واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: وبلاگ > سادات اخوی، سید محمد - عریضه هایی برای عزیز دل 1 سلام به روی ماهتان! ای کاش میدانستم کجایید تا میآمدم و رو در رو حرفهایم را میگفتم... هرچند که برای من، زیاد هم فرقی نمیکند. زحمتتان نمیشود که روز آمدنتان فقط برای چند دقیقه چشمهایم را بینا کنید تا روی ماهتان را ببینم؟ 2 قربونت برم... شما که خودت میدونی تو دلم چه خبره. مال امروز و دیروز هم نیستها... از همون هفته پیش تا الان، هزار بار خودم رو لعنت کردهم که اونروز، چرا هِی دستدست کردم و بقیه پول مَرده رو ندادم و رفت. شما که خودت میدونی... هرچی دور زدم و دنده چاق کردم و با این تاکسیِ فَکَسَنی، دور شهر رو گشتم، دیگه ندیدمش. قربونت برم... این پوله رو میذارم لای نامه و میذارمش لب این رودخونه... شما که همه رو میبینی، برسون بهش! 3 دردت به جونم مادر!... الان، هشت ماهه... درست هشت ماهه که اینجا خوابیدهم و نگاهم به سقفه و زبونم کار نمیکنه. مگه میشه خبر نداشته باشی؟!... من که باورم نمیشه... زبونم که کار نمیکنه به بچههام بگم اما میدونم که از حالم باخبری. خودت شاهد بودی که همه اون صبحهای جمعه که شوهرم هیئت میگرفت و از سر صبح میرفت جلسه تا ظهر که برمیگشت، جای خالیش رو برای بچهها پُرمیکردم تا یهوقت فکر نکنن هیئت شما، باباشون رو ازشون گرفته. از اون سختتر این بود که هر شیشتاشون، عاشق شما بار بیان و منتظر اومدنتون باشن... مادرم دیگه... مگه یه مادر میتونه ببینه بچههاش شما رو دوست نداشته باشن. حالا هم کاری ندارم... فقط اگه میشه حالا که سر هشتاد و چند سالهگی، پلکام سنگین شدهن و زبونم لال شده و وقت رفتنه و شما هم کنارمین؛ بگین که از من راضی هستین یا نه... 4 سلام و احترام! عرضی نداشتم فقط میخواستم بهخاطر رفاقتمان تشکر کنم... تا حالا از شما خیلی چیزها یاد گرفتهام. اگر شما نبودید، سال پیش، اعتیاد، زن و بچهام را از من گرفته بود. باز هم تشکر میکنم. 5 ... ای وای، باز سلام یادم رفت! دیروز یاد خاطرهای افتادم و طاقت نیاوردم که یادآوریاش نکنم... البته حافظه شما که خوب است اما دوست دارم با یادآوریاش، شیرینیاش را دوباره احساس کنم... یادتان نیامد؟!... روزی را میگویم که بچههای دبستان کناری را آورده بودند به اینجا تا بازی کنند و وقتشان با تفریح بگذرد... گمانم یادتان آمد... اما نه!... منظورم همه روز نبود... وقتی را میگویم که دو- سهتا از بچهها پا بر چمن گذاشتند و دستشان را دراز کردند تا ما را بچینند... اگر شما نمیرسیدید و با نوازش و پِچپِچی کوتاه، سرشان را گرم نمیکردید، حالا ما اینجا نبودیم. باز هم سری به ما بزنید! 6 جان من! اینطوری نگاهم نکن!... مثل آنوقتهایی شدهای که لب ورمیچیدی و خیرهخیره نگاهم میکردی و تندی میگفتی:«باز دور از چشم من، سیگار کشیدی؟». من هم که به هزار ضرب و زور و ادکلن زدن، خودم را خوشبو کرده بودم، ناراحت از لورفتن، دستِ پیش میگرفتم و با قیافه عصبانی میگفتم:«ولم کن زن!... تا کِی میخوای به من بدبین باشی؟». تو هم اَخمهایت را باز میکردی و جوری که دلم برایت کباب میشد، میگفتی:«آخه ناصرجان، به خدا برای خودت میگم... اگه دوباره سکته کنی...». ... ولی به همین آقا که کنارم ایستاده و لباس سپیدش، از تمیزی مثل برف است قَسَم میخورم در این یکسال که تو،«قابنشینِ» سر تاقچه شدهای، لب به سیگار نزدهام. همهاش هم بهخاطر همراهیِ این آقا بود که کمکم کرد. 7 ... درنمیآید... درنمیآید... چهکارش کنم؟... اینبار، سومین بار است که نشستهام سرِ این غزل لعنتی اما درنمیآید. دستکم، دوهزارتا شعر را خودم دیدهام که با همین قافیه سروده شدهاند و خوب هم درآمدهاند... اما این یکی از بیت سوم جلوتر نمیرود که زودتر بفرستمش برای کنگره. خود شما که اوضاع و احوال را میدانی... اگر همین چندتا سِکّة کوفتیِ جشنوارهها و کنگرهها نباشد که زندگی ما بروبچههای شاعر نمیچرخد. تلاش؟... از تلاش گذشته، به زور رسیده است!... خودتان که میدانید، هر روز مثل قارچ، کنگره و مسابقه و همایش و شب شعر درمیآید و از معدن تا تخت جمشید را به عنوان موضوع، اعلام میکنند تا من و امثال من، برایش شعر بگوییم... خب حالا هم نزدیک تولد شماست و نوبت اسم شما رسیده است. مهلت؟... نه مطمئنم که امروز، روز آخر بود... بگذارید دوباره ببینم... شما آنقدر مطمئن حرف میزنید که آدم را به شک میاندازید... همین صفحه روزنامه بود دیگر؟... اَی داد و بیداد!... امان از این حواس پرت!... ... بهجهنم!... اصلاً خاک بر سر من که کنار شما نشستهام اما حواسم به کنگرهتان است. همین سهبیت، هدیه به شما!... قبول میکنید؟ 8 بعضی برای خودشان کاسه دارند و بعضی لیوان و بعضی هم کف دو دست را میچسبانند به هم و کاسه درست میکنند تا آبی بنوشند. بعد هم اگر که اینجا بایستی و نگاهشان کنی، متوجه میشوی که بعد از نوشیدن، چه احوال خوشی دارند. رو میکنند به گُنبد امامرضا و لبخندی میزنند که انگار همه حاجتشان را گرفتهاند... با همین چند جرعه آب. ... اما هیچکدام حالشان به حال من نمیرسد... وقتی بعد از بیست سال بسته بودن به تنه سنگیِ این سقاخانه اسماعیل طلا و شیرِآب شدن برای سیراب کردن میلیونها آدم، ناگهانی و یک روز صبح، اینجا ایستادید و دستتان را مقابل من گرفتید و آبی نوشیدید. هنوز هم سرمست آن یکروزم. فهمیدم... خوب فهمیدم که بعد از نوشیدن آب، قطرههای زلالی از حاشیه چشمتان جاری شدند و به زمین چکیدند. فهمیدم که دلتان به کجا رفت.... ادامه دارد... شما هم میتوانید ادامه بدهید
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 231]