تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 9 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خداوند از نادانان پيمان نگرفته كه دانش بياموزند، تا آنكه از عالمان پيمان گرفته كه به...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819283715




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

روایتی مستند از عکاسی ایرانیان در هیبت متهم، انگشت‌نگاری و ثبت قرنیه چشم توسط سربازان آمریکایی


واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > فرجادی، محسن  - سفرنامه عراق وارد خاک عراق که می شوی یک درجه دار و چند سرباز صفر عراقی اولین و آخرین ماموران نظامی عراق هستند و بعد به سوی نیروهای آمریکایی و حضرات منافقین هدایت می شوی. مرز مهران یا پایانه مرزی بهرام آباد که روزی روستایی بود و در جنگ به لطف صدام هیچ نشانه ای دیگر از آن باقی نماند ورودی خیل ایرانیانی است که به عشق زیارت عتبات عالیات عازم همسایه غربی مان عراق می شوند. روز عاشورا به ظهر نرسیده بود که پا در خاک عراق گذاشتیم. به جز چند متری که آسمان را می شد دید بقیه راه سرپوشیده بود و از اینجا بود که آقایان در صف و خانم ها آن طرف تر از میان دو سرباز عراقی که حدفاصل این دو صف بودند به حرکت ادامه می دادند تا به سربازان آمریکایی برسیم. به آمریکایی ها نرسیده بودیم صف مردان هم به دو قسمت تقسیم می شد. بالای 35ساله ها که بر اساس چهره به سمت چپ می رفتند و یکی یکی از قرنیه چشمشان عکس گرفته می شد و با پاسپورت ها مطابقت شان می دادند و جوان ها که به سمت راست، پشت گیت سیاه هدایت می شدند. حالا دو سرباز جوان آمریکایی که بیست سال بیشتر ندارند روبروی ما ایستاده بودند، بدون هیچ نامی بر روی اتیکت های سینه؛ لباسهای رنگ روشنشان با پوتین های کرمی و اسلحه دوربین دار در مرز و نقطه ای که جز آنها کس دیگری سلاح ندارد تعجب می آفریند. حالا در صف ایستاده بودم و به آن سوی گیت سیاه باید بروم. ظاهر گیت نشان می دهد که کاربردی ندار د و بیشتر دکوری است، البته استفاده بهینه ای که از آن کرده اند آویزان کردن زنجیری از این سو به آن سوی گیت است که لاجرم بری گذر از آن باید خم شوی و دخول کنی و یا به قهقرا بروی. در صف نفر هشتم بودم و از اعضای کاروانمان سه جوان دیگر پشت سرم. موقعیتم خوب بود. آن طرف تر و روبروی ما دو صندلی پیک نیکی محل جلوس دو نفری بود که نه عرب بودند، نه کرد و نه آمریکایی. یکی سخت و حریصانه مشغول آدامس جویدن و دیگری با مینی نوشابه ای انرژی زا بازی می کرد و نیم قلپ - یک قلپ لب تر می کرد. نوبتم شد تا داخل شوم و راه دوم را انتخاب کردم و یک راست با ایما و اشاره سرباز بور آمریکایی به گوشه راست کانکس که روبرویم دیوار یک و نیم متری بتونی بود هدایت شدم. دستاهایم را به بالا برد و از زیر بغل تا مچ پا را گشت و بعد وارد کانکس دوپله ای شدم. از پنج میزی که در کانکس چیده شده بود سه میز با تجهیزات کامل دوربین عکاسی از چهره که روی سه پایه بر میز فیکس شده بود، اسکنر انگشت، دوربین اسکنر قرنیه و یک کامپیوتر سیاه رنگ که گوشه ای از آن «به سفارش ارتش آمریکا» حک شده واسطه من و آن سوی میز که سرباز سیه چرده آمریکایی بود. «نفر -  بعدی»، تنها واژه فارسی بود که سربازان آمریکایی بعد از انگشت نگاری، اسکن قرنیه و عکاسی از چهره افراد می گفتند. وقتی در نیکمت انتظار نشسته بودم کارکرد آن دو نفر بیرون که می گفتند از نیروهای منافقین همکار با آمریکایی ها هستند معلوم شد؛ وقتی پاسپورت در دست وارد کانکس شد و آن را روی میزی که دو سرباز در حال ورق بازی بودند گذاشت؛ بعد از چند دقیقه ای که از استقرار ما در کانکس گذشته بود. ظاهرا وظیفه دو سرباز مرتب کردن پاسپورت ها، گذاشتن آنها روی سه میز دیگر و بعد از آن ادامه بازی بود. سرباز سیه چرده پاسپورتم را تورقی کرد و بعد گفت: سید محسن؟ روی صندلی داشتم جابجا می شدم تا راحت بنشینم که دوربین را به سمتم نشانه رفت و با اشاره دو دست کادر عکس را تداعی کرد و بعد از آن عکسم در پرونده الکترونیکم در پنتاگون و سیا ثبت شد! برای انگشت نگاری بیچاره سه بار مجبور شد دستهایم را بگیرد تا راضی شود از مشخصاتی که در کامپیوتر ثبت می کرد. اول شصت ها و بعد هشت انگشت دیگر. و عکاسی از قرنیه هم که با سرعت انجام شد. روی دیوار پشت سرباز آمریکایی کارت یک نیروی ارتش عراقی نصب شده بود ولی آنجا هیچ عراقی نبود و البته نشانی هم از عراق نمی یافتی. همه چیز آمریکایی بود؛ از کولر کانکس تا یخچال و حتی آب معدنی ها، مینی نوشابه های نیروزا و آب پرتقال. روبرویم در آن سوی میز سربازی سیه چرده بود، سمت راست سرباز بور که هنوز به ریش تراش دست نزده بود و سمت چپ سربازی آسیایی با انگشتر فیروزه که در آن اتاقک تنها عنصر همذات ما بود. دوستی که پای میزش نشسته بود از او شنیده بود که هدیه یکی از دوستانش که الان در افغانستان است را در دست دارد. به مرز نرسیده بودیم مدیر کاروان از فرم های سئوال نیروهای آمریکایی مستقر در مرز گفته بود که به ازای پر کردن هر فرم یک صد دلاری ناقابل هم به ایرانی ها هبه می کنند، که البته من ندیدم! ولی پیش از ظهر عاشورا هم انگشت نگاری شدم، هم اسکن قرنیه و هم عکسم در هیبت متهم ها در رایانه های وزارت دفاع و سازمان سیا ثبت شد. به فدای حسین(ع) که برای زیارتش باید ذلت آمریکایی ها را تحمل می کردم و دم بالا نمی آوردم!




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 164]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن