واضح آرشیو وب فارسی:فارس: تيمسارهاي عراقي كه از سربازها كتك ميخوردند
عراقيها حتي به درجهدارها، سرهنگها و تيمسارهاي خودشان هم رحم نميكردند، مخصوصاً اگر در جبهه اشتباهي مرتكب ميشدند، آنها را برهنه ميكردند و به سربازها دستور ميدادند تا كتكشان بزنند.
![](http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1392/09/24/13920924000563_PhotoA.jpg)
به گزارش سرويس فضاي مجازي خبرگزاري فارس، سايت جامع آزادگان نوشت: چند روزي گذشت. هنوز كاري به كارم نداشتند. صبح ها يك استكان آش مي آوردند با دو تا نان ساندويچي كه آن هم وسطش خمير بود و فقط دورش را مي شد خورد. ظهر يك خرده برنج نپخته با مثلاً دو سه تا قاشق آب گوجه. عصر يك ليوان چاي، شب هم يك استكان آب خورش؛ همين. از ميوه هم هيچ خبري نبود. نور كه نبود بفهمم حالا صبح است يا ظهر، شب است يا نصف شب. همين برنامه ي غذايي شده بود يك جور ساعت كه بفهمم الان چه وقت روز است.
اتاق دستشويي نداشت. بهانه داشتم كه هر وقت در را باز مي كنند براي دادن غذا، بگويم مي خواهم بروم دستشويي. اين جوري لااقل چهل پنجاه متر راه مي رفتم. خودش تنوعي بود. براي اين كه خوار و خفيفم كنند، حتا يك دم پايي به م نمي دادند. مجبور بودم پابرهنه بروم. چندشم مي شد، ولي چاره اي نبود. نمازم را هم با تيمم مي خواندم.
بعضي وقت ها غذا آوردن شان خيلي دير مي شد. اولش فكر مي كردم هنوز وقتش نرسيده. بعد كه از گرسنگي معده ام درد مي گرفت، مي فهميدم اصلاً يادشان رفته. بيش تر وقت ها زندان بانم يكي بود كه قيافه ي خيلي وحشتناكي داشت، انگار موي اجل توي صورتش بود. كلاً همه ي آدم هاي آن جا جوري بودند كه مي ترسيدي باهاشان صحبت كني يا ازشان چيزي بخواهي. ولي وقتي مي ديدم دارم ضعف مي كنم، دلم را مي زدم به دريا. در مي زدم و مي گفتم «مي خوام برم دستشويي.» وقتي برمي گشتم كلي به خودم جرات مي دادم و مي گفتم «غذا هم نخوردم.» مي رفتند آشپزخانه، اگر از غذاي خودشان چيزي مانده بود، يك كاسه مي آوردند.
توي راهرو كه مي رفتم و مي آمدم، چيزهاي عجيب و غريبي مي ديدم. آن جا ديگر نمي توانستند چشم بند بزنند، ولي آن كه همراهم بود، هر جوري بود به م مي فهماند سرم را بيندازم پايين و فقط جلوي پام را نگاه كنم. من هم زير چشمي نگاه مي كردم. بيشتر وقت ها مي ديدم دست عرب ها را دوتا سه تا از پشت بسته اند و كم كم مي فرستندشان طبقه ي دوم. اين جور كه بوش مي آمد، جاي بازجويي ها آن جا بود. از خوش شانسي، اتاق من هم افتاده بود بغل شكنجه گاه. مرتب صداي داد و فرياد و حتا جيغ زن و بچه مي آمد. اين ها را كه مي شنيدم، دلم ريش مي شد. مي گفتم همين امروز و فردا مي آيند و من را هم مي برند آن جا. هي ته دلم خالي مي شد. همين دلهره اش داشت از پا درم مي آورد. اين ها به كنار، سر و صدا آن قدر زياد بود كه نمي شد چشم بگذارم روي هم. نامردها طرف را آن قدر شلاق مي زدند كه از هوش مي رفت و صداش قطع مي شد. فقط همان موقع بود كه تا يكي دو ساعت اتفاقي نمي افتاد و مي شد چرتي زد. ولي توي همان خواب كوتاه هم صداي سوت شلاقي كه توي هوا پيچ و تاب مي خورد، توي گوشم بود و دلهره دست از سرم برنمي داشت. اين سكوت ها بيش تر مال شب بود. طرف هاي صبح دوباره شروع مي كردند به زدن؛ لابد يكي ديگر را يا همان سر شبي را كه دوباره به هوش آمده بود.
وزارت دفاع هم كه بودم، گاهي وقت ها از طبقه ي دومش صداي داد و قال مي آمد. صداي ضبط را زياد مي كردند كه اين صداها توش گم بشود و مثلا كسي نفهمد. نمي دانستم اين بلاها را سر كي مي آورند. بعد ها حتا شنيدم به درجه دارها. سرهنگ ها و تيمسارهاي خودشان هم اگر تمرد كنند، رحم نمي كنند؛ مخصوصاً اگر توي جبهه اشتباهي بكنند و اشكالي توي كارشان باشد، درجه هاشان را مي گيرند، لخت شان مي كنند و مي گويند سربازها كتك شان بزنند.
راوي: آزاده منصور كاظميان
بازگشت به صفحه نخست گروه فضاي مجازي
انتهاي پيام/
يکشنبه 24 آذر 1392
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 39]