واضح آرشیو وب فارسی:نامه نیوز:
مردها نخوانند!
مادربزرگ پدری مرحومم تا چند سال پیش هر زن بدحجابی را در خیابان میدید، احساس وظیفه میکرد و با آنالیز رفتار طرف مقابلش، تذکری میداد.
به گزراش نامه نیوز به نقل از جام جم، این تذکر همیشه با «دختر گلم، حیف نیست موهات رو مردای غریبه ببینن» شروع می شد و بعدتر مادربزرگ با استناد به آیات و روایاتی که از سال ها پیش در جلسات دینی و مذهبی و پای منابر مختلف آموخته بود به بحث و گفت وگو با طرف مقابل می پرداخت.
اگر طرف مقابل رفتار مناسبی داشت، مادربزرگ، کریمانه قواره ای چادری هم به او می داد تا دین خود را به صورت کامل به آرمان دینی و اعتقادی اش ادا کند. این کار مادربزرگ زبانزد فامیل بود. بسیاری از دختران همسایه و فامیل با همین کار مادربزرگ چادری شده بودند.اما عمر مادربزرگ آن قدرها طولانی نبود که بتواند همه زنان بدحجاب را با روش خودش باحجاب کند و اگر هم بود، شاید این روش در مقابل خیلی از امروزی ها دیگر کارساز نبود....
چند روز پیش به عادت مالوف هفتگی، در یک کتابفروشی در میدان انقلاب گشتی می زدم که کتاب صورتی رنگی توجهم را جلب کرد. کتابی که با رنگ جلد صورتی دخترانه اش شاید طرح جلد نامتعارفی داشت. همین طرح جلد متفاوت قلقلکم داد تا کتاب را از لای دیگر کتاب های قفسه بردارم و تورقی کنم. همان طور که رنگ رخساره خبر می داد از سر درون، مشخص بود مخاطبان اصلی کتاب، دختران جوان هستند.
کتاب، داستانی بلند بود از بانویی نویسنده به نام «رنده عبدالفتاح». در نخستین صفحه، ناشر خرده اطلاعاتی از نویسنده داده بود. این که نویسنده در استرالیا متولد شده و همان جا هم زندگی می کند، این که والدین او یکی مصری و دیگری فلسطینی هستند و این که او الان در استرالیا مشغول به وکالت است. شش تا 2000 تومانی شمردم و به فروشنده دادم و کتاب را خریدم.
کتاب گیرایی عجیبی داشت. در راه، داخل اتوبوس و مترو، 50 صفحه اولش را خواندم و به خانه که رسیدم نتوانستم ادامه اش را موکول کنم به وقتی دیگر. شب به نیمه نرسیده بود که کتاب را تمام کردم و نبوغ نویسنده را ستایش کردم.
* * *
پدرم می گفت اگر روزی اجباری به انجام کار مثبت و سازنده ای نداشتی و آن را انجام دادی، می توانی خودت را تحسین کنی. به همین دلیل بود که سال ها در ذهنم آنها را که بی هیچ فشاری بالای سرشان، مثل یک شهروند نمونه، مالیات هایشان را پرداخت می کردند تحسین می کردم، یا آنها را که بی هیچ فشار و اجباری از جایی، به اردوهای جهادی می روند و به خلق الله خدمت می کردند ، می ستودم. با این تعریف، نگاهم نسبت به زنانی که در بلاد فرنگ بی آن که محدودیتی داشته باشند، خود را مقید و ملتزم به حفظ حجابشان می دانستند، نگاهی ستایشگرانه بود.
* * *
«بهم میاد» تجربه ای خواندنی برای من بود. کتابی که خواندنش زمان زیادی را از من نگرفت، داستان شسته رفته ای داشت و نشر آرما هم به عنوان ناشر، با ترجمه ای روان و مناسب روانه بازار کتاب کرده بودش. کتابی که در مورد ضرورت حفظ حجاب اسلامی نوشته شده است و انتشارش، کاری فرهنگی در ترویج حجاب به شمار می آید.
داستان، داستان دختری جوان است که با وجود زندگی در استرالیا، خود را ملتزم به حفظ حجاب می داند. او مثل همه دختران دیگر دنیایی منحصر به فرد دارد، دوستانی صمیمی که نزدیک ترین مسائلش را هم با آنان در میان می گذارد و البته مثل خیلی از دختران دیگر، مواقعی که با مادرش بر سر مساله ای نوع نگاه مشترکی ندارد مادرش را گول زده و کار خود را انجام می دهد.
مخاطب ـ مخصوصا مخاطبی که شاید علاقه ای به حفظ حجاب اسلامی نداشته باشد ـ می تواند با قهرمان داستان همذات پنداری کند. قهرمان داستان زنی است که سریال «فرندز» می بیند، به تناسب اندامش توجه می کند، علاقه مند به خرید لباس های جدید است، وقتی با مشکلی مواجه می شود بی مقدمه می زند زیر گریه، با دوستانش و در جمع همکلاسی ها، اهل شوخی و خنده است و مثل هر زنی، از این که مورد توجه قرار بگیرد استقبال می کند؛ اما یک عنصر برجسته در کتاب، به قهرمان داستان شخصیتی متمایز می دهد و آن کندوکاوی است که او برای کشف رمزهای حفظ حجاب اسلامی می کند. همین عنصر برجسته، می شود دلیلی برای خلق بهم میاد.
* * *
من و یاسمین داریم کلک می زنیم؛ خیلی بد، ولی چاره ای نیست. من سه ساعت است که جلوی آینه ام. شوخی نمی کنم. همه لباس هایم را ریخته ام روی تخت یا کف اتاق. به این نتیجه رسیده ام که از همه لباس ها بدم می آید. همه. من دختری هستم بدون هیچ لباسی که بتوانم بپوشم. اینجاست که دیگر دیوانه می شوم... حس خوبی ندارم، فقط می خواهم با چیپسی بنشینم روی کاناپه و یکی از سریال های محبوبم را قسمت قسمت پشت سر هم ببینم.
بعد از این که لباس هایم را به طرفی پرت می کنم، گریه می کنم و سر مامانم جیغ می کشم که تنهایم بگذارد و این که حق ندارد بیاید توی اتاق من. یک کوچولو موچولو حالم بهتر می شود. دست آخر صورتم را پاک می کنم و همه چیز از نو شروع می شود.کلی طول می کشد که نیمه آراسته به نظر برسم. روسری ابریشمی صورتی ای را که انتخاب کرده ام با یک هد سفید نخی زیرش. روسری را طوری پوشیده ام که هد خودش را نشان بدهد و دو بال روسری را دور شانه هایم انداخته ام و با یک گل سینه سنجاقی که از یک مغازه بوگندوی تزئیناتی توی بریج رود خریده ام، آنها را محکم می کنم. می روم سراغ دامن راسته سیاه بلند و کفش پاشنه دار صورتی؛ هنوز هم احساس رضایت نمی کنم، ولی اگر «من احساس می کنم که یک سوپرمدل هستم» ده باشد و «حتی مامان هم فکر می کند من زشتم» یک باشد، دور و بر 5 هستم... (فصل 33؛ صفحه 273)
* * *
مادربزرگ خدابیامرزم اگر زنده بود، شاید این روزها با توجه به قیمت چادرهای چینی ، هندی و مالزیایی در بازار، سعی می کرد محصول دیگری را برای چادری کردن زن های بدحجاب انتخاب کند؛ محصولی که قیمتی پایین تر از این چادرها داشت و شاید تاثیری بیشتر. این روزها ـ بعد از این که بهم میاد را دیدم ، خریدم و خواندم ـ با خودم مدام فکر می کنم مثلا ممکن بود مادربزرگم با وقوف به ارزش های معنوی و فرهنگی این کتاب، یک دوره هزارتایی از یکی از چاپ های بهم میاد را بخرد و بگذارد در خانه و یکی یکی بدهد دست خانم های بدحجاب فامیل و محل.
1392/9/30
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نامه نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 26]