واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: همشهری- سه داستانك، به ترتيب از مينو همدانيزاده، سيدرضا تولاييزاده و حسين تولايي؛ و بازي با كلمهها از فرحناز يوسفي. قاليچه حضرت سليمان تعريفشرو زياد شنيده بودم، هم تو كلاس از همكلاسيها، هم از يكي دو تا معلمها، اما هر چي فكر كردم ديدم وقتشو ندارم. شايد بهونه بود! نميدونم؛ راستش اصلاً حالش نبود! اينكه اوووه! يه روز سرحال باشي، تازه درس و مشقم ولش! پاشي كفش و كلاه بكني و راه بيفتي بري دنبالش! از اين كتاب فروشي به اون كتاب فروشي! ميگفتن كمياب شده! از بس كه جالبه! منم از خدا خواسته، سه چار تا كتابفروشي سر زدم و برگشتم خونه، البته دست خالي! خب، نبود ديگه! چهكار كنم؟ انگار كه با خودمم رودروايسي داشتم! جالب بود كه شب هم خوابشو ديدم! يه كتاب به چه گندگي! جلد قرمز داشت؛ چرمي، با گل و بته! مثل قاليچة حضرت سليمون سوارش شدم و رفتم دور دورا! چه حالي داد! صبح كه رفتم مدرسه، حسابي سر دماغ بودم و كيفم كوك بود! راست ميگن خواب خوب دنيايي ارزش داره. سركلاس، روي نيمكتم، يه كيسه نايلوني بود كه توش يه چيزي بود، تا اومدم برش دارم، دستشو گذاشت روش! و كنارم سر جاش نشست و گفت: «بازش نكن، بچهها ببينن ميقاپن! ميدونم پيداش نكردي! ديشب تمومش كردم، آوردم تا تو هم بخوني.» انگار كه از اونم رودروايسي داشتم! يه نگاهي بهش كردم و لبخندي تحويلش دادم و گذاشتمش تو كوله. شب، وقتي همه كارهامو كردم، ديدم هنوز يكي دو ساعتي تا لالا وقت دارم! رفتم سراغش. خب، به خاطر رودروايسي! از كيسه كه درش آوردم، ديدم چه جالب! جلدش قرمزه! با گل و بته! اما چرمي نبود ديگه، گلاسه بود. رو تخت دراز كشيدم و ورق زدم و ورق زدم! يكي دو ساعت كه هيچي، سه چار ساعت گذشت تا چشمام سنگين شد و خواب رفتم. اما خودش بود! همون قاليچه با همون سفرهاي دور و دراز و پر از ماجراهاي جالب! تازه فهميدم چه ساعتهايي رو كه بيخودي هدر دادم! با خودم گفتم هزار هزار قاليچه پرگل و بته منتظرن تا من و امثال منو با خودشون ببرن تا اون سر دنيا! ميتوني نري؟! خـريـد دست در دست هم وارد مغازه شدند. از اين كه مادرشان آنها را براي خريد فرستاده بود خوشحال بودند. اما مغازه شلوغ بود و حاجحسن و شاگردش با سرعت مشغول جور كردن جنسهاي مشتريان بودند. آنها چنان گرم كار بودند كه حتي به مردي كه تقاضاي كمك داشت توجهي نداشتند! حميد هم بعد از چند لحظه معطلي، دست خواهر كوچكش را رها كرد و رفت تا مثل بزرگترها از يخچال بزرگ مغازه، كره و پنير بردارد، اما وقتي برگشت خواهرش نبود! نگران شد. با نگاه اطراف را جستوجو كرد و با صداي نسبتاً بلندي صدايش كرد و چون جوابي نشنيد، نگرانياش بيشتر شد. سراسيمه بيرون رفت و تمام كوچه را گشت. ولي از حميده خبري نبود. از شدت ناراحتي گريهاش گرفت و خودش را سرزنش كرد، يك دفعه دست لطيف و كوچكي را روي انگشتان دست راستش حس كرد. حميده كنارش ايستاده بود و آبنبات ميخورد! از خوشحالي زبانش بند آمده بود كه خواهرش با صداي معصومانهاي گفت: «رفتم پيش حسن آقا. اونم بهم آب نبات داد»! حميد در حالي كه اشكهايش را پاك ميكرد، آماده شد چيزي بگويد كه حميده فوراً دستش را دراز كرد. آب نباتي به او داد و گفت: «يكيام براي تو گرفتم.» خواهر و برادر لحظهاي به هم نگاه كردند. لبخندي زدند. دست هم را گرفتند و در حال خوردن آب نبات به خانه برگشتند. از نخ و نفس بادبادك كمي از زمين بلند شد قرقره چند بار چرخيد بادبادك روي باد نشست قرقره تند چرخيد بادبادك دور شد تندتر چرخيد بادبادك دورتر شد باز هم تندتر و تندتر بادبادك دورتر و دورتر شد صورت قرقره خيس اشك و عرق بود دنيا دور سرش ميچرخيد چشمهايش تار ميديد همه به دورترين نقطه آسمان نگاه ميكردند - به جايي كه بادبادك رسيده بود- او را به هم نشان ميدادند برايش دست تكان ميدادند به او آفرين ميگفتند و قرقره زير پاي بچهها از نخ و نفس افتاده بود! بازي با كلمهها روزگاري خروسها براي خودشان ساعتي بودند. خروسها از وقتي بيمحل شدند كه انواع ساعت زنگدار به بازار آمد. اگر كسي به خروسها محل ميگذاشت، ديگر خروس بيمحل نميشدند. خروسها به خون ساعتهاي زنگدار تشنهاند. وجه اشتراك مرغ و گل اين است كه هر دو در عزا و عروسي به كار ميروند با اين تفاوت كه گل را در عزا پرپر ميكنند، مرغ را در هر دو حال. گلاب، اشك شادي گل است. جزيره، فضولترين قسمت درياست.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3062]