تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع): كسى كه خود را پيشواى مردم قرار داده، بايد پيش از آموزش ديگران، خود را آموزش دهد ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826691477




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

زلال قلم – قسمت اول


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
زلال قلم – قسمت اول
زلال قلم – قسمت اول دل نوشته هایی در ولادت حضرت ابوالفضل(علیه السلام) دستم را بگیر مهدی خلیلیاندلم پیوسته، مستِ توست عباس!نگاهم پایْ‏بستِ توست عباس!اگرچه، مَشکِ آب، از دستت افتاددو چشم من به دستِ توست عباس!بگذار باز هم از تو بگویم:پروانه عشق، بال و پَر می‏افکنْدبا زمزمه‏اش به دل، شرر می‏افکنْدهنگام که بر خاکِ عطشناک افتادآهسته به خیمه‏ها، نظر می‏افکنْدنَه! بگذار تو را از اول بگویم. قول می‏دهم مانند بنی‏هاشم، دست‏افشان و پای‏کوبان به سراغت بیایم. اما باید دستم را بگیری. سال‏هاست دست‏هایم می‏لرزد؛ هرچند، نوشتارهایم به پشیزی نمی‏ارزد! اضطراب‏هایم در تلفظ نامت، تمام می‏شوند.برگ‏های دفترم عطر عود و گلاب می‏دهند... .از کوچه تا خانه«گلاب بیاورید، اسپند و عود...».تا می‏روم دنبالِ گلاب، زنی دیگر فریاد برمی‏آوَرَد:«امیرالمؤمنین علیه‏السلام در مسجد است، یک نفر برود...».از خانه بیرون می‏روم. می‏دوم... لبخند علی علیه‏السلام ، دلم را آرامش می‏بخشد. مولا و لبخندی چنین فرحزا؟ آن هم بعد از رفتنِ زهرا؟! دوست دارم این همه اشتیاق را زودتر از همه به «امّ‏البنین» بگویم؛ به همه بنی‏هاشم و... اما هرچه می‏دوم، به گَردِ مولا هم نمی‏رسم! «یا اللّه‏» که می‏گوید، صدای صلواتِ زن‏ها و... صحنِ کوچک خانه، پُر می‏شود از هیاهو و غوغا. چشم‏های علی، عشق و اشتیاق را در قابِ نگاه امّ البنین می‏نشاند. و دست‏هایش ماه بنی‏هاشم را به آغوش می‏کشاند؛ تو را می‏گویم!خداوند را فراوان می‏ستاید. سپس در هلهله شادیِ پنهان و آشکارِ فرشتگان، آوای اذان و اقامه را، فقط برای تو می‏سراید. از خانه که بیرون می‏زنم، اهلِ مدینه هجوم می‏آورند برای دیدنِ ماه؛ همچون خیل فرشتگانِ آسمان، مثل خورشیدِ مهربان.مرا به خانه‏ات بِبَردستم را بگیر... همیشه در آغازِ از تو گفتن، به پایان می‏رسم. یا «باب الحوایج!» بگذار تو را آواز بخوانم:«اَلسَّلامُ عَلَی العَبّاسِ بْنِ اَمیرالمُؤمِنین المَواسیِ اَخاهُ بِنَفْسِه...».دستم را بگیر، و دانشم بیاموز؛ ای عین عدالت، تقوا، حکمت و معرفت!دستم را بگیر، تا تو را آواز بخوانم:«وَ اِنَّ لِلْعَبّاسِ عِنْدَاللّه‏ِ ـ عَزَّوَجَلَّ ـ مَنْزِلَةً یَغْبِطُهُ بِها جَمیعُ الشُّهَداءِ یَوْمَ القِیامَةِ».و با تمامِ شهیدان، در حسرتِ رسیدن به مقامت بمانم. دستم را بگیر، تا تنها و تنها، ذره‏ای از مضامینِ آسمانی واپسین نگاهت را بسرایم؛ آن‏گاه که فریادِ «العطشِ» کودکان از خیمه‏ها، چشم‏هایت را به آسمان، پیوند زد و حرفِ دلت بر زبان آمد:ـ «خدای من! می‏روم؛ باز هم می‏روم، تا مَشکی آب بیاورم».نگاهت را به آفتاب خواهم گفتمی‏خواهم من هم، همان نگاهِ ناگهان و ناگاه نگاهت را، بر زبان آورم؛ حتی فروغی از آن را... همان نگاهی که با آن، دستم را گرفتی، و... این نیز نشانی از:... تأثیر آن نگاه، نگاهی که داشتیداغی که هرگز از دل من، برنداشتیتنها نگاه، نگاه، نگاهی پُر از سرورسرشار از امید، وَ از اشتیاق و شورتنها نگاه، نگاه، نگاهی بلند و ژرفتنها نگاه، نگاه، نگاهی به رنگی برف...ناگاه آن نگاه، که با من سخن نگفتابری شد و چکید... وَ چیزی به من نگفت!آن‏گاه، یک نگاه، نگاهی غمین و سردآن‏گاه، یک نگاه، نگاهی ز جنسِ درد...چشمم ولی هنوز به دنبالِ آن نگاهمبهوت مانده است به خیمه، به شب، به ماه...می‏دانم دستم را می‏گیری؛ وگرنه حرفی برای گفتن ندارم... هرچند از همان نگاه و لبخندت، جانبازیِ راهت و پیوستن به نگاهت را، آرزو دارم.ای رازِ رشید!مضامین عرفانیِ چشمانت را در دلم خواهم نهفت و روزی، نگاهت را به آفتاب خواهم گفت.آمده بود چراغ خانه باشد، ستاره شدمحبوبه زارعآمده بود تا کودکان فاطمه علیهاالسلام را کنیزی کند؛ اما مادری کرد. آمده بود تا چراغی هرچند کم‏سو، برای خانه علی علیه‏السلام باشد؛ اما ستاره شد، تا خورشید فاطمی علیهاالسلام را در ذهن‏ها تداعی کرده باشد. گفته بود «مرا به نام فاطمه علیهاالسلام صدا نکن، علی جان! کودکانت غصه می‏خورند!» ام‏البنینش خواندند تا مادر پسرانی باشد که جز شور الهی چیزی در دل نداشتند.نوزاد ام‏البنینپاداشِ زنی بدین مقام از معرفت و کمال، چه می‏تواند باشد، جز ام‏البنین شدن؟!و خداوند بهترین و وفادارترین عشق را در سینه انسانی قرار خواهد داد که او را مادر صدا کند. روز روشنی است امروز! صدای گریه نوزاد، خانه علی علیه‏السلام را پر کرده است و این، یعنی عباس به دنیا آمده. قنداقه آسمانی‏ترین کودک، در دست‏های پدرانه علی علیه‏السلام قرار گرفته و اشک شوق از دیدگان مادر سرازیر است.شادمانی و گریهچرا پدر چنین مضطرب و غمگین، دست‏های کودک را می‏نگرد؟! این چه حسی است که بر جان علی علیه‏السلام چنگ می‏زند؟ این چه اندوهی است که چهره عاشق حیدری را به سمت آسیمگی می‏کشاند؟! مادر باید چیزی بپرسد؛ ام‏البنین علیهاالسلام باید بداند چرا از لحظه دیدن نوزاد، پدر به این حال افتاده است؟ چرا اشک از محاسنش سرازیر است؟«این دست‏ها، روزی در راه برادری حسین علیه‏السلام ، از تن جدا خواهد شد».باید گریه کند؛ باید ضجه بزند؛ مگر مادر نیست؟ مگر می‏شود عاشق نوزادش نباشد؟! اما لبخند می‏زند. شوقی آسمانی، وجود عاشقش را تسخیر می‏کند: (خداوندا! تو را سپاس که پسرم، فداییِ اربابش حسین علیه‏السلام باشد!) ... و عباس می‏آید؛ بی‏آنکه به خود جسارت برادر خواندنِ حسین علیه‏السلام را بدهد. عباس، می‏آید تا آیین وفا را در عالم بنیان نهد.عباس می‏آید تا...می‏آید تا رونق ادب و عشق را به تجلی بکشاند. عباس می‏آید تا نظام سرسپردگی در مسیر حق و عدالت را بنیان نهد و مسیر پویای بیداری را رقم بزند. می‏آید تا پدر فضایل باشد و اباالفضل بودن را به جهانِ عشق بنمایاند.یا عمو! دست خودت را به زمین جا مگذاری! آب‏ها را چه کسی جز تو به امضا برساند؟ کربلا! منتشرِ عشق، تویی، هرچه تو کردی عقل، خود را به خطوط تو مبادا برساند! این بوسه‏ها و گریه‏ها دیگر برای چیست؟سیدحسین ذاکرزادهمانده‏ام این بوسه‏ها برای چیست؛ بوسه‏های مکرر؛ آن هم بر فرق و پیشانی و دست!مانده‏ام چرا امروز، همه حال دیگری دارند؛ هم مولایم علی علیه‏السلام و هم خودم! شاید به‏خاطر این باشد که اولین فرزندم را از نسل آفتاب، به دنیا آورده‏ام؛ شاید برای این باشد که نمی‏خواهم غنچه‏های باغِ زهرا علیهاالسلام ، او را رقیب خود بدانند! اما آنها که از همیشه شادترند؛ حتی تا به حال آنها را این‏قدر خوشحال ندیده‏ام. شاید هم این فرزند نورسیده، علی علیه‏السلام را به یاد گذشته و شکفتن حسن و حسین علیهماالسلام انداخته! اما این بوسه‏ها چه؟ «اسماء» هم نگاه‏های معنی‏داری به ما می‏کند و هرچه می‏کوشد نگاه بارانی‏اش را از من پنهان کند، نمی‏تواند. به یقین این بوسه‏ها علتی دارد. آخر هیچ کار اولیا، بی‏دلیل و نشانه نیست. خدایا! این چه حالی است دیگر؟! به بزرگی‏ات سوگند، خود می‏دانی بیش از خود و کودکم، نگرانِ مولایم هستم؛ آخر نمی‏توانم نمناکی چشمانش را تحمل کنم. خدایا کمکم کن، کمکم کن!تو دیگر «ام البنین» شده‏ایدیگر بس است فاطمه جان، گریه نکن. ببین چگونه فرزندان فاطمه علیهاالسلام دارند غمناک، نگاهت می‏کنند! دلت می‏آید شادی تولد برادرشان را با ریزش اشکت تلخ کنی؟! تو که حتی یک‏آن هم راضی نیستی آنها را غمگین ببینی؛ پس بس کن دیگر بی‏بی‏جان.تو حالا داری ام البنین می‏شوی. مگر نخواسته بودی تو را فاطمه صدا نزنیم؟! مگر نخواسته بودی بچه‏ها تو را کنیز خود بدانند؛ نه در جایگاه مادرشان؟! مگر برای همین اسمت را عوض نکردی؟ پس بس کن دیگر. آری! می‏دانم راضی هستی به رضای خدا، حالت را می‏فهمم. حتی این را هم می‏دانم که به خاطر این واقعه و فدایی شدن فرزندت در راه فرزندان فاطمه و رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله بسیار خوشحالی؛ اما دست خودت نیست؛ من هم اگر چنین ماهی را در آغوش خود می‏دیدم، دلم توفانی می‏شد برایش. می‏دانی ام البنین؛ گریه‏های تو مرا یاد بانویم انداخت. حتی همان لحظه که بوسه‏های مولایم را بر دستانِ کودکت و چشمان بارانی‏اش دیدم، همه چیز را فهمیدم؛ چراکه همین اتفاق، در زمان شکفتن حسین علیه‏السلام هم اتفاق افتاد. روزی که او به دنیا آمد و مثل آفتاب در آغوش بانویم، شفیعه محشر، زهرای مرضیه علیهاالسلام همه جا را روشن کرده بود، رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله به دیدارش آمد و زمانی که کودک را در آغوش کشید، همچنان زیر گلویش را می‏بوسید و گریه می‏کرد. همه نگران و مضطرب بودیم و بانویم - مثل امروز تو - از همه نگران و مضطرب‏تر، به‏طوری که مروارید اشکش بر گونه جاری بود. آن‏گاه، رسول‏خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله آنچه از برادرش جبرائیل در مورد آن کودک شنیده بود، برای ما فرمود و همگی تا ساعت‏ها باریدیم.بی‏بی جان! نگران نباش؛ تو و فرزندت سعادت‏مندید و به واسطه همین واقعه، به مقامی بلند در نزد خداوند خواهید رسید. حالا بیا و این ماهپاره نورس را از شیره جانت سیراب کن! بگذار فدایی حق، هرچه زودتر بزرگ شود، زودباش بی‏بی جان!تو می‏رسی تا عشق، طلایه‏دار روزهای ما شودمعصومه داوودآبادیپنجره‏های روشن نگاهت را چشم می‏چرخانم و در این مسیر عزیز، می‏بینمت که شانه به شانه‏های کوه داده‏ای و گیسوان هاشمی‏ات را به بادهای معطر سپرده‏ای. قامتت، کوچه‏های جوان‏مردی را قیامتی است؛ همچنان‏که ثانیه‏های روز دهم گواهی می‏دهند.تو می‏رسی؛ با گام‏هایی که آبروی قبیله خورشید است.رودهای جهان، رو به قبله دستانت، نماز دریا می‏خوانند. فضیلت‏های بی‏شمارت، دهان به دهان می‏چرخد و خاک‏های تشنه معرفت را سیراب می‏کند. تو می‏رسی تا عشق، طلایه‏دار روزهایمان شود.برادر لحظه‏های سرخ عاشورامی‏آیی و دیدگان ام البنین، روشنای سپیده‏دمان را به لبخند می‏نشینند. می‏آیی و زمین، تپش‏های قلبت را به مبارک‏باد می‏آید.نامت، کلید زرین درهای بسته است. تو از دست و زبان بسته ما، قفل می‏تکانی که باب الحوایج‏ات خوانده‏اند. دستانت، لحظه‏های خونین عاشورا را برادری می‏کند.فرات، شرمسار همیشه چشمان تو است که هنوز این‏چنین سرخ، دقایق خویش را مویه می‏کند.می‏آیی و شمشیرهای گستاخ، تکه تکه می‏شوند. آمدنت، فجری است بی‏غروب. نگاه کن، چگونه بر بیرق‏های عاشق، حک شده‏ای؟!...خوش آمدی، عباس!خوش آمدی، ای که نامت مشک‏های تشنه را بی‏تاب‏تر می‏کند و خیمه‏های عطش، پایمردی‏ات را قرن‏هاست به ستایش نشسته‏اند! تو را که می‏گویم، اُبهتی علوی، مویرگ‏های جانم را می‏لرزاند.صدایت می‏زنم؛ آن‏چنان‏که خاک و باد و آب و آتش، شبانه‏روز به جست‏وجوی تواند.یا عباس! زمین بی‏تو گویی مچاله در حصار خویش است! یادت، تا آسمان‏های فضیلت و عشق بلندم می‏کند و من، سرخوش از لمحه مقدست، در شکوهی بی‏بدیل، غوطه می‏خورم. بر آستان شریفت، پرندگان ارادتم را به پرواز می‏خوانم و قدم‏های ارجمندت را بر دیده می‏گذارم.منبع:برگزیده از ماه نامه های ادبی
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 348]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن