تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بپرهيز از كارى كه موجب عذرخواهى می ‏شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816447126




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

چهل سالگی


واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > زائری، محمدرضا  - همیشه گمان می کردم خرداد امسال برایم خیلی با خردادهای پیش فرق خواهد داشت، تا این که خرداد امسال رسید و هیچ اتفاق عجیبی نیفتاد. نه از چیرگی غفلت، کاسته شد و نه از تراکم زنگارها، زدوده گشت. خرداد آمد و روزگار همان است. 40 سالگی هم انگار با خودش چیزی نیاورده است. معلوم شد نوزادی که در این ماه چشم به جهان گشوده بود هنوز از زندگی نیاموخته است و هنوز بیهوده چشم به دست ماه‎ها و روزها دارد. جانی که باید به 40 می رسید هنوز خُرد است و سرگرمی می کند و تنی که باید هنوزجوان می ماند، لنگان لنگان از مرز 40 می گذرد. خواستم افسوس و دریغ را جایگزین کلماتی کنم که سال‎ها برای چنین روزی در خاطر می گذراندم که دیدم بارها بهتر از من نوشته اند. یکی از آن نوشته ها از نویسنده نامدار مصری «‎مصطفی لطفی منفلوطی» (1) است و این ترجمه آزاد بخشی از آن، به یادگار خردادی مثل همه ماه ها برای همه آنان که دنبال کلماتی چنین گشته اند و نیافته اند، هدیه ای برای همه آزردگان و خستگان این روزهای 40 سالگی و همه آنان که دیگر به جای تلألو شعله شمع تولد، چشم به آب شدن قامتش می دوزند ! «اینک به قله رسیده‎ام، در هرم زندگی و اینک از طرف دیگرش سرازیر شده‎ام و نمی دانم آیا خواهم توانست به آرامش و نرمی فرود آیم و به سلامت پای بر دامنه بگذارم، یا در این شیب تند پایم می لغزد و فروخواهم غلتید.سلام بر تو ای گذشته زیبا، که میدان گسترده رؤیاها و آرزوها بودی و در آسمان دل‎فریب و گشاده‎ات پر می گشودیم و چون پرواز کبوتران سپید در افق ها می رفتیم و باز می‎گشتیم. نه از دردی ناله می کردیم ونه به شکایتی زبان می گشودیم، همه چیز در نگاه‎مان زیبا بود؛ حتی فقر و نیاز و تحمل سختی های زندگی و کشیدن بارهای سنگینش، که هر منظره ای از چشم اندازهایت جامه ای از بافت سپید گل می پوشید و فریبنده می شد و دل می برد و خاطر می فریفت. و گمان‎مان چنین بود که این قایق زیبا که ما را در دریاچه صاف و آرام تو می گرداند همچنان به راه خود خواهد رفت، نه کسی راه بر او خواهد گرفت و نه موجی تند بر او خواهد شورید.از دردها و دغدغه‎ها، در زندگی تنها دو خواسته‎مان بود، یکی را می بردیم و دیگری را می باختیم، اولی را می گرفتیم و دومی را از دست می دادیم. اگر اشکی از چشم‎مان می ریخت یا از نبودن دوستی بود و یا از بودن دشمنی، یا از بیداری شبی بود و یا از بیکاری روزی. یا از تلخی نگاهی حسود بود و یا از تندی کلامی شدید. و چیزی نمی گذشت که خوشی ها و خرمی‎های‎مان چون رودی خروشان می جوشید و می گذشت و زشتی ها و پلیدی ها را می شست و می بُرد و باز زندگی مان صاف بود و پاکیزه و زلال. سلام بر تو ای جوانی رفته، سلام بر سبزه‎زار درازگیسوی نغمه سرایت که چون آهو بچگان در سایه‎سارانش می خرامیدیم. به آسمان خیره می شدیم و باورمان بود که ابرها برای ما می آیند و بادها برای ما می وزند، به افق های دوردست چشم می دوختیم و خیال می پرداختیم، جایی میدان اسب‎هامان بود و سویی نشان تیرهامان. دنیا با همه فراخی و پهناوریش دارایی‎مان بود که بر همه سویش چیره بودیم و در هر جایش هرچه می خواستیم می کردیم. ای روزگار جوانی، بر تو می گریم... نه از آن روی که از تو لذت ها برده و شربت ها خورده باشم، نه بدان سبب که بر پشت تو به کامرانی ها تاخته باشم و برج و باروی لذت ساخته باشم، بلکه فقط بدین خاطر که تو جوانی بوده‎ای، فقط همین ! بر تو می گریم که در آسمانت ستاره ای می درخشید و تماشایش سرخوشم می کرد و دلخوشم می ساخت. نورش غم‎هایم را می زدود و شعاع فروزنده‎اش به عمق قلبم می تابید و چون رفتی آن ستاره نیز رفت و اینک آن آسمان تاریک چون خشک‎ خاکی است بی چراغ و بی فروغ. آری در تو بهره ای چندان نبردم و کامی چنان نیافتم، با تو به مُراد دل نرسیدم و جمال و جلالی ندیدم، لیکن امید داشتم و آرزو می بردم و بدین امید خوش بودم و بدان آرزو دل می بستم. اما امروز، که از سوی دیگر روان گشته‎ام دیگر همه چیز از پیش چشمم نهان گشته و در پیش رویم جز اندیشه زاد و توشه سفر نیست؛ برای آن ساعت هولناک که به قبرم سرازیر می شوم. روزگار جوانی گذشت و کارم شده رفتن و آمدن پیش چشم پزشک و دندان ساز و طبیب معده، و گام‎هایم تندتر شده، فرسنگ‎هایم به متر و مترهایم به وجب کشیده است. بسیار رفیقان درگذشته اند و فراوان همراهانم رفته‎اند. باور نمی توانم کرد آن چه در بسی از یاران خویش می بینم؛ چهره های غبارگرفته و موی های به سپیدی نشسته و احوال خسته و قامت های شکسته. من گمان می کنم پیش از ایشان خواهم رفت و آنان می پندارند بر من پیشی خواهند گرفت. وقتی کسی برایم دعا می کند از خدا قوت و نشاط و طول عمر و عاقبت به خیری‎ام را می خواهد و این یعنی قدرتم رو به پایان است و نشاطم رو به زوال و سلامتی‎ام در خطر و زندگی‎ام در گذر. و چون کسی می خواهد نصیحتم کند از من می خواهد به فکر اندک مالی باشم که فرزندان فقیرم را تدارک کند و سامان‎شان بخشد و این یعنی رفتنم نزدیک است و باید به فکر خانواده و فرزندان یتیم خود باشم.دیگر فکر و خیال من زندگی و آینده‎ام نیست، بلکه به زندگی و آینده فرزندانم می اندیشم. آینده من اکنون «گذشته» است و فردایم دیروز. وقتی نوه ها پدربزرگ صدایم کنند و آن را انکار نکنم و از آن روی در هم نکشم یعنی پذیرفته‎ام که باید این کلمه را بشنوم. چون گذارم به جمع پرشور و شاداب جوانان می افتد چنان در میانشان غریبم که گویی هرگز جوان نبوده‎ام. گمان می کنم که از دنیایی دیگر آمده ام.درونم دیگر آن شور و خروش گذشته را ندارد، آرام‎تر و نرم‎تر شده‎ام. از کسی کینه به دل نمی گیرم و تلخی کام کسی را نمی پذیرم. گویی با خود می گویم مرا به دنیا و روزگار چه کار که زود باید روانه شوم.دیگر از گذشته ها بیشتر سخن می گویم تا آینده و از جوانی، بیشتر نشان می جویم تا پیری و میانسالی. نه از آن رو که دیروزم خوش‎تر از امروز بوده است؛ بل بدان سبب که جوانی از پیری شیرین‎تر است. امروز که با بزرگان و اهل ادب و نامداران صاحب هنر در خانه بزرگ و مرتب می نشینیم و سخن می گوییم به روزهایی می اندیشم که در جوانی و کتاب‎خوانی با طلاب ساده و فقیر در حجره ای محقر دورهم بودیم و اشک از چشمانم فرومی ریزد، چراکه آن روزها در آسمان رؤیاهای خوش و آرزوهای شیرین پرواز می کردم و امروز بر زمین واقعیت های تلخ گام برمی‎دارم. آن روز هیچ نداشتم، اما با خواندن هزارویک شب پادشاهی می کردم و با زیارت قبور اولیا و صالحان به سفرقلبی معنویت و آرامش می رفتم. آن روز از شنیدن هر سخن زیبا و هر حکمت عمیق به شگفت می آمدم و در خود فرو می رفتم، اما امروز دیگر هیچ‎چیزی حیرت و بهجتم را برنمی‎انگیزد. آن روز به ساختن خانه ای زیبا و بزرگ می اندیشیدم که خوشی و نیکبختی‎ام را پذیرا شود و امروز تمام فکر و ذکرم قبری ساده است که استخوان‎هایم را به شهر مردگان در خود جای دهد.روزی که مرگم فرا رسد افسوس نخواهم خورد و اندوه نخواهم بُرد، که مرگ پایان هر زنده ای است. اما در پیش روی خویش دنیایی ناشناخته می بینم که نمی دانم از آن چه بهره ای دارم، و در پشت سر کودکانی خُرد می گذارم که نمی دانم پس از من چگونه خواهند زیست. به آن چه گذرانده‎ام می اندیشم؛ خدا می داند که در زندگی به هیچ گناهی دست نیالودم جز آن که پیش از آن اندیشه کردم و به تردید افتادم و پس از آن پشیمان گشتم و زبان به توبه گشودم. و هرگز به آیات خدا و کتاب‎هایش و پیامبران و قضا و قدرش شک نکردم و به قدرت و حاکمیتی جز او باور نیاوردم. به آن چه در پیش است می اندیشم و می دانم آن که گنجشکان را در لانه و جوجگان را در تخم، روزی می دهد کودکان بی پناه مرا از یاد لطف و رحمت نخواهد بُرد. خداحافظ روزگار جوانی! با وداع تو زندگانی را بدرود گفتم که زندگی جز آن تپش های پرسرعت و حرارت نیست که قلب در آغاز عمر دارد، و چون آن تپش ها آرام شد همه چیز آرام می شود و همه چیز می گذرد و می رود...» (1) مصطفی لطفی منفلوطی (1876-1924) نویسنده و مترجم و داستان پرداز و روزنامه نگار برجسته مصری که به شیوایی قلم و زیبایی نثر ادبی اش شهره است و پیشتاز تحول و نوگرایی در ادبیات معاصر عربی شمرده می شود. از آثار او می توان به داستان «در راه تاج» و کتاب «ادبیات نوین» و مجموعه «نظرات» اشاره کرد. یادداشت «الاربعون» را که در آغاز دهه پنجم عمر خود نگاشته است از مجموعه مقالات او برگزیده‎ام و جالب آن است که او عمر چندان طولانی نداشت و در میانه دهه پنجم زندگی‎اش به دیار باقی شتافت، گویی با این کلمات و این نوشته از سفر بزرگ خود در آینده ای نزدیک سخن می گفت. ای روزگار جوانی، بر تو می گریم... نه از آن روی که از تو لذت ها برده و شربت ها خورده باشم، نه بدان سبب که بر پشت تو به کامرانی ها تاخته باشم و برج و باروی لذت ساخته باشم، بلکه فقط بدین خاطر که تو جوانی بوده‎ای، فقط همین !بر تو می گریم که در آسمانت ستاره ای می درخشید و تماشایش سرخوشم می کرد و دلخوشم می ساخت. نورش غم‎هایم را می زدود و شعاع فروزنده‎اش به عمق قلبم می تابید و چون رفتی آن ستاره نیز رفت و اینک آن آسمان تاریک چون خشک‎ خاکی است بی چراغ و بی فروغ (این مطلب در هفته نامه پنجره منتشر شده است.)




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 595]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن