واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: بعد از 21سال زندگي مشترك، در پي راهي نو براي حفظ جرقههاي عشق و صميميت زندهتر و تازهاي در رابطه با همسرم بودم. روزي به من گفت: «متوجه شدهام كه اين اواخر بيشتر به ملاقات آن زن ميروي! تو او را دوست داري...» و من بسيار متعجب به حرفهاي او گوش ميدادم: «زندگي بسيار كوتاه است و تو بايد زندگيات را با كساني كه دوستشان داري بگذراني.» و من با لحن اعتراضآميز گفتم: «اما من تو را دوست دارم.» - «ميدانم. اما اين را هم ميدانم كه او را نيز دوست داري. شايد باور نكني اما فكر ميكنم اگر شما دو نفر زمان بيشتري را با هم سپري كنيد، من و تو هم به يكديگر نزديكتر خواهيم شد!» و البته طبق معمول، او درست ميگفت و درست حدس ميزد. پس اين زن- همسرم- مرا به ديدن آن زن- مادرم- همچنان تشويق و ترغيب ميكرد. مادرم، زن 71 سالهاي بود كه از 19 سال پيش كه پدر فوت كرد، تنها زندگي ميكرد و درست بعد از مرگ پدر، من هم كيلومترها از او دور شدم و به شهر ديگري رفتم. از سال پيش كه محل كارم به زادگاهم نزديكتر شد، با خود تصميم گرفتم زمان بيشتري را با مادرم بگذرانم. اگر چه به خاطر شغل و فرزندانم باز هم چندان فرصت اين ديدارها را نداشتم و ملاقات ما به همان تعطيلات و روزهاي خاص محدود شد. وقتي به او زنگ زدم كه «آماده باش تا من و تو شام را با هم صرف كنيم، با شك و تعجب به من گفت: «آيا اتفاقي افتاده است؟ ميخواهي خانواده و فرزندانت را ترك كني؟...» مادر من از آن دسته زناني است كه در چنين مواردي اولين چيزي كه به فكرش ميرسد، اتفاقي غيرعادي است. يك تلفن شبانه ديرهنگام و دعوت به شام از طرف پسربزرگ خانواده، مقدمه ي يك خبر بد خواهد بود. - «نه من فقط فكر كردم بد نيست زمان بيشتري را من و تو، با هم سپري كنيم.» - «حتماً حتماً خيلي هم دوست دارم.» جمعه، بعد از كار وقتي داشتم به سوي خانهاش رانندگي ميكردم، عصبي و مضطرب بودم و وحشت و دلهره ي پيش از ملاقات او را داشتم و البته اين همه دلهره براي اين بود كه داشتم به ملاقات مادرم ميرفتم. آه خداي من! در مورد چه چيزي با هم صحبت كنيم؟ اگر رستوراني را كه انتخاب كردهام، دوست نداشته باشد چه؟ اگر فيلم را دوست نداشته باشد چطور؟ اگر از هيچ كدام خوشش نيامد؟ وقتي به خانهاش نزديك شدم ديدم او هم بيرون خانه منتظر ايستاده است. با ظاهري آراسته و مرتب و با لبخند گفت: «به دوستانم گفتهام كه ميخواهم با پسرم بيرون بروم. همهشان متعجب شده و تحت تأثير قرار گرفته بودند.» و همچنان كه سوار ماشين ميشد ادامه داد: «بيشك تا فردا نميتوانند صبر كنند تا در مورد برنامه ي امشب من و تو خبردار شوند.» ما هيچ جاي خاصي نرفتيم، در همان نزديكي جاي كوچكي را انتخاب كرديم تا بتوانيم با هم حرف بزنيم. مادر دستم را گرفته بود، نيمي از آن از روي محبت و نيمي براي اينكه به كمك من از پلهها بالا برود. وقتي پشتميز نشستيم، من فهرست غذا را براي هر دويمان خواندم. چشم او فقط نوشتههاي بزرگ را ميبيند. در حين خواندن فهرست غذا، نيم نگاهي به بالا انداختم. مادر آن سوي ميز ساكت نشسته بود و فقط به من نگاه ميكرد و لبخندي زيبا و پر مهر بر لبانش بود. گفت: «زماني كه تو كوچك بودي من فهرست غذا را براي تو ميخواندم.» منظور او بيان چرخه ي روابط بود. گفتم: «بله و اكنون زمان استراحت تو و باز گرداندن الطاف و مهربانيهاي توست.» من و مادر گفت و گو و شام خوبي داشتيم. هيچ چيز نميتوانست حواسمان را پرت كند. آنقدر كه حتي سينما را از ياد برده بوديم و فقط با هم صحبت ميكرديم. آن شب وقتي به خانه رسيدم، همسرم پرسيد: «ملاقاتتان چطور بود؟» گفتم: «خوب. بهتر از آنچه تصور ميكردم.» و از آن به بعد مرتب به ديدن مادر ميروم. من در مورد اتفاقات روزمره و خانوادهام با او صحبت ميكنم، او هم از گذشتههاي خود و پدر ميگويد. همسرم راست ميگفت. ملاقات من و مادر، روابطم را با همسرو فرزندانم هم به طرز زيبايي تغيير داده بود. حالا ديگر اين دو زن زندگي من، در كنار هم، در خانهاي پرعشق و محبت و با وجود فرزندان خوبم، تمام آرزوهاي مرا به حقيقت نزديك كردهاند www.bia2javan.com/
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 560]