واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خروس خوش صدایک روز آقا خروسه صدایش گرفت و آوازش شد: «قی قی لی، قی قی،قی قی لی، قی لی».خروسه صبح صحر پا شد رفت و آقا بزه را بیدار کرد. آقا بزه گفت: «دهان باز، دهان باز!» و زیر نور ماه ، ته گلوی خروسه را دید و گفت: «یک تیغ اینجاست. چه طوری آمده اینجا؟»خروسه با بالها یش زد به سرش و گفت: «وای، دیشب که طوفان شد، رفتم لب پشت بام...»آقا بزه گفت: «خب رفتی که رفتی، جلوی دهانت را میگرفتی که آشغال توش نرود!» و یک مشت علف و تره و شاه تره داد که بجوشاند و بخورد.
خروسه آنها را جوشاند، اما تا آمد بخورد، بار دیگر آواز خواند:... قی قی لی، قی لی، قی قی لی قی لی!و یک دفعه از صدایش خوشش آمد و جوشانده را دور ریخت.خانم مرغه منتظر آواز خروسه بود تا مثلاً بیدار شود که یک دفعه خروسه خواند:... قی قی لی قی لی، قی قی لی قی لی!خانم مرغه گفت: «وای این چه آوازی بود، وای این دیگر کی بود؟» و از جایش پرید و آقا خروسه را دید. خانم مرغه گفت: «دوباره بخوان!»... قی قی لی ،قی لی، قی قی لی، قی لی... خانم مرغه یک دفعه جیغ کشید و از حال رفت و بدجوری تب کرد. خروسه پرید و هی اسپند دود کرد تا هوای کثیف، تمیز شود. هی برگ خیس گذاشت روی پیشانی مرغه تا درجه تبش کم شود.خانم مرغه گفت: «تب من که از هوای کثیف و این حرفها نیست، از صدای عجیب وغریب شماست، خروس عزیز!»خروسه گفت: «باشد باشد، دیگر نمیخوانم خانم جان.»و دیگر نخواند.
چند روز گذشت. خروسه بس که آواز نخوانده بود، گلویش باد کرده بود. او صبح زود پا شد، راه افتاد و رفت تا رسید به خیابان. آقا پلیسه آنجا بود. اما خیلی غمگین بود. خروسه گفت: «چی شده، انگار غصه داری؟» پلیس گفت: «سوتم گم شده، حالا خیابان به هم میریزد...»خروسه گفت: «خب، خودم سوتت میشوم.» و سوت پلیس شد.قی قی لی قی لی میخواند، ماشینها میایستادند.قی قی لی قی لی میخواند، ماشینها میرفتند.
آقا پلیس دیگر غمگین نبود. گلوی خروسه هم،دیگر باد کرده نبود. یک روز یک اتوبوس سر خیابان، ایستاده بود و راه نمیرفت.خروسه گفت: «چرا راه نمیروی؟»اتوبوس گفت: «چی بگویم، بی بوق شدم. بی بوق هم که نمیشود راه رفت.»خروسه از جا پرید و گفت: «من سوت پلیس شدهام، میخواهی بوق تو هم بشوم؟»و بوق اتوبوس شد."قی قی لی قی لی" میخواند، حواس آدمها جمع میشد."قی قی لی قی لی "میخواند، حواس ماشینها جمع میشد.اتوبوسه دیگر بیکار نبود.خروسه برای خودش یک مغازه زد. هر که صدا میخواست پیش او میآمد. شب هم میرفت خانه، دهانش را میبست که خانم مرغه از آوازش ناراحت نشود.یک روز، خروسه جلوی مغازهاش را آب و جارو میکشید که مامان لی لی حوضک، بر سر زنان، آمد و گفت: «پای جوجهام روی پوست موز لیز خورده، افتاده دوباره توی حوضک.»
خروسه پرید لب حوضک. صدایش را هم انداخت به گلویش و بلند خواند:... قی قی لی قی لی...، کمک، کمک . دو دفعه، سه دفعه که خواند، آقا غازی و بزی و زاغی آمدند. قایقشان را هم آوردند و جوجه را نجات دادند. بعد هم پوست موز را انداختند توی سطل.خانم مرغه که از پشت پنجره نگاه میکرد،خیلی خوشحال شد و به آقاخروسه افتخار کرد. یک غذای خوشمزه پخت و او را برای ناهار صدا کرد. بعد از ناهار هم گفت: «برایم" قی قی لی" بخوان!»و خروسه چشمهایش را بست و خواند و خواند. نوشته : لاله جعفری
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 930]