تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):عبادت کردن به زیادی روزه و نماز نیست، بلکه (حقیقت) عبادت، زیاد در کار خدا اندیشیدن است
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1821131100




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

كوچك‌ترين رزمنده دفاع مقدس كيست؟


واضح آرشیو وب فارسی:باشگاه خبرنگاران جوان: كوچك‌ترين رزمنده دفاع مقدس كيست؟
با يازده بار رفتنم به جبهه در كل ۴۴ مرتبه زيرِ پاي سرنشينان خودروهايي بودم كه به طرف منطقه مي‌رفت.


به گزارش خيمه گاه باشگاه خبرنگاران؛

تاريخ هشت ساله حماسه و مقاومت پيروان حضرت روح الله(ره)، همواره شاهد، قاسم‌هاي كربلاهايي بوده است كه درس بزرگي به بشريت داده‌اند. در تفحص اين گنج عظيم، رزمنده نونهالي را مي‌بينيم كه در اوج شور و شوق بازي‌هاي كودكانه‌اش، بازي جنگ را به تمام بازي‌ها ارجحيت داده و در زيباترين لحظات زندگي در كره خاكي، همبازي شهدايي بوده است كه تا به امروز محفوظ بودنش را از بركت همان، هم نفسي مي‌داند. «جواد صحرايي» از اهالي رستم‌كلاي بهشهر مازندران (اعزامي از لشكر هميشه پيروز ۲۵ كربلا)، همان نونهال نماز شب‌خواني كه خود را همراه با موج بلند روح‌الهيان قرار داده و پاي بر عرصه مجاهدت در مسير رب‌الارباب نهاد.

جواد، نونهال ۹ ساله‌اي كه با قرائت‌هاي معروف وصيتنامه‌اش، همواره در آن ايام عاشقي، روحيه مضاعفي براي رزمندگان بود. اگر او را نشناختيد، بايد طور ديگري معرفي‌اش كنيم: (جواد صحرايي، فرزند سردار دلاور، فرمانده غيور محور عملياتي لشكر ويژه ۲۵ كربلا «رمضانعلي صحرايي» است.) متني كه در ادامه مي‌آيد، ناگفته‌هايي از زبان اين رزمنده ۹ ساله از اولين حضورش در جبهه است.

۹ ساله بودم كه وصيتنامه‌ام را نوشتم. خيلي‌ها مرا به واسطه وصيتنامه‌ام مي‌شناسند. وصيتنامه‌اي كه بارها در جبهه‌ها و يك بار هم در نماز جمعه بهشهر در محضر آيت‌الله جباري خواندم: «بسم الله الرحمن الرحيم؛ اينجانب، جواد صحرايي رستمي، فرزند رمضانعلي كه در سن ۹ سالگي به جبهه‌هاي حق عليه باطل عزيمت كردم و ... اگر به شهادت رسيدم، دوچرخه‌ام را به پسر شهيدي بدهيد كه پدرش را از دست داده ... .»

خواهرها در شهرك (شهرك پايگاه شهيد بهشتي اهواز، خانه‌هاي سازماني فرماندهان دفاع مقدس) تعجب مي‌كردند، مادرم چطور براي رفتن من به جبهه تقلي مي‌كند؟ الآن مادرم آدم كم‌دل و جرأتي شده، ولي آن زمان هميشه دو گام جلوتر بود. دلِ شجاعي داشت. فضاي اهواز هم طوري نبود كه كودكيِ ما، از بازي‌ها و شيطنت‌ها سير بشود. در محيط محصورِ جنگي پايگاه شهيد بهشتي، اتفاق خاصي نمي‌افتاد؛ به همين خاطر براي رفتن به فضاي مستقيم جبهه به مامان فشار مي‌آوردم تا واسطه شود به بابا بگويد. بعضي وقت‌ها كه خلوت مي‌كنم با خودم مي‌گويم:

- «چرا از بين اين همه بچه‌هاي قد و نيم قد در كشور، من گلچين شده‌ام؟»

البته قصه تنبلي و درس نخواندن من فايده‌اش اين بود كه پدرم براي مراقبت بيشتر از من، مرا با خودش به جبهه ببرد.

به خاطر كمي سنم از مانعي به نام مرتضي قرباني (فرمانده لشكر ويژه ۲۵ كربلا) بايد مي‌گذشتم. بايد از اين سد بزرگ عبور مي‌كردم. بعد از اين كه مشكل درس من حل شد، مي‌ماند اجازه‌ي آقا مرتضي به عنوان فرمانده لشكر.

قرار شد بابا، غروب كه از خط آمد، موضوع جبهه آمدن‌ام را با آقا مرتضي در ميان بگذارد. اين اولين باري بود كه مي‌خواستم بروم منطقه. مثل اسپند روي آتش، بالا و پايين مي‌رفتم و لحظه شماري مي‌كردم كه بابا جواب مثبت را به من بدهد تا اين كه شب، چيزي را كه منتظر شنيدنش بودم، از دهان بابا شنيدم: آقا مرتضي قبول كرد و گفت، مانعي ندارد.

بابا گفت: هفته بعد اگر موردي پيش نيامد، با هم مي‌رويم.

براي رسيدنِ هفته بعد، لحظه شماري مي‌كردم. تا اين كه روز موعود سر رسيد. بايد حركت مي‌كرديم. دل توي دلم نبود. رسيدن به فضاي جبهه و جنگ براي من حكم دركِ بهشت بود. من هنوز جبهه را لمس نكرده بودم ولي احساس مي‌كردم مي‌خواهم به زميني پا بگذارم كه فقط بوي خوبي و نيكي مي‌دهد. همه آدم‌هايش مهربانند. اين‌ها را به وضوح درك مي‌كردم؛ چون نمونه بچه‌هاي خطوط مقدم را هر روز در پايگاه شهيد بهشتي، هفت تپه و پادگان شهيد «بيگلو» مي‌ديدم.

براي رفتن، حكم مأموريت و برگه تردد لازم بود. بابا تنها نمي‌رفت؛ بيشتر وقت‌ها دو سه نفر همراهش بودند. من هم چُپانده شدم لاي جمعيتِ داخل ماشين.

كارهاي اداري انجام شد و ما رفتيم سمت خرمشهر و آبادان. حدود دو ساعت فاصله راه بود. رسيديم به دژبانيِ اول ارتش. طبق معمول از راننده، برگ تردد خواستند. يادم نيست آن روز، بابا راننده بود يا نه؟ دژبان، سركي هم داخل ماشين كشيد كه افراد توي ماشين را بازديد كنند. يك بار سرك كشيد، بعد ناباورانه دوباره سرش را آورد داخل و گفت: «بچه؟»

داشت شاخ درمي آورد. بعد از راننده پرسيد:«آقا ببخشيد، اين بچه... ؟»

- «پسر من است.»

- «اين جا چي كار مي‌كند؟»

- «مي‌خواهد برود جبهه.»

- «جبهه؟»

- «اجازه آقا مرتضي را دارد.»

- «مرتضي!؟ مرتضي كي هست؟»

- «مرتضي قرباني، فرمانده لشكر ۲۵ كربلا.»

- «ما كه مرتضي نمي‌شناسيم. لطف كنيد بچه را پياده كنيد!»

بابا دوباره با تأكيد گفت: «مرتضي؛ مرتضي قرباني. چطور نمي‌شناسيد؟»

- «نمي‌شناسم جناب! لطف كنيد بچه را پياده كنيد. جبهه كه بچه بازي نيست.»

بابا هر چه سعي كرد، نتوانست سرباز ارتشي را راضي كند. داشت گريه‌ام مي‌گرفت. انگار دربان بهشت به من اذن دخول نداده بود. همه آرزوهاي جبهه رفتنم داشت نقش بر آب مي‌شد. دژبان ارتشي، خوش تيپ و خوش قيافه بود. خيلي محترمانه، اما سفت و سخت با ما برخورد كرد. پس از كلي كشمكش بالاخره بابا تسليم شد و گفت:

- «جواد جان! شرمنده؛ بايد پياده بشوي.»

دلجويي‌اش براي‌ام تازگي داشت. مرا بوسيد، وقتي متوجه شد كه دلم شكست، گفت:

- «بابا! اشكال ندارد، يك وقت ديگر.»

بغض نمي‌گذاشت نفسم دربياد. بدجوري خيط شده بودم. ياد مادرم و يكي دو نفر از خانم‌ها افتادم كه مرا بدرقه كرده بودند. حس مي‌كردم حتي مادرم احتمال شهادت مرا هم مي‌داد؛ چون رفتن من واقعاً شوخي‌بردار نبود. خانم اماني را به خوبي به ياد دارم. خيلي اصرار داشت من نروم. اصفهاني بود. آقاي اماني، جانشين آقا مرتضي بود. لباس‌هايم را انداخته بودم داخل يك پلاستيك و حالا بايد همان طور برمي‌گشتم. اين برگشتن بيش‌تر ناراحتم مي كرد. بچه‌هاي ارتش هم فهميدند، دل من خيلي شكست. همان سرباز خوش تيپ و بلندقامت گفت: «مرد كوچولو! بيا اينجا!»

خيلي لوطي‌منش و داش مشتي بود.

- «غصه نخور!»

دژبان‌هاي ارتشي داشتند توي آن هواي داغِ داغ، هندوانه مي‌خوردند؛ وسط بيابان كنار جاده آسفالته. بابا به سرباز گفت:

- «از منطقه ماشين مي‌فرستم، بچه را مي‌برد اهواز.»

بابا رفت. دو سه ساعتي طول كشيد كه ماشين بيايد. اين دو ساعت را كنار بچه‌هاي ارتش بودم. خيلي از من دلجويي كردند. صدايم در نمي‌آمد. منتظر وقتي بودم كه گريه كنم. هندوانه را كنار آنها خوردم. بعد يكي از آنها گفت:

- «حالا كه مي‌خواهي بروي جبهه، بگو ببينم بلدي تفنگ باز و بسته كني؟»

بعد يك «ژ.۳» داد دستم كه از قد من بلندتر بود. كمي بعد ديد، نمي‌توانم. كلاش را بيشتر تجربه كرده بودم. دست و پا شكسته باز و بسته كردن ژ.۳ را به من ياد داد. حس قشنگي؛ كنار آن دژبان‌ها داشتم. برخورد خوبي با من كردند، گرچه ته دلم از دست آنها عصباني بودم. خُب چاره‌اي نبود؛ آنها موظف بودند به من بچه اجازه ورود ندهند. چند ساعت بعد يك ماشين تويوتا با هماهنگي بابا آمد و مرا دست از پا درازتر برگرداند اهواز و تحويل مامان داد.

وقتي مامان ديد كه چقدر زود برگشتم، ماتش برد. پرسيد: «بابا كو؟ مگر قرار نبود بروي؟»

ماجرا را تعريف كردم، ولي هِي سعي مي كردم خانم اماني را نبينم.

تا مرز بهشت رفته بودم و ناكام برگشتم. فشار بيشتري به بابا مي‌آوردم. قول رفتن دوباره را از بابا گرفتم.

به دژباني ارتش نزديك مي‌شديم. قلبم تند مي‌زد. بابا نقشه‌اي را كه قبل از حركت برايم كشيده بود، يادآور شد؛ وقتي رسيديم به دژباني، بايد بروي زير پا.

جثّه كوچكي داشتم. قرار شد زير پاي همراهان‌ام مخفي شوم. حساب كه مي‌كنم، با يازده بار رفتنم به جبهه در كل ۴۴ مرتبه زيرِ پاي سرنشينان خودروهايي بودم كه به طرف منطقه مي‌رفت. اولين بار، زير پاها و پوتين‌هايي خودم را مخفي كردم كه از شدت بوي بدِ عرق خفه شده بودم. پانصد متر مانده به دژباني، لوله مي‌شدم زير دست و پاها. دچار نفس تنگي مي‌شدم. گرمايِ آن پايين سخت بود. دژبان‌ها هم هيچ وقت فكرش را نمي‌كردند كه يك بچه در خودرو مخفي شده باشد.

اول كارت تردد، بعد حكم مأموريت و آخرسر بازديد جزييِ خودرو.

بابا براي استتارِ بيشتر، پرده خودرو را هم مي‌كشيد. در هر دژباني، سه دقيقه‌اي معطل مي‌شديم. در اين سه دقيقه گاهي اوقات به حدي به من فشار وارد مي‌شد كه مي‌خواستم سرم را بياورم بيرون ولي يكي از پوتين‌ها مي‌آمد روي سرم.

به دژباني دوم رسيديم. دوباره همان جريان تكرار مي‌شد. بعد از آن، جاده به منطقه‌اي منتهي مي‌شد كه مال بچه‌هاي لشكر بود. آنجا براي خودمان سالار بوديم. فرمانده، بابا بود و چه كسي جرأت مي‌كرد به من بگويد بالاي چشمت... .

حالا ديگر واقعاً به آن بهشت رسيده بودم.

آدم‌هاي بهشت مثل آدم‌هاي پايگاه شهيد بهشتي بودند. چقدر به تصورات خودم نزديك بودند. صفا و صميميت آنها مثل چشمه آب رواني از كنارمان مي‌گذشت. خيلي‌هاشان با ديدن من تعجب مي‌كردند. براي بعضي‌ها، حضور من قابل هضم نبود.

منبع:آويني

جمعه 22 آذر 1392





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: باشگاه خبرنگاران جوان]
[مشاهده در: www.yjc.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 20]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن