تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 30 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):فرزندم از خواندن قرآن غافل مباش، زيرا كه قرآن دل را زنده مى كند و از فحشاء و زشتى ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831492060




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بخشی از نامه هایی محرمانه


واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > سادات اخوی، سید محمد  - عریضه هایی برای عزیز دل   1 سلام به روی ماهتان! ای کاش می­دانستم کجایید تا می­آمدم و رو در رو حرفهایم را می­گفتم... هرچند که برای من، زیاد هم فرقی نمی­کند. زحمت­تان نمی­شود که روز آمدن­تان فقط برای چند دقیقه چشمهایم را بینا کنید تا روی ماهتان را ببینم؟ 2 قربونت برم... شما که خودت می­دونی تو دلم چه خبره. مال امروز و دیروز هم نیست­ها... از همون هفته پیش تا الان، هزار بار خودم رو لعنت کرده­م که اون­روز، چرا هِی دست­دست کردم و بقیه پول مَرده رو ندادم و رفت. شما که خودت می­دونی... هرچی دور زدم و دنده چاق کردم و با این تاکسیِ فَکَسَنی، دور شهر رو گشتم، دیگه ندیدمش. قربونت برم... این پوله رو می­ذارم لای نامه و می­ذارمش لب این رودخونه... شما که همه رو می­بینی، برسون بهش! 3 دردت به جونم مادر!... الان، هشت ماهه... درست هشت ماهه که اینجا خوابیده­م و نگاهم به سقفه و زبونم کار نمی­کنه. مگه می­شه خبر نداشته باشی؟!... من که باورم نمی­شه... زبونم که کار نمی­کنه به بچه­هام بگم اما می­دونم که از حالم باخبری. خودت شاهد بودی که همه اون صبح­های جمعه که شوهرم هیئت می­گرفت و از سر صبح می­رفت جلسه تا ظهر که برمی­گشت، جای خالیش رو برای بچه­ها پُرمی­کردم تا یه­وقت فکر نکنن هیئت شما، باباشون رو ازشون گرفته. از اون سخت­تر این بود که هر شیش­تاشون، عاشق شما بار بیان و منتظر اومدن­تون باشن... مادرم دیگه... مگه یه مادر می­تونه ببینه بچه­هاش شما رو دوست نداشته باشن. حالا هم کاری ندارم... فقط اگه می­شه حالا که سر هشتاد و چند ساله­گی، پلکام سنگین شده­ن و زبونم لال شده و وقت رفتنه و شما هم کنارمین؛ بگین که از من راضی هستین یا نه... 4 سلام و احترام! عرضی نداشتم فقط می­خواستم به­خاطر رفاقت­مان تشکر کنم... تا حالا از شما خیلی چیزها یاد گرفته­ام. اگر شما نبودید، سال پیش، اعتیاد، زن و بچه­ام را از من گرفته بود. باز هم تشکر می­کنم. 5 ... ای وای، باز سلام یادم رفت! دیروز یاد خاطره­ای افتادم و طاقت نیاوردم که یادآوری­اش نکنم... البته حافظه شما که خوب است اما دوست دارم با یادآوری­اش، شیرینی­اش را دوباره احساس کنم... یادتان نیامد؟!... روزی را می­گویم که بچه­های دبستان کناری را آورده بودند به اینجا تا بازی کنند و وقتشان با تفریح بگذرد... گمانم یادتان آمد... اما نه!... منظورم همه روز نبود... وقتی را می­گویم که دو- سه­تا از بچه­ها پا بر چمن گذاشتند و دستشان را دراز کردند تا ما را بچینند... اگر شما نمی­رسیدید و با نوازش و پِچ­پِچی کوتاه، سرشان را گرم نمی­کردید، حالا ما اینجا نبودیم. باز هم سری به ما بزنید! 6 جان من! اینطوری نگاهم نکن!... مثل آنوقتهایی شده­ای که لب ورمی­چیدی و خیره­خیره نگاهم می­کردی و تندی می­گفتی:«باز دور از چشم من، سیگار کشیدی؟». من هم که به هزار ضرب و زور و ادکلن زدن، خودم را خوشبو کرده بودم، ناراحت از لورفتن، دستِ پیش می­گرفتم و با قیافه عصبانی می­گفتم:«ولم کن زن!... تا کِی می­خوای به من بدبین باشی؟». تو هم اَخمهایت را باز می­کردی و جوری که دلم برایت کباب می­شد، می­گفتی:«آخه ناصرجان، به خدا برای خودت می­گم... اگه دوباره سکته کنی...». ... ولی به همین آقا که کنارم ایستاده و لباس سپیدش، از تمیزی مثل برف است قَسَم می­خورم در این یک­سال که تو،«قاب­نشینِ» سر تاقچه شده­ای، لب به سیگار نزده­ام. همه­اش هم به­خاطر همراهیِ این آقا بود که کمکم کرد. 7 ... درنمی­آید... درنمی­آید... چه­کارش کنم؟... این­بار، سومین بار است که نشسته­ام سرِ این غزل لعنتی اما درنمی­آید. دست­کم، دوهزارتا شعر را خودم دیده­ام که با همین قافیه سروده شده­اند و خوب هم درآمده­اند... اما این یکی از بیت سوم جلوتر نمی­رود که زودتر بفرستمش برای کنگره. خود شما که اوضاع و احوال را می­دانی... اگر همین چندتا سِکّة کوفتیِ جشنواره­ها و کنگره­ها نباشد که زندگی ما بروبچه­های شاعر نمی­چرخد. تلاش؟... از تلاش گذشته، به زور رسیده است!... خودتان که می­دانید، هر روز مثل قارچ، کنگره و مسابقه و همایش و شب شعر درمی­آید و از معدن تا تخت جمشید را به عنوان موضوع، اعلام می­کنند تا من و امثال من، برایش شعر بگوییم... خب حالا هم نزدیک تولد شماست و نوبت اسم شما رسیده است.   مهلت؟... نه مطمئنم که امروز، روز آخر بود... بگذارید دوباره ببینم... شما آنقدر مطمئن حرف می­زنید که آدم را به شک می­اندازید... همین صفحه روزنامه بود دیگر؟... اَی داد و بیداد!... امان از این حواس پرت!... ... به­جهنم!... اصلاً خاک بر سر من که کنار شما نشسته­ام اما حواسم به کنگره­تان است. همین سه­بیت، هدیه به شما!... قبول می­کنید؟ 8 بعضی برای خودشان کاسه دارند و بعضی لیوان و بعضی هم کف دو دست را می­چسبانند به هم و کاسه درست می­کنند تا آبی بنوشند. بعد هم اگر که اینجا بایستی و نگاهشان کنی، متوجه می­شوی که بعد از نوشیدن، چه احوال خوشی دارند. رو می­کنند به گُنبد امام­رضا و لبخندی می­زنند که انگار همه حاجتشان را گرفته­اند... با همین چند جرعه آب. ... اما هیچکدام حالشان به حال من نمی­رسد... وقتی بعد از بیست سال بسته بودن به تنه سنگیِ این سقاخانه اسماعیل طلا و شیرِ‌آب شدن برای سیراب کردن میلیون­ها آدم، ناگهانی و یک روز صبح، اینجا ایستادید و دستتان را مقابل من گرفتید و آبی نوشیدید. هنوز هم سرمست آن یک­روزم. فهمیدم... خوب فهمیدم که بعد از نوشیدن آب، قطره­های زلالی از حاشیه چشمتان جاری شدند و به زمین چکیدند. فهمیدم که دلتان به کجا رفت.... ادامه دارد... شما هم می­توانید ادامه بدهید    




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 232]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن