واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: سال ها دل طلب وصل تو از ما می کرد5 غزل از فیض کاشانی به استقبال از حافظ سالها دل طلب وصل تو از ما می كردحجاب چهره جان می شود غبار تنمای پادشه خوبان داد از غم تنهاییجان بی لقای مهدی ذوقی چنان ندارد دارم از غیبت مهدی گله چندان كه مپرس سالها دل طلب وصل تو از ما می كرد
سالها دل طلب وصل تو از ما می كرد به دعا دست برآورده خدایا می كرد گر كه بودم بر او یافتمی راه سخن تا كه اسرار نهان جمله هویدا می كرد هاتفی گفت اگر قابل آن می بودی حق تعالی به تو این دولت اعطا می كرد مشكل خود به احادیث نبی كردم عرض كه به آن گفته خدا هر گرهی وامی كرد دیدم آنجا ز علوم نبوی شهری بود بر درش بود امامی كه سلونا می كرد داخل شهر شدم زان در و بحری دیدم كه ملك غوص در آن بحر تمنا می كرد از در و گوهر آن بحر گرفتم مشتی دل چو دید آن به فغان آمد و زدنا می كرد تشنه تر شد دل و جان در طلب شاه زمان تا به حدی كه چو فیض این همه غوغا می كرد حجاب چهره جان می شود غبار تنم حجاب چهره جان می شود غبار تنم خوشا دمی كه از این چهره پرده برفكنم بیا و هستی من در وجود من كم كن كه با وجود تو كس نشنود ز من كه منم بسی ز عمر گذشت و نیافتم كامی دریغ و درد كه غافل ز كار خویشتنم اگر چو شمع ببارم سرشك نیست عجیب كه سوزهاست نهانی درون پیرهنم مرا كه خدمت صاحب زمان بود معذور چرا زمین ستم پیشگان بود وطنم؟ سزای همچو منی نیست دوری از در او كه پای تا سر من مهر اوست و من نه منم محبت علی و عترتش حیات من است ولای آن نبی همچو جان و من بدنم چنان محبت و مهر شما به دل دارم كه گر زنند به تیغم دل از شما نكنم ز بس حدیث شما فیض گفت نزدیكت كه غیر حرف شما نشنود كس از سخنم ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد وقت است كه بازآیی در آرزوی رویت، بنشسته به هر راهی صد زاهد و صد عابد، سرگشتة سودایی مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم كرد كز دست نخواهد شد پایان شكیبایی ای درد توأم درمان در بستر ناكامی وی یاد توأم مونس در گوشة تنهایی فكر خود و رأی خود، در امر تو كی گنجد كفر است در این وادی خودبینی و خودرأیی در دایرة فرمان ما نقطة تسلیمیم لطف آنچه تو اندیشی حكم آنچه تو فرمایی گستاخی و پرگویی، تا چند كنی ای فیض بگذر تو از این وادی، تن ده به شكیبایی جان بی لقای مهدی ذوقی چنان ندارد جان بی لقای مهدی ذوقی چنان ندارد و آن كس كه این ندارد حقا كه آن ندارد ذوقی چنان ندارد بی خدمتش عبادت بی خدمتش عبادت ذوقی چنان ندارد با هیچ كس نشانی از حضرتش ندیدم یا كس خبر نبخشد، یا او نشان ندارد در سر غیبت او بس عقلها فروماند دردا كه این معما شرح و بیان ندارد عمری كه بی حضورش بگذشت اهل دل را ماند به جوی بی آب یا تن كه جان ندارد مثل تو پادشاهی، معصوم لرحش الله چشم جهان ندیده دور زمان ندارد گرچه بسی ز وصلش ای فیض بی نصیب اند كس مبتلای حرمان چون من گمان ندارد دارم از غیبت مهدی گله چندان كه مپرس
دارم از غیبت مهدی گله چندان كه مپرس كه چنان زو شده ام بی سروسامان كه مپرس كار تقوا و صلاح و ورع و طاعت و علم آنقدر روی نهاده است به نقصان كه مپرس جاهل و سفله و بی دین همه غالب شده اند اهل ایمان و خرد گشته بدان سان كه مپرس من به این دانش ناقص كه به خود پندارم زحمتی می كشم از مردم نادان كه مپرس گوشه گیری و سلامت هوسم بود ولی آنچنان رونق دینم شده فتان كه مپرس گفتگوهاست ز رشك و حسد این مردم را هر كسی را غرضی، اینكه مگو آن كه مپرس سبب غیبت مهدی ز خود جستم گفت فیض این قصه دراز است به قرآن كه مپرس
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 567]