تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 14 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خداى عزوجل به موسى وحى كرد: اى موسى در هيچ حالى مرا فراموش نكن و به ثروت زياد شاد نش...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1825917091




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شهر بازی عمليات خيبر!


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: "شهربازي" عمليات خيبر!
لاله
 اواخر سال 1362 عمليات خيبر  تازه آغاز شده بود. من پسرک لوسي بودم که فکر مي کردم جبهه مثل شهر بازي است ، چرخ و فلک سوار مي شيم و ترقه بازي مي کنيم، به خاطر همين طرز نگاه، از يکي از نزديکانم که از فرماندهان سپاه بود تقاضا کردم اين بار که به جبهه رفتي مرا هم با خودت ببر. گفت باشه. چند روز بعد، راهي فرودگاه مهرآباد شديم و پس از سوار شدن بر هواپيما به اهواز رسيديم در همان مدخل ورودي نگراني و پشيماني عجيبي بر روانم سايه افکند، چرا که سالن فرودگاه تا چشم کار مي کرد، مجروح و زخمي خوابيده بود و از هر گوشه اي صداي ناله اي بلند بود. ولي ديگه روم نمي شد بگم من مي خوام برگردم. از فرودگاه اهواز يکسره رفتيم به مقر "ستاد امداد و درمان جنوب"  واقع در خيابان کيانپارس و شب را در آنجا به استراحت پرداختيم. به هر بدبختي بود وضو گرفتم و چند بار نماز خواندم، نمي دونستم نماز خوف بود و يا نماز صبح ، به خاطر حجم زياد آتش و صداهاي سهمگين ، نمازهايم معمولاً به اتمام نمي رسيد و خلاصه نفهميدم نمازم قضا شد يا نه؟فردا صبح، پس از نماز صبح راهي منطقه "عمليات خيبر"  شديم از دو سه تا جاده امکان رفتن به طرف منطقه جزيره مجنون ، طلائيه و جفير بود، از يکي از اين راهها رفتيم و  در سه راهي جفير از کنار ايستگاه صلواتي ، وارد بيمارستان صحرايي خاتم الانبياء (صلي الله عليه و اله و سلم) شديم و در يک سنگري مستقر گشتيم که بهش مي گفتند سنگر فرماندهي. آنجا با عده اي آشنا شدم که گل سر سبدشون  "دکتر محمدعلي رهنمون"  بود که چند تا ويژگي داشت، بسيار خوش اخلاق بود ، خوش سيما بود و دوستداشتني، ديگريشون دکتر عراقي زاده بود ، خيرآبادي، اباذري، جديدي، دکتر خاتمي، دکتر طهماسبي، دکتر ديانت و عده اي ديگر که نامشون در خاطرم نيست در آن سنگر حضور داشتند. همه چي به آرامي پيش مي رفت و البته کم و بيش سر و صداي گلوله هاي 80 و 81 و 155 و 135 و 120 فرانسوي و راکد و اينجور چيزها مي اومد، ولي زياد نبود. شب را در سنگر به استراحت پرداختيم و صبح براي نماز صبح از خواب بلند شديم. من تازه طلبه شده بودم. به همين خاطر ، در اداي "حرف ضاد" در "ولاالضالين" سوره حمد مشکل داشتم و سخت تلفظ مي کردم و براي اينکه يه وقت خدايي نکرده مشکلي پيش نياد وضو را خيلي محکم مي گرفتم، تا به اين زوديها باطل نشه، خلاصه رفتم دنبال آب و گلاب بروتون دستشويي و مقدمات و موخراتش،  از سنگر که اومدم بيرون ، برخلاف آرامش نسبي شب ، وضع عجيبي  بود، بيرون سنگر،  جهنمي بود وصف نشدني، چرا که سنگرهايي که در خط  اول جبهه مي ساختند که کمي عقبتر از خط مقدم بود ، تيرآهن هاي به هم چسبيده اي بود که روي آنرا با پليت هاي گالواليزه مي پوشاندند و روي آن را به ارتفاع بيش از يک متر يا شايد هم بيشتر خاک مي ريختند ، اين سنگرها معمولاً در بسيار کوچکي داشت و از ساير جوانب نيز هيچ راه دررويي نداشت و در عمق چهار ، پنج متري زمين بنا مي گرديد ، بنابراين طبيعي بود که صداها کمتر از خارج سنگر به داخل بيايد.
لاله هاي واژگون
مي گفتم : وضع عجيبي بود، چرا که  - گلوله دوشگا، کاليبر50 ، راکت، موشک، توپ و خمپاره از هر طرف مي باريد. به هر بدبختي بود وضو گرفتم و چند بار نماز خواندم، نمي دونستم نماز خوف بود و يا نماز صبح ، به خاطر حجم زياد آتش و صداهاي سهمگين ، نمازهايم معمولاً به اتمام نمي رسيد و خلاصه نفهميدم نمازم قضا شد يا نه؟سلانه سلانه با تعقيب و گريز اومدم به طرف سنگر، نزديک سنگر يکي به من گفت؛ سنگرتان را زدند، پيش خودم گفتم دروغ مي گه اشتباه مي کنه اما اومدم هر چي گشتم سنگر را نديدم، بعد متوجه شدم يک جايي هست که قبلاً نزديک سنگر ما بود، رفتم نزديک، ديدم که در همانجا سرو قامتي بدون سر خوابيده است دقت کردم ديدم دکتر خيرآبادي است که سر در بدن نداشت و کوهي بر زمين افتاده ، متوجه شدم او نيز عراقي زاده است ، هر دو سر نداشتند و سرهايشان در ميان خاکهاي سنگر بود ، خودم ديدم .از اين ماجرا؛ نگرانيم بيشتر شد، چرا که يکي از نزديکانم نير در ميان آنها بود به سرعت به سوي اورژانس بيمارستان صحرايي دويدم در همان تخت اول ديدم که "دکتر محمدعلي رهنمون" دستها و پاهايش قطع شده و گويا سالهاست که به بهشت جاودان پرکشيده است .بدرود تا خاطره اي ديگر  تبيان - هنر مردان خداخاطرات جنگ  موسوينوشته سيدمحمدرضا آقاميري





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 4253]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن