تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 25 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):توبه زيباست، ولى از جوان زيباتر .
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829666438




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مصاحبه با پسر شهید کاظمی


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مصاحبه با محمد مهدی کاظمی پسر ارشد شهید احمد کاظمی
محمد مهدی در آغوش پدر
بابا همیشه به من و مادرم می گفت من را حتماً کنار قبر شهید حسین خرازی خاک کنید. این را به خود من نگفته بود اما برایم گفته اند که به دوستانش می گفت دری از درهای بهشت، از کنار قبر خرازی به آسمان باز می شود.وقتی خبر دار شدی از شهادت پدرت، اولین چیزی که به نظرت رسید چه بود؟ گفتم خوش به حالش! یکی از بزرگترین آرزوهای پدرم شهادت بود. خوشحال شدم که بالاخره به آرزوش رسید. خیلی ناراحت بود که از رفیقان شهیدش جا مانده است. همیشه می گفت این که هنوز نرفته ام به این خاطر است که حتما یک گیری در وجودم هست که نگه ام داشته است. می گفت از خدا می خواهم من را بخاطر دوستان شهیدم هم که شده ببخشد و ببردم کنار همان ها.آن موقع که خبر شهادت بابا را شنیدی، اول به این فکر کردی که پدرت بالاخره به آرزوش رسید، یا به این فکر کردی که پدرت را از دست داده ای و سایه اش دست کم به طور مادی از سرت کم شد؟ اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود الآن باید چه کار کنم! حالا دیگر مادر و برادرم به من نگاه می کردند. اما برای بابا که واقعاً خوشحال بودم. چون مطمئن هستم جایش خوب است.وقتی که شهیدان جدیدی را تشییع می کردند یا وقتی که کسانی مثل شهید صیاد شیرازی به شهادت می رسیدند، هیچ موقع پیش خودت فکر می کردی که ممکن است روزی پدر تو جای آن ها قرار بگیرد و روزی تو پسر شهید کاظمی بشوی؟ هیچوقت همچین فکری نمی کردم. هر وقت شهیدان را می آوردند، متاثر می شدم اما اصلا فکرش را نمی کردم.رفتی ارومیه که محل شهادت پدرت را ببینی؟ نه. اتفاقا می گفتم که می خوام بروم ارومیه، محل حادثه را ببینم. گفتند نه، نمی شود بروی. کسانی که می خواستند تسلیت بدهند می آمدند و می رفتند. آمدند با من صحبت کردند که حالا چه کار باید بکنیم و چه طور مراسم بگیریم. عملا فرصت نبود بروم ارومیه، هوا هم مساعد نبود.در این مدت هوای برادرت محمد سعید و مادرت را داشتی؟ او خیلی اذیت شد سر این قضیه. هم خبر را بد گرفت و هم بیشتر به پدرم وابسته بود. بابا خیلی به سعید توجه داشت. به او خیلی محبت می کرد. این قدر که گاهی من به بابا اعتراض می کردم که " لوس اش نکن!" سعید خیلی اذیت شد. خیلی سعی کردم جلوی خودم را بگیرم و محکم باشم که سعید و مادرم بیشتر از این اذیت نشوند. می خواستم سعید بتواند یک جورهایی به من تکیه کند. حال مادرم هم خیلی بد بود این چند روز. فشارشان روی ? هم آمد. فکر می کنم ده تا آمپول تقویتی به ایشان زدند که سرپا بمانند.
شهید احمد کاظمی در کنار شهید خرازی
چه شد که شهید کاظمی را در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپردید؟ مگر نجف آبادی نبود؟ به نظر من مردم نجف آباد هم حق داشتند که انتظار داشته باشند بابا را در نجف آباد به خاک بسپارند. بالاخره می گفتند فرمانده شهدای لشگر نجف اشرف بوده و فرمانده شان باید پیش آن ها در نجف آباد به خاک سپرده شود. می گفتند افتخار نجف آباد است و باید این جا خاکسپاری شود. از طرفی هم بابا همیشه به من و مادرم می گفت من را حتماً کنار قبر شهید حسین خرازی خاک کنید. این را به خود من نگفته بود اما برایم گفته اند که به دوستانش می گفت دری از درهای بهشت، از کنار قبر خرازی به آسمان باز می شود. یک هفته قبل از شهادت بابا بود که چهار نفری دور هم نشسته بودیم. گفت یک ورق  کاغذ بیاور، من وصیت نامه ام را بنویسم. در آن وصیتنامه قسم داد که من را حتما پیش قبر خرازی دفن کنید. سعید خیلی ناراحت شد. گفت بابا چرا این قدر ما را اذیت می کنی؟! این حرف ها چیست؟! وصیت نامه را گرفت و از ناراحتی اش پاره کرد که این کارها چیست. به همین خاطر من مصمم بودم پدر در گلستان شهدای اصفهان و کنار شهید خرازی به خاک سپرده شود.شهید را چه طور به خاک سپردید؟ روز عید قربان که آقا آمده بودند در مسجد دانشگاه بالای سر پیکر شهیدان حادثه فالکون، سردار سلیمانی از ایشان یک انگشتر گرفت و یک عبای آقا را. به آقا گفت آن انگشترتان را بدهید که خیلی باش نماز شب خوانده اید. وقتی خواستیم بابا را خاک کنیم، سردار سلیمانی رفت داخل قبر. عبای آقا را پهن کرد. مقداری تربت کربلا آورده بود. آن را روی عبا پخش کرد. خانواده شهید خرازی هم آن جا بودند. آن ها هم خواستند از همان داخل قبر بابا به قبر شهید خرازی سوراخی درست کنند و مقداری از آن تربت کربلا را در قبر شهید خرازی هم بریزند. بعدش بابا را گذاشتند داخل قبر و آن انگشتر آقا را هم گذاشتند زیر زبان بابا. من و سعید هم بالای سر قبر ایستاده بودیم. آن جا هم سعید خیلی بی تابی می کرد. رفت پایین توی قبر و به زور از بابا جدایش کردیم. سردار سلیمانی و دکتر قالیباف هم خیلی متاثر بودند. عبا را دور بابا پیچیدند و ... تمام شد! به ما اجازه ندادند بالای سر قبر بمانیم و ببینیم که دارند خاک می ریزند...
مزار شهید احمد کاظمی
حالا که پدر را در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپردید، دل تان برای آن جا تنگ نمی شود؟ خب چرا. به همین خاطر هم با مادرم و سعید قرار گذاشته ایم که پنج شنبه جمعه ها را برویم اصفهان پیش بابا.چه چیزی از توصیه های پدر را بیشتر به یاد داری؟ بابا خیلی روی زیارت عاشورا و قرآن تاکید داشت. همیشه به من و سعید می گفت قبل از خوابیدن و قبل از بیرون رفتن از خانه، هر قدر که می توانیم قرآن بخوانیم. می گفت تاثیرش را در زندگی تان می بینید و تا حالاش هم دیده ایم این تاثیر را. قرآن خواندن و زیارت عاشورای خودش که ترک نمی شد. هر روز صبح در راه محل کارش داشت زیارت عاشورا می خواند. صبح های جمعه هم چهارتایی دور هم می نشستیم در همین اتاق و سوره جمعه روا می خواندیم.آخرین بار که نشستی با پدرت گپ زدی و حال و احوال حسابی کردی، کی بود؟ همان شب شهادتش نشسته بودیم دور هم و حرف می زدیم. حالا که فکر می کنم، می بینم چه لحظات شیرینی بودند.چه گفتید با هم؟ گپ آخرمان، خیلی گپ باحالی بود. وقتی شب رسید خانه، یک سی دی با خودش آورده بود. گفت محمد، این سی دی را بگذار ببینیم چی است! به قول خودش " مشق" هایش را هم پهن کرده بود جلوی خودش. سی دی یک گزارش ویدیویی بود از عملیات ثامن الائمه. بابا می گفت من خودم تا حالا این فیلم را ندیده ام. هر کس را که در فیلم نشان می داد، می گفت خصوصیت اش این بوده و چه طوری شهید شده. خلاصه بیشترشان شهید شده بودند. در فیلم نشان می داد که بابا داشت نیروهایش را توجیه عملیاتی می کرد و فقط یک زیر پیراهنی تنش بود. ریش هایش هم خیلی بلند و به هم ریخته شده بود. حتماً وقت نکرده بود به شان برسد. اما آن ها که می گفت شهید شده اند، اغلب خیلی تمیز و مرتب و شیک بودند. سعید به بابا گفت:« ببین، این جور آدم ها شهید می شوندها! تو می خواهی با این قیافه به هم ریخته و نامرتب‌ات شهید هم بشوی؟!» . بابا خیلی خندید به این حرف سعید، خیلی خندید. البته احساس کردم یاد شهادت هم کرده و دلش گرفته و می خواهد با خندیدن هاش ما متوجه نشویم. فیلم که تمام شد، بابا گفت 25 سال از وقتی که این فیلم را گرفته اند می گذرد. ما برای چه مانده ایم و ... یک خرده از این چیزها گفت. شب هم سعید را برد پیش خودش خواباند. صبح که می خواست برود، من دیگر ندیدمش. اما سعید که صبح زود بیدار شده بود که برود امتحان بدهد، بابا را دیده بود و به اش گفته بود:«مواظب خودت باش!» پیش نیامده بود سعید همچین حرفی بزند به بابا. همیشه وقتی چیزی به بابا می گفتیم، به همان شکل نظامی جواب می داد:«چشم قربان!». آن روز صبح هم به سعید یک« چشم قربان» محکم گفته بود و رفته بود.
شهید احمد کاظمی
بیشتر پسرها حرف هایی دارند که هیچ وقت رویشان نمی شود یا دلیلی نمی بینند به پدرشان بگویند. تو هم حرفی داشتی که به پدرت نگفته باشی و حالا دلت بسوزد که نگفتی؟ نه. هر حرفی بود می رفتم به بابا می گفتم. با او خیلی راحت بودم. تصور عمومی این است که افراد نظامی در خانه خیلی نظامی و شق و رق برخورد می کنند. بقیه را نمی دانم چه طور هستند، اما بابا این طور نبود اصلا. خیلی شوخ و خوش خنده بود. هر وقت خانه بود، حال و هوایمان فرق می کرد. سرحال مان می آورد.چه قدر از وقت پدرت در خانه می گذشت؟ دانشگاه من نزدیک محل کار بابا بود و بیشتر شب ها با او بر می گشتم خانه. خب باید صبر می کردم تا کارهایش تمام شود. بعضی وقت ها به ساعت 11 یا حتی دیرتر هم می کشید. به غیر از ماه رمضان به یاد نمی آورم بابا زودتر از 8 شب آمده باشد خانه. من می رفتم در یک اتاقی و می نشستم به درس خواندن. بعضی وقت ها هم دراز می کشیدم و یک چرتی هم می زدم. وقتی با بابا بر می گشتیم خانه، برای من دیگر جانی باقی نمانده بود. اما بابا که قطعا خیلی بیشتر از من دویده بود و خسته شده بود، در خانه را که باز می کرد چنان سلام گرمی می کرد که انگار تازه اول صبح است و بیدار شده است. می گفت:« خیلی مخلصیم»، « خیلی چاکریم»! همیشه در تعجب بودم که بابا چه حالی دارد با این همه کار و خستگی این قدر شارژ و سرحال است.احمد کاظمی برای تو بیشتر یک پدر بود، یا یک قهرمان یا یک نظامی معمولی که دارد به وطنش خدمت می کند؛ مثل همه؟! اول از همه برایمان یک پدر واقعی بود. سنگ تمام گذاشت در پدری کردن. به فکر همه چیزمان بود. خیلی هم آینده نگر بود. از یک طرف هم می توانم بگویم یک رزمنده بود.کدام خصوصیتش بیش از همه به نظرت می آمد؟ نمی دانم این را بگویم یا نه، اما پدرم خیلی در پوشش اش و ظاهرش ساده بود. همیشه دوست داشت ساده ترین لباس را بپوشد. به سر و وضع خانواده خیلی اهمیت می داد که حتما لباسمان نو باشد، تمیز باشد، شیک باشد... اما خودش تنها چیزی که برایش مهم بود، تمیزی لباس بود. یک بار برای روز پدر من و سعید و مادرم رفتیم برایش یک دست کت و شلوار خریدیم. اما هر کاری کردیم نپوشیدش. بعضی وقت ها که می خواست بیرون برود و نمی خواست لباس نظامی بپوشد، به من می گفت:"محمد یک کاپشن به من بده بپوشم". یک لباس را آن قدر می پوشید که برایش می انداختیم دور! با این که وقتی داشتیم وسایل شخصی اش را جمع می کردیم، دیدیم چقدر لباس نو داشته و دست به شان نزده است.خیلی هم در خانه کمک کار بود. به گل و گیاه و باغبانی خیلی علاقه داشت. در خانه هم جارو کردن و ضبط و ربط خانه با او بود. اگر حسش را داشت، آشپزی هم می کرد که مادرم استراحت کند. این آخری ها ریه اش که شیمیایی بود، بیشتر اذیتش می کرد. نباید سرخ کردنی می خورد و ما هم به خاطر او سرخ کردنی نمی خوردیم. به همین خاطر بیشتر غذاهایی درست می کرد مثل آب گوشت که خودش هم بتواند بخورد. قبل‌تر که حالش بهتر بود، همه جمعه ها غذا با بابا بود. نمی گذاشت مادرم برود داخل آشپزخانه.آخرین توصیه پدرت به ات چه بود؟ بعد از شهادت بابا یکی از دوستانش او را خواب دیده بود و بابا گفته بود به محمد بگو حتما قبل از هر کاری با مادرش مشورت کند. من هم گفتم چشم!منبع:روزنامه جام جم 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 937]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن