واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: "شهربازي" عمليات خيبر!
اواخر سال 1362 عمليات خيبر تازه آغاز شده بود. من پسرک لوسي بودم که فکر مي کردم جبهه مثل شهر بازي است ، چرخ و فلک سوار مي شيم و ترقه بازي مي کنيم، به خاطر همين طرز نگاه، از يکي از نزديکانم که از فرماندهان سپاه بود تقاضا کردم اين بار که به جبهه رفتي مرا هم با خودت ببر. گفت باشه. چند روز بعد، راهي فرودگاه مهرآباد شديم و پس از سوار شدن بر هواپيما به اهواز رسيديم در همان مدخل ورودي نگراني و پشيماني عجيبي بر روانم سايه افکند، چرا که سالن فرودگاه تا چشم کار مي کرد، مجروح و زخمي خوابيده بود و از هر گوشه اي صداي ناله اي بلند بود. ولي ديگه روم نمي شد بگم من مي خوام برگردم. از فرودگاه اهواز يکسره رفتيم به مقر "ستاد امداد و درمان جنوب" واقع در خيابان کيانپارس و شب را در آنجا به استراحت پرداختيم. به هر بدبختي بود وضو گرفتم و چند بار نماز خواندم، نمي دونستم نماز خوف بود و يا نماز صبح ، به خاطر حجم زياد آتش و صداهاي سهمگين ، نمازهايم معمولاً به اتمام نمي رسيد و خلاصه نفهميدم نمازم قضا شد يا نه؟فردا صبح، پس از نماز صبح راهي منطقه "عمليات خيبر" شديم از دو سه تا جاده امکان رفتن به طرف منطقه جزيره مجنون ، طلائيه و جفير بود، از يکي از اين راهها رفتيم و در سه راهي جفير از کنار ايستگاه صلواتي ، وارد بيمارستان صحرايي خاتم الانبياء (صلي الله عليه و اله و سلم) شديم و در يک سنگري مستقر گشتيم که بهش مي گفتند سنگر فرماندهي. آنجا با عده اي آشنا شدم که گل سر سبدشون "دکتر محمدعلي رهنمون" بود که چند تا ويژگي داشت، بسيار خوش اخلاق بود ، خوش سيما بود و دوستداشتني، ديگريشون دکتر عراقي زاده بود ، خيرآبادي، اباذري، جديدي، دکتر خاتمي، دکتر طهماسبي، دکتر ديانت و عده اي ديگر که نامشون در خاطرم نيست در آن سنگر حضور داشتند. همه چي به آرامي پيش مي رفت و البته کم و بيش سر و صداي گلوله هاي 80 و 81 و 155 و 135 و 120 فرانسوي و راکد و اينجور چيزها مي اومد، ولي زياد نبود. شب را در سنگر به استراحت پرداختيم و صبح براي نماز صبح از خواب بلند شديم. من تازه طلبه شده بودم. به همين خاطر ، در اداي "حرف ضاد" در "ولاالضالين" سوره حمد مشکل داشتم و سخت تلفظ مي کردم و براي اينکه يه وقت خدايي نکرده مشکلي پيش نياد وضو را خيلي محکم مي گرفتم، تا به اين زوديها باطل نشه، خلاصه رفتم دنبال آب و گلاب بروتون دستشويي و مقدمات و موخراتش، از سنگر که اومدم بيرون ، برخلاف آرامش نسبي شب ، وضع عجيبي بود، بيرون سنگر، جهنمي بود وصف نشدني، چرا که سنگرهايي که در خط اول جبهه مي ساختند که کمي عقبتر از خط مقدم بود ، تيرآهن هاي به هم چسبيده اي بود که روي آنرا با پليت هاي گالواليزه مي پوشاندند و روي آن را به ارتفاع بيش از يک متر يا شايد هم بيشتر خاک مي ريختند ، اين سنگرها معمولاً در بسيار کوچکي داشت و از ساير جوانب نيز هيچ راه دررويي نداشت و در عمق چهار ، پنج متري زمين بنا مي گرديد ، بنابراين طبيعي بود که صداها کمتر از خارج سنگر به داخل بيايد.
مي گفتم : وضع عجيبي بود، چرا که - گلوله دوشگا، کاليبر50 ، راکت، موشک، توپ و خمپاره از هر طرف مي باريد. به هر بدبختي بود وضو گرفتم و چند بار نماز خواندم، نمي دونستم نماز خوف بود و يا نماز صبح ، به خاطر حجم زياد آتش و صداهاي سهمگين ، نمازهايم معمولاً به اتمام نمي رسيد و خلاصه نفهميدم نمازم قضا شد يا نه؟سلانه سلانه با تعقيب و گريز اومدم به طرف سنگر، نزديک سنگر يکي به من گفت؛ سنگرتان را زدند، پيش خودم گفتم دروغ مي گه اشتباه مي کنه اما اومدم هر چي گشتم سنگر را نديدم، بعد متوجه شدم يک جايي هست که قبلاً نزديک سنگر ما بود، رفتم نزديک، ديدم که در همانجا سرو قامتي بدون سر خوابيده است دقت کردم ديدم دکتر خيرآبادي است که سر در بدن نداشت و کوهي بر زمين افتاده ، متوجه شدم او نيز عراقي زاده است ، هر دو سر نداشتند و سرهايشان در ميان خاکهاي سنگر بود ، خودم ديدم .از اين ماجرا؛ نگرانيم بيشتر شد، چرا که يکي از نزديکانم نير در ميان آنها بود به سرعت به سوي اورژانس بيمارستان صحرايي دويدم در همان تخت اول ديدم که "دکتر محمدعلي رهنمون" دستها و پاهايش قطع شده و گويا سالهاست که به بهشت جاودان پرکشيده است .بدرود تا خاطره اي ديگر تبيان - هنر مردان خداخاطرات جنگ موسوينوشته سيدمحمدرضا آقاميري
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 4254]