تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 15 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):نماز شب، موجب رضايت پروردگار، دوستى فرشتگان، سنت پيامبران، نور معرفت، ريشه ايمان، آس...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804783548




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

تيمسارهاي عراقي‌ كه از سربازها كتك مي‌خوردند


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: تيمسارهاي عراقي‌ كه از سربازها كتك مي‌خوردند
عراقي‌ها حتي به درجه‌دارها، سرهنگ‌ها و تيمسارهاي خودشان هم رحم نمي‌كردند، مخصوصاً اگر در جبهه اشتباهي مرتكب مي‌شدند، آن‌ها را برهنه مي‌كردند و به سربازها دستور مي‌دادند تا كتك‌شان بزنند.


به گزارش سرويس فضاي مجازي خبرگزاري فارس،‌ سايت جامع آزادگان نوشت: چند روزي گذشت. هنوز كاري به كارم نداشتند. صبح ها يك استكان آش مي آوردند با دو تا نان ساندويچي كه آن هم وسطش خمير بود و فقط دورش را مي شد خورد. ظهر يك خرده برنج نپخته با مثلاً دو سه تا قاشق آب گوجه. عصر يك ليوان چاي، شب هم يك استكان آب خورش؛ همين. از ميوه هم هيچ خبري نبود. نور كه نبود بفهمم حالا صبح است يا ظهر، شب است يا نصف شب. همين برنامه ي غذايي شده بود يك جور ساعت كه بفهمم الان چه وقت روز است.

اتاق دستشويي نداشت. بهانه داشتم كه هر وقت در را باز مي كنند براي دادن غذا، بگويم مي خواهم بروم دستشويي. اين جوري لااقل چهل پنجاه متر راه مي رفتم. خودش تنوعي بود. براي اين كه خوار و خفيفم كنند، حتا يك دم پايي به م نمي دادند. مجبور بودم پابرهنه بروم. چندشم مي شد، ولي چاره اي نبود. نمازم را هم با تيمم مي خواندم.

بعضي وقت ها غذا آوردن شان خيلي دير مي شد. اولش فكر مي كردم هنوز وقتش نرسيده. بعد كه از گرسنگي معده ام درد مي گرفت، مي فهميدم اصلاً يادشان رفته. بيش تر وقت ها زندان بانم يكي بود كه قيافه ي خيلي وحشتناكي داشت، انگار موي اجل توي صورتش بود. كلاً همه ي آدم هاي آن جا جوري بودند كه مي ترسيدي باهاشان صحبت كني يا ازشان چيزي بخواهي. ولي وقتي مي ديدم دارم ضعف مي كنم، دلم را مي زدم به دريا. در مي زدم و مي گفتم «مي خوام برم دستشويي.» وقتي برمي گشتم كلي به خودم جرات مي دادم و مي گفتم «غذا هم نخوردم.» مي رفتند آشپزخانه، اگر از غذاي خودشان چيزي مانده بود، يك كاسه مي آوردند.

توي راهرو كه مي رفتم و مي آمدم، چيزهاي عجيب و غريبي مي ديدم. آن جا ديگر نمي توانستند چشم بند بزنند، ولي آن كه همراهم بود، هر جوري بود به م مي فهماند سرم را بيندازم پايين و فقط جلوي پام را نگاه كنم. من هم زير چشمي نگاه مي كردم. بيشتر وقت ها مي ديدم دست عرب ها را دوتا سه تا از پشت بسته اند و كم كم مي فرستندشان طبقه ي دوم. اين جور كه بوش مي آمد، جاي بازجويي ها آن جا بود. از خوش شانسي، اتاق من هم افتاده بود بغل شكنجه گاه. مرتب صداي داد و فرياد و حتا جيغ زن و بچه مي آمد. اين ها را كه مي شنيدم، دلم ريش مي شد. مي گفتم همين امروز و فردا مي آيند و من را هم مي برند آن جا. هي ته دلم خالي مي شد. همين دلهره اش داشت از پا درم مي آورد. اين ها به كنار، سر و صدا آن قدر زياد بود كه نمي شد چشم بگذارم روي هم. نامردها طرف را آن قدر شلاق مي زدند كه از هوش مي رفت و صداش قطع مي شد. فقط همان موقع بود كه تا يكي دو ساعت اتفاقي نمي افتاد و مي شد چرتي زد. ولي توي همان خواب كوتاه هم صداي سوت شلاقي كه توي هوا پيچ و تاب مي خورد، توي گوشم بود و دلهره دست از سرم برنمي داشت. اين سكوت ها بيش تر مال شب بود. طرف هاي صبح دوباره شروع مي كردند به زدن؛ لابد يكي ديگر را يا همان سر شبي را كه دوباره به هوش آمده بود.

وزارت دفاع هم كه بودم، گاهي وقت ها از طبقه ي دومش صداي داد و قال مي آمد. صداي ضبط را زياد مي كردند كه اين صداها توش گم بشود و مثلا كسي نفهمد. نمي دانستم اين بلاها را سر كي مي آورند. بعد ها حتا شنيدم به درجه دارها. سرهنگ ها و تيمسارهاي خودشان هم اگر تمرد كنند، رحم نمي كنند؛ مخصوصاً اگر توي جبهه اشتباهي بكنند و اشكالي توي كارشان باشد، درجه هاشان را مي گيرند، لخت شان مي كنند و مي گويند سربازها كتك شان بزنند.

راوي: آزاده منصور كاظميان

بازگشت به صفحه نخست گروه فضاي مجازي

انتهاي پيام/

يکشنبه 24 آذر 1392





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 39]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن