرد و گفت:

ـ سروان! آنچه را از تو مي پرسم بايد درست جواب بدهي. ليست اسامي خلبانان «گردان ۳۱ و ۳۲ شاهرخي» را برايمان بنويس!

به او گفتم:

ـ در حد قانون ژنو من فقط اسم، درجه و محل خدمت ام را مي گويم. شما هم بيش از اين نمي توانيد از من بخواهيد.

سرگرد با عصبانيت گفت: «اگر ننويسي دست ات را قطع مي كنيم.»

دراين موقع سرگرد رو به سروان ها كرد و به عربي چيزي به آنها گفت. سپس به همراه سرتيپ از اتاق بيرون رفت. سروان ها مقداري با هم صحبت كردند، يكي از آنها اندامي لاغر و موهايي بور داشت، پيش من آمد و ديگري از اتاق بيرون رفت. سرواني كه نزد من مانده بود، صندلي اش را كمي جلوتر كشيد و به من نزديك شد. وانمود مي كرد كه دارد در حقم دلسوزي مي كند. لذا با صداي آهسته گفت:

ـ ببين سروان! اگر چيزهايي را كه از تو مي خواهند درست نگويي و يا اينكه اسامي خلبانان را ننويسي تو را اذيت مي كنند. من هم مثل شما خلبان هستم و شما را درك مي كنم.

من كه مي دانستم آنها برايم نقشه كشيده اند، در دل گفتم، احمق خودتان هستيد! و در جواب گفتم:

ـ سروان! اينكه مي گويي من دوست شما هستم، قبول. ولي مي داني كه ما چيزي نمي دانيم. فقط به ما ابلاغ مي شود كه فلان مأموريت را انجام بده و ما انجام مي دهيم، تصميم گيرنده رده هاي بالا هستند.

گفت:

ـ خب! حالا هرچه مي پرسم جواب بده. در پايگاه شاهرخي چند تا هواپيما داريد؟

ـ نمي دانم متغير است.

ـ چطور متغير است. مگر مي شود تو تعداد آنها را نداني!

ـ نه، نمي دانم. چون جنگ است و هر روز تغيير مي كند.

ـ با چه سرعتي وارد خاك عراق مي شويد؟

ـ ۳۰۰ نات.

ـ با چه ارتفاعي؟

ـ پنج هزار پا.

ـ پنج هزار پا؟!

ـ بله.

ـ چند تا دوست نزديك داري؟

ـ همه با هم دوستيم.

ـ فرماندهان پايگاه را مي شناسي؟

ـ خير.

ـ چرا؟

ـ براي اينكه آنها از ما قديمي تر هستند و من تماس با آنها ندارم.

ـ گلچين چطور؟ (گلچين فرمانده ي وقت پايگاه شاهرخي (نوژه) بود.)

ـ ايشان فرمانده ي من هستند. فقط همين.

ـ او به رژيم معتقد است؟

ـ مگر مي شود يك فرمانده به رژيم معتقد نباشد!

ـ چه ضعف هايي دارد؟

ـ نمي دانم.

ـ دوستان خاص تو چه كساني هستند؟

ـ دوست خاصي ندارم. گفتم كه همه با هم دوست و همكار هستيم.

دو برگ كاغذ به من داد و گفت: «سروان! من صلاح كار تو را مي خواهم، اسامي خلبانان شكاري گردان هاي پايگاه را برايشان بنويس! اگر ننويسي تو را اذيت مي كنند.» سپس بيرون رفت و پس از ده دقيقه برگشت و گفت: «چرا ننوشتي؟» گفتم:

ـ من مجاز نيستم اين كار را بكنم، اگر دستم را هم قطع كنيد، نخواهم نوشت.

شانه اش را بالا انداخت و گفت: «من به تو گفتم. خود داني.»

اشاره كرد كه بلند شو! بلند شدم. مرا به اتاق مجاور راهنمايي كرد. در اتاق مجاور، همان سرگرد كه قبلاً از من بازجويي كرده بود، پشت ميز چوبي بزرگي نشسته بود و ماكت هواپيمايي هم روي ميزش بود. به نظر مي آمد كه اتاق فرمانده ي گردان باشد. از جايش بلند شد و گوشه ي ميز نشست و در حالي كه يك تسبيح دانه درشت قرمز رنگ در دست داشت و با آن بازي مي كرد، نگاهي به من انداخت و گفت: «سروان مي داني كجا هستي؟» جواب دادم: «فكر مي كنم در يك گردان شكاري باشم.» او سري تكان داد و چيزي نگفت. سروان موبور يادداشت هايي را كه از صحبت هاي من برداشته بود به دست اش داد و او هم شروع به خواندن آنها كرد.

وقتي به اين سئوال كرد كه: «با چه سرعتي وارد خاك عراق مي شويد؟» رسيد، عصباني شد و گفت: «كذاب! كذاب!» (دروغگو)

در اين لحظه سرواني كه قبلاً از اتاق بيرون رفته بود، در حالي كه پرونده اي در دست داشت، وارد شد و كنار من روي مبل نشست. پوشه را روي مبل بين خودش و من گذاشت. جلد پوشه از طلق بود و زير چشمي به آن نگاهي انداختم. درون پوشه ليست اسامي خلبانان «خلبانان گردان ۳۲ پايگاه نوژه» نوشته شده بود. از اسامي معلوم بود كه مربوط به سال هاي انقلاب است؛ زيرا هنوز اسامي خلبانان در ليست موجود بود كه در جريان كشف كودتاي نوژه اعدام شده بودند.

سرگرد رو به من كرد و گفت:

ـ چرا اسامي خلبانان را ننوشتي؟ دستت را قطع مي كنيم!

چون ليست را ديدم بودم، با خونسردي تمام و حالتي آرام گفتم:

ـ سرگرد چرا عصبي هستيد؟ وقتي شما ليست گردان را داريد. چرا ديگر از من مي پرسيد؟ چرا مي خواهيد دست مرا قطع كنيد؟

ـ از كجا مي داني ما ليست گردان ۳۲ را داريم؟

به پوشه اي كه بين خودم و آن سروان عراقي بود اشاره كردم و گفتم:

ـ اينجاست.

سرواني كه در كنار من نشسته بود، يكه خورد. خودش را كمي جمع و جور كرد. سرگرد هم كه مانده بود جواب مرا چه بدهد با عصبانيت، كمي به عربي با سروان صحبت كرد و او هم مرتب مي گفت: «نعم سيدي.»(بله قربان) بعد هم بلند شد و رفت.

سرگرد ديگر چيزي نگفت. پس از چند لحظه با آن سروان لاغر اندام مو بور صحبت هايي كرد. او نيز درِ اتاق را باز كرد و سربازي را كه در بيرون ايستاده بود صدا زد. سرباز آمد، چشمان مرا بست و دوباره به همان اتاق در وزارت دفاع نزد حاج آقا ابوترابي و ديگر دوستان برد.

آنجا بودم تا اينكه چند روز بعد يك درجه دار آمد و به من اشاره كرد؛ بيا. چشمانم را بستند و سوار يك اتومبيل سواري كردند. وقتي داخل اتومبيل شدم، نفري كه وسط نشسته بود، سرم را با دست گرفت و روي زانويش قرار داد. احساس كردم از طرف ديگر كس ديگري را هم وارد اتومبيل كردند. سر او را هم روي زانوي نگهباني كه در كنارم نشسته بود قرار دادند. حدس زدم كه بايد حسين نژادي باشد؛ لذا گفتم:

ـ ايوب! تويي؟

با صداي «اسكت» نگهبان سكوت كرديم.

اتومبيل به راه افتاد و حدود ۱۵ تا ۲۰ دقيقه در راه بوديم. به نظر مي آمد كه جاده ناهموار است. وقتي اتومبيل توقف كرد، ما را پياده كردند و داخل ساختمان بردند. حس كردم وارد آسانسور شديم. داخل آسانسور چشمان ما را باز كردند و من در آنجا حسين نژادي را دوباره ديدم. سرگردي كه در شب اول اسارت ام از من بازجويي كرده بود و مي گفت كه مي خواهيم سمتي از ايران را بگيريم، آنجا بود. وي در حالي كه لبخند مي زد رو به من كرد و گفت:

ـ هلو (hello)

آسانسور بالا رفت. در آسانسور كه باز شد، سالني را ديدم كه در دو طرف آن دو راهرو قرار داشت و تعدادي كتاب هم در وسط سالن در قفسه هاي آهني چيده شده بود. سالن با موكتي مغز پسته اي و خيلي تميز فرش شده بود. ما را داخل اتاقي بردند كه داراي مبل هاي مغزپسته اي بود. احساس كردم كه اتاق را قبلاً ديده ام و به چشم ام آشنا مي آمد! به نظرم آن اتاق جايي بود كه «شهيد تندگويان» (وزير نفت جمهوري اسلامي ايران كه به دست دژخيمان صدامي اسير و سپس به شهادت نايل شد.) را نيز آنجا آورده بودند. زيرا من مصاحبه ي ايشان را در تلويزيون ابوظبي، زماني كه در بندرعباس خدمت مي كردم، ديده بودم. به هر حال ما را نشاندند و يك نفر مترجم كه فرسي را به خوبي صحبت مي كرد در آنجا حضور داشت.

يکشنبه 1 دي 1392





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: الف]
[مشاهده در: www.alef.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 64]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن