واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: داستانهاي داستاننويسان نوجوان دوچرخه و يادداشت جعفر توزندهجاني، مسئول نوشتههاي نوجوانان دوچرخه، درباره يكي از آنها سر به هوا ، سر به زير سر به زير گفت: «وايسا داره ماشين رد ميشه.» ايستادند تا خيابان خلوت شود. رد شدند. ميخواستند بروند توي پيادهرو كه سر به هوا گفت: «شاخه درخت رو بپا!» سر به زير دولا شد. گفت: «اينجا آبه. از اون طرف رد شو.» صداي آشنايي از بالاي سر به گوش سر به زير رسيد. پرسيد: «اين صداي هواپيماست كه!» سر به هوا كه آسمان را با دقت نگاه و رد هواپيما را دنبال ميكرد، جواب داد: «آره، داره فرود ميآد. چه هواپيماي خوشگلي!» تصويرگري: سلامه اصفهاني، خبرنگار افتخاري، گلپايگان آن دو ايستاده بودند. سر به زير گفت: «چهقدر دلم براي هواپيما تنگ شده! اِ اينجا رو. عنكبوته داره يه پشه رو ميخوره!» سر به هوا گفت: «من هم دلم ميخواد نگاه كنم. تو آسمون كه عنكبوت و مگس نيست!» -روي زمين هم كه هواپيما نيست! سر به زير يك لحظه كلهاش را بالا آورد. سر به هوا هم يك لحظه سرش را پايين آورد. به همديگر نگاه كردند. سر به هوا به جاي اينكه سرش را بالا كند، انداخت پايين. سر به زير هم سرش را بالا كرد وگفت: «واي! هواپيما كه رفت!» لحظهاي چشمانش را باز و بسته كرد. نور چشمانش را اذيت ميكرد. سر به هوا كنج ديوار، عنكبوت را خيره نگاه ميكرد. «ولي خوردن پشه تموم نشده!» سر به زير گفت: «پس ديگه بريم!» ميخواستند با همان حالت به طرف خانه بروند. آنجا داشتند ساختمان ميساختند. هنوز چند قدم بيشتر نرفته بودند كه سر به زير كه زير پايش را نميديد، يك راست افتاد توي چاله پرعمقي كه تازه ساخته شده بود. سر به هوا كه متوجه برادرش نشده بود، كمي جلوتر تيرآهن را نديد. پيشانياش محكم به آن خورد و پخش زمين شد! نيلوفر شهسواريان از تهران پایان داستان پایان در هر داستان مهمترین بخش آن است که ارتباط تنگاتنگی با آغاز و میانه دارد. پایان همچون آخرین خشت یک بناست که اگر در جاي خود قرار نگیرد، کل ساختار را دچار مشکل میکند. داستان «سر به هوا ، سر به زير» دو شخصیت دارد که هر کدام خصوصیت خاص خود را دارند و نقطه مقابل دیگری هستند. در طول داستان خواننده بهخوبی با تفاوت نگاه هر دو آشنا میشود. تفاوت نگاهی که سبب میشود در پایان هر کدام از این دو شخصیت به مانعی بر بخورند و دچار مشکل شوند. اما کاش نویسنده برای این داستان پایان دیگری در نظر میگرفت. کاش آن دو را به سمتی میبرد که مثلاً با همکاری یکدیگر از موانعی که سر راهشان هست عبور کنند و به پایان خود برسند. از طرف دیگر میتوانست اینطوری بگوید که چگونه دو نگاه متفاوت و ناقص میتوانند یکدیگر را کامل کنند. آلبوم يك بعد از ظهر پاييزي ديگر براي عرض ادب به خانهمان پا گذاشته بود. مثل هميشه همه خواب بودند. حوصلهام سر رفته بود. به اتاقم رفتم و روي تختم نشستم. ناگهان متوجه آلبومي شدم كه بالاي كمدم بود. تصميم گرفتم آن را بردارم و نگاه كنم. از بس به آلبوم دست نزده بودم يك لايه خاك ضخيم رويش را پوشانده بود. تصميم گرفتم اين دفعه با دقت تمام عكسها را نگاه كنم. با دقت همه چهرهها، خانهها، كساني كه الان خيلي بزرگ شده بودند، كساني كه حالا ديگر نبودند، لباسهايي كه حالا برايم كوچك شده بودند و يا وسايلي را كه نداشتم نگاه كردم. به خانههايي كه از آنجا اسبابكشي كرده بوديم و من ديگر آنها را نديده بودم، به خندهها، گريهها و حتي چشمهايي كه در بعضي عكسها بسته بودند، نگاه كردم. چهقدر لحظهها زيبا ثبت شده بودند. هيچگاه به اين خوبي آنها را احساس نكرده بودم. مهتاب قبادي ، خبرنگار افتخاري از كرج منبع:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 242]