واضح آرشیو وب فارسی:فارس: زندگي به سبك شهداحق يك فرمانده سپاه از بيتالمال
هيچ وقت شهيد برونسي را آن طور ناراحت و عصباني نديده بودمش، با صدايي كه ميلرزيد، گفت: شما به چه اجازه به خونه من ماشين لباسشويي آوردي؟ مگه من رفتم جنگ كه ماشين لباسشويي بياد توي خونهام؟
به گزارش سرويس فضاي مجازي خبرگزاري فارس، سايت فرهنگ نيوز بخشي از خاطرات شهيد برونسي ذكر شده در كتاب خاكهاي نرم كوشك را منتشر كرد كه متن آنم به شرح ذيل است:
او جبهه ماند و من آمدم مشهد، مرخصي. صبح روز بعد رفتم ملك آباد، مقر سپاه. يكي از مسوولين رده بالا گفت: به هر كدوم از فرماندهان وسيله اي داديم، يك ماشين لباسشويي هم سهم آقاي برونسي شده.
مكث كرد و ادامه داد: حالا كه ايشون نيست، شما زحمتش رو مي كشين كه ببرين خونه شون؟
مي دانستم حاجي اگر بود، به هيچ عنوان قبول نمي كرد. پيش خودم گفتم: چي از اين بهتر كه تا نيست من ترتيب كارو بدم.
اجر معنوي يا ماشين لباسشويي؟
اين طوري وقتي خبردار مي شد، در مقابل عمل انجام شده قرار مي گرفت و ديگر كاري نمي توانست بكند. براي همين هم گفتم: با كمال ميل قبول مي كنم.
ماشين لباسشويي را گذاشتم عقب يك وانت و سريع بردم خانه شان.
هرگز آن عصبانيتش از يادم نمي رود. همين كه از موضوع ماشين لباسشويي خبردار شده بود و فهميده بود از كجا آب مي خورد، يك راست آمده بود سر وقت من.
هيچ وقت آن طور ناراحت و عصباني نديده بودمش. با صدايي كه مي لرزيد، گفت: شما به چه اجازه به خونه من ماشين لباسشويي آوردي؟
چون انتظار همچنين برخوردي را نداشتم، پاك هول كرده بودم. گفتم: از طرف بالا به من دستور دادن.
ناراحت تر از قبل گفت: عذر بدتر از گناه!
مكث كرد و خشن ادامه داد: همين حالا مي آي اون تحفه روبرش مي داري و مي بريش همون جايي كه آوردي.
كم كم اوضاع و احوال دستم مي آمد و به خودم مسلط مي شدم. گفتم: حالا مگه چي شده كه اين جوري داري زمين و آسمون رو به هم مي دوزي، حاج آقا؟!
به پرخاش گفت: مگه من رفتم جنگ كه ماشين لباسشويي بياد توي خونه ام؟
گفتم: بابا يك تيكه كوچيك حقت بود، بهت دادن.
گفت: شما مي خواين اجر منو از بين ببرين؛ ما براي چيز ديگه اي مي ريم جنگ، داريم به وظيفه شرعي و ديني مون عمل مي كنيم؛ همين چيزهاست كه ممكنه ما رو از مسير منحرف كنه.
آهي از ته دل كشيد. نگاهش را از نگاهم گرفت و خيره طرف ديگري شد. گفت: تازه همين حقوقي رو هم كه مي گيرم، نمي دونم حقم باشه يا نه؛ اصلاً وقتي كه مي ام مرخصي، بايد برم كار كنم و خرج زن و بچه رو در بياورم و باز برم جبهه، اون وقت شما به خودتون اجازه اين كارها رو مي دين؟! اين كار از تو بعيد بود، آقا سيد!
آخرش هم زير بار نرفت. محكم و جدي گفت: خودت اونو آوردي، خودت هم مي آي مي بريش.
من هم زدم به در لجبازي و گفتم: اون ماشين حق زن و بچه شماست و بايد توي خونه بمونه.
خداحافظي كرد و در حال رفتن گفت: ما به اون دست نمي زنيم، تا بياي ببريش.
با خودم گفتم: هر حرفش رو كه گوش كنم، اين يكي رو ديگه گوش نمي كنم.
همين طور هم شد؛ بعد از آن، پا توي يك كفش كردم و ديگر نرفتم ماشين لباسشويي را بياورم.
خدا رحمتش كند، او هم به خانمش گفته بود: ماشين رو از توي كارتنش در نياري.
تا زمان شهادتش، همان طور توي كارتن ماند و اصلاً دست نخورد. مدت ها بعد از شهادتش، آن را با يك ماشين لباسشويي نو تر عوض كردم و بردم براي زن و بچه اش.
بازگشت به صفحه نخست گروه فضاي مجازي
انتهاي پيام/
پنجشنبه 28 آذر 1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 50]