تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 20 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر (ع):هر چیزی قفلی دارد و قفل ایمان مدارا کردن و نرمی است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827986731




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

قاليچه حضرت سليمان


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: همشهری- سه داستانك، به ترتيب از مينو همداني‌زاده، سيدرضا تولايي‌زاده و حسين تولايي؛ و بازي با كلمه‌ها از فرحناز يوسفي. قاليچه حضرت سليمان تعريفش‌رو زياد شنيده بودم، هم تو كلاس از همكلاسي‌ها، هم از يكي دو تا معلم‌ها، اما هر چي فكر كردم ديدم وقتشو ندارم. شايد بهونه بود! نمي‌دونم؛ راستش اصلاً حالش نبود! اين‌كه اوووه! يه روز سرحال باشي، تازه درس و مشقم ولش! پاشي كفش و كلاه بكني و راه بيفتي بري دنبالش! از اين كتاب فروشي به اون كتاب فروشي! مي‌گفتن كمياب شده! از بس كه جالبه! منم از خدا خواسته، سه چار تا كتاب‌فروشي سر زدم و برگشتم خونه، البته دست خالي! خب، نبود ديگه! چه‌كار كنم؟ انگار كه با خودمم رودروايسي داشتم! جالب بود كه شب هم خوابشو ديدم! يه كتاب به چه گندگي! جلد قرمز داشت؛ چرمي، با گل و بته! مثل قاليچة‌ حضرت سليمون سوارش شدم و رفتم دور دورا! چه حالي داد! صبح كه رفتم مدرسه، حسابي سر دماغ بودم و كيفم كوك بود! راست مي‌گن خواب خوب دنيايي ارزش داره. سركلاس، روي نيمكتم، يه كيسه نايلوني بود كه توش يه چيزي بود، تا اومدم برش دارم، دستشو گذاشت روش! و كنارم سر جاش نشست و گفت: «بازش نكن، بچه‌ها ببينن مي‌قاپن! مي‌دونم پيداش نكردي! ديشب تمومش كردم، آوردم تا تو هم بخوني.» انگار كه از اونم رودروايسي داشتم! يه نگاهي بهش كردم و لبخندي تحويلش دادم و گذاشتمش تو كوله. شب، وقتي همه كارهامو كردم، ديدم هنوز يكي دو ساعتي تا لالا وقت دارم! رفتم سراغش. خب، به خاطر رودروايسي! از كيسه كه درش آوردم، ديدم چه جالب! جلدش قرمزه! با گل و بته! اما چرمي نبود ديگه، گلاسه بود. رو تخت دراز كشيدم و ورق زدم و ورق زدم! يكي دو ساعت كه هيچي، سه چار ساعت گذشت تا چشمام سنگين شد و خواب رفتم. اما خودش بود! همون قاليچه با همون سفر‌هاي دور و دراز و پر از ماجرا‌هاي جالب! تازه فهميدم چه ساعت‌هايي رو كه بي‌خودي هدر دادم! با خودم گفتم هزار هزار قاليچه پرگل و بته منتظرن تا من و امثال منو با خودشون ببرن تا اون سر دنيا! مي‌توني نري؟! خـريـد دست در دست هم وارد مغازه شدند. از اين كه مادرشان آنها را براي خريد فرستاده بود خوشحال بودند. اما مغازه شلوغ بود و حاج‌حسن و شاگردش با سرعت مشغول جور كردن جنس‌هاي مشتريان بودند. آنها چنان گرم كار بودند كه حتي به مردي كه تقاضاي كمك داشت توجهي نداشتند! حميد هم بعد از چند لحظه معطلي، دست خواهر كوچكش را رها كرد و رفت تا مثل بزرگ‌ترها از يخچال بزرگ مغازه، كره و پنير بردارد، اما وقتي برگشت خواهرش نبود! نگران شد. با نگاه اطراف را جست‌وجو كرد و با صداي نسبتاً بلندي صدايش كرد و چون جوابي نشنيد، نگراني‌اش بيشتر شد. سراسيمه بيرون رفت و تمام كوچه را گشت. ولي از حميده خبري نبود. از شدت ناراحتي گريه‌اش گرفت و خودش را سرزنش كرد، يك دفعه دست لطيف و كوچكي را روي انگشتان دست راستش حس كرد. حميده كنارش ايستاده بود و آب‌نبات مي‌خورد! از خوشحالي زبانش بند آمده بود كه خواهرش با صداي معصومانه‌اي گفت: «رفتم پيش حسن آقا. اونم بهم آب نبات داد»! حميد در حالي كه اشك‌هايش را پاك مي‌كرد، آماده شد چيزي بگويد كه حميده فوراً دستش را دراز كرد. آب نباتي به او داد و گفت: «يكي‌ام براي تو گرفتم.» خواهر و برادر لحظه‌اي به هم نگاه كردند. لبخندي زدند. دست هم را گرفتند و در حال خوردن آب نبات به خانه برگشتند. از نخ و نفس بادبادك كمي از زمين بلند شد قرقره چند بار چرخيد بادبادك روي باد نشست قرقره تند چرخيد بادبادك دور شد تندتر چرخيد بادبادك دورتر شد باز هم تندتر و تندتر بادبادك دورتر و دورتر شد صورت قرقره خيس اشك و عرق بود دنيا دور سرش مي‌چرخيد چشم‌هايش تار مي‌ديد همه به دورترين نقطه آسمان نگاه مي‌كردند - به جايي كه بادبادك رسيده بود- او را به هم نشان مي‌دادند برايش دست تكان مي‌دادند به او آفرين مي‌گفتند و قرقره زير پاي بچه‌ها از نخ و نفس افتاده بود! بازي با كلمه‌ها روزگاري خروس‌ها براي خودشان ساعتي بودند. خروس‌ها از وقتي بي‌محل شدند كه انواع ساعت زنگ‌دار به بازار آمد. اگر كسي به خروس‌ها محل مي‌گذاشت، ديگر خروس بي‌محل نمي‌شدند. خروس‌ها به خون ساعت‌هاي زنگ‌دار تشنه‌اند. وجه اشتراك مرغ و گل اين است كه هر دو در عزا و عروسي به كار مي‌روند با اين تفاوت كه گل را در عزا پرپر مي‌كنند، مرغ را در هر دو حال. گلاب، اشك شادي گل است. جزيره، فضول‌ترين قسمت درياست.




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3062]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن