واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: پدرم در بستر خود می میرد. و زنبوری در حوض خانه. وقتی به همدردی بزرگ دست یافتیم، بستگی های نزدیک جای خود را به پیوندهای همه جا گیر می دهد.... تهران، 14 شهریور 1341 دوست عزیز، نامه های پی در پی رسید به نشانی خانه ای که اینک از ما تهی است، پدرم مرد و ما جابجا شدیم. مرگ پدر مرا از من باز نگرفت. آسان خود را در آرامش خویش بازیافتم. زندگی ما تکه ای است از هماهنگی بزرگ، باید به دگرگونی های این تکه تن بسپاریم. پدرم در بستر خود می میرد. و زنبوری در حوض خانه. وقتی به همدردی بزرگ دست یافتیم، بستگی های نزدیک جای خود را به پیوندهای همه جا گیر می دهد. آن روزها که همه خویشاوندان در خانه ما بودند، و چشم ها تر بود، من در "ناظم آباد" تنها در دره ها می گشتم، خود را با همه چیز هماهنگ می دیدم. گاه می شد که می خواستم همه گیاهان را ببویم، در درخت ها فرو روم، سنگ ها را در خود بغلطانم. درون من خندان وزیبا بود. اندوه تماشا، که پیشترها از آن حرف می زدم، کنار رفته بود، و جای آن چیزی نشسته بود که از آن می توان به تراوش بی واسطه نگاه تعبیر کرد. در تاریک روشن صبح، از کوهها بالا می رفتم. در مهتاب، به سردی شاخ و برگها دست می زدم. شب هنگام، صدای رودخانه از روزنه های خوابم می گذشت. گاه گرته هایی بر می داشتم. در طرح های من سنگ و گیاه فراوان است. من سنگها را دوست دارم. انگار در پناه سنگ، می توان در کمین ابدیت نشست. آنجا با درختهای تبریزی سخت یکی شدم. اندام تبریزی با خمیدگی و شیب تپه ها خوب می خواند از زاغچه ها کمی رنجیده ام، یکدم آرام نمی گیرند. تا می روی طرح سروسینه شان رابریزی، در می روند. در نقاشی های هرات، نقش زاغچه ها دقیق و زیباست. اما از زندگی تهی است. پرنده نقاشی شده بایستی بیرون از زمان بپرد. همچنان که گل نقاشی شده باید در ابدیت روییده باشد. در هنر چه چیزها که سنگ نمی شود. من همیشه درتهی نقاشیهایم پنهانم، صدای من از آنجا رساتر به گوش می رسد. در تهی ها نگاه از پرواز خود باز نمی ماند، اما پُری های جزیره روی آبند: نگاه آنجا می نشیند، و نیز انگار در تهی، هنوز چیزها شکل نگرفته اند، هنوزشور آفرینش در گردش است. هر چیز ساخته و پرداخته سردی می آورد. همه نقاشی های دنیا را که روی هم بگذاریم، به اندازه سنگ کنار جاده حقیقت ندارند. هرگز زیبایی آنها به زیبایی لرزش انگشتان یک دست نمی رسد. در ساخته های هنری، حقیقت و زیبایی از جوشش افتاده اند، سنگ شده اند. صدبار در شعرهای خود واژه"گُل" را به کار برده ایم، اما زیبایی دینامیک گل را هیچ با خود به فضای شعر نیاورده ایم. من هروقت طراوت پوست درخت چناررا زیر دستم احساس می کنم همان اندازه سربلندم که ملت ها به داشتن شاهکارهای هنری. دستی که می رود تا شاخه ای را از درختی بچیند، زیبایی و حقیقتی چنان نیرومند و رها می آفریند که در هر قالب هنری اش بریزی، قالب را در هم می شکند. هر اتدازه رهاتر به تماشا رویم به"ساختن" می گراییم. هنر، درنگ ما است، نقطه ای است که در آن تاب سرشاری را نیاورده ایم، لبریز شده ایم. نیمه راه دریافت، گریز می زنیم، و با آفرینش هنری خستگی در می کنیم. مردمان بدین گریز زیبا به دیده ستایش می نگرند، زیرا که به چارچوب ها خوگرفته اند. زیبایی بی مرز از دریافت آنان به دور است. در"ناظم آباد" تنهایی من از چیزهای هماهنگ پربود. چیز نمی خواستم، و دست من همواره پر می شد. مهربانی هستی از همه جا می تراوید، نوازشی پنهان همه چیز را در بر گرفته بود. گاوی که در یونجه زار می چرید، چنان در گردش هستی رها بود که با رهایی خود بستگی های خانوادگی مرا سست می کرد. در دامنه ها، تا از دور می دیدی، می پنداشتی تکه ای از صبح را روی زمین انداخته اند. به هنگام بامداد، گلهای کاسنی چنان جلوه ای داشتند که نهانی ترین آینه های احساس را پر می کردند. گاه زیبایی چنان به ما نزدیک می شود که از تاروپود هستی نیز می گذرد و در ما سرازیرمی شود. باید همیشه چنان باشد. سالهی پیش در بیابانهای شهرخودمان زیر درختی ایستاده بودم، ناگهان خدا چنان نزدیک آمد که من قدری به عقب رفتم. مردم پیوسته چنین اند تماشای بی واسطه و رودررو را تاب نمی آورند، تنها به نیمرخ اشیا چشم دارند. دیشب درحیاط خانه نشسته بودم و Krishnamurtie را می خواندم. او از دیدن یکراست و رویاروی سخن می راند، ازهمان چیزی که سالهاست میان دریافت های زنده من نشسته. پیش از آنکه اینکتاب به دست من افتد، نامی از او نشنیده بودم، اما در این کتاب بسیاری از گفته های مرا بازگفته است. روشن بینی او با اطمینانی زیبا پرده ها را کنار می زند. چندی پیش کتابی خواندم به نام L’Evolution Future de I’Humanite` این کتاب آمیزه ای است از سه تا از کتابهای Aurobindo . کتاب "مذاهب هند" را هنوز دست نگرفته ام. ای روزها کمترمی خوانم. با کتاب خواندن چندان همراه نیستم. هنگامی که کتاب می خوانیم که درحاشیه روح خودمان هستیم. برخورد ما با کتاب زمانی دست می دهد که شور نگاه کردن را از دست داده ایم. هرگز در چهره مردی که سر در کتاب دارد طراوت ندیدم. ساخته های ذوق و اندیشه بشر، همه در کرانه زندگی هیاهو به راه انداخته اند، وگرنه میان جریان، ما با جریان و یکی شده ایم و صدایی نیست. دیری است بیشتر وقت خود را در خانه می گذرانم. از برخوردهای با این و آن کاسته ام. اگر یارام مثل درخت بید خانه ما کم حرف بودند، هر روز به دیدنشان می رفتم. گاه یک قطره آب که روی دست ما می افتد از همه دیدارها زندهتر است. برای طراحی چندروزی رابه کوهستان خواهم رفت. و پس از بازگشت، میان رنگ های خودم خواهم نشست. ... همه چشم براهتان هستیم. برگردید، در غرب خبری نیست... سهراب
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 441]