تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
سه برند برتر کلید و پریز خارجی، لگراند، ویکو و اشنایدر
مراحل قانونی انحصار وراثت در یک نگاه: از کجا شروع کنیم؟
چگونه برای دریافت ویزای ایران اقدام کنیم؟ مدارک لازم و نکات کاربردی
راهنمای خرید یو پی اس برای مراکز درمانی و بیمارستانی مطابق الزامات قانونی
آیا طلاق توافقی نیاز به وکیل دارد؟
چگونه ویزای آفریقای جنوبی را به آسانی دریافت کنیم؟ راهنمای قدم به قدم
همه چیز درباره ویزای آلمان و مراحل دریافت آن
چرا پاسارگاد به عنوان یکی از مهمترین آثار تاریخی ایران شناخته میشود؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1820983642
8 سال دوچرخهسواري با «دوچرخه»!
واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: 8 سال دوچرخهسواري با «دوچرخه»!
آثار نوجوانان- دوچرخه:
از تولد دوچرخه هشت سال گذشته است. هشت سال تنها يك عدد نيست. براي مخاطبان دوچرخه، هشت سال يك دوره از زندگي است.
مخاطبان اصلي دوچرخه، نوجوانان 12 تا 17 ساله هستند. اما نوجوانها بزرگ ميشوند و وارد دوران جواني زندگيشان ميشوند و بعد از مدتي معمولاً با دوچرخه بيگانه شده و به سمت نشريههاي مناسب سن خودشان جذب ميشوند.
اين يك اتفاق طبيعي است. بنابراين مخاطبان دوچرخه هر سال در حال تغيير هستند. آنها كه بزرگتر ميشوند، از دوچرخه به عنوان يك خاطره خوش ياد ميكنند و آنها كه تازه به سن نوجواني ميرسند، پا در ركاب دوچرخه ميگذارند. براي همين است كه دوچرخه همچنان ميچرخد!
طرح جلد اولين شماره دوچرخه/ 15 ديماه 1379
اما بعضي از مخاطبان دوچرخه خاصتر هستند؛ جوانهايي كه در عين اينكه ديگر نوجوان نيستند، اما با دوچرخه ماندهاند و همچنان ركاب ميزنند. دوچرخه حتي مخاطباني بسيار بزرگتر از سن نوجواني دارد. مخاطباني كه شايد به چهره موي سپيد داشته باشند، اما به دل نوجوان ماندهاند و نوجواني را دوست دارند.
در اين دو صفحه، خاطرات و يادداشتهاي هشت نفر از مخاطبان قديمي دوچرخه را كه هنوز دوچرخهاي ماندهاند و بعضي هايشان همكار دوچرخه اند، ميخوانيد.
هشت سال...
سال اول راهنمايي بودم كه غروب يكي از اولين روزهاي زمستان از كيوسك مطبوعاتي محلهمان براي پدرم روزنامه همشهري خريدم. مثل عادت هميشگيام نگاهي به صفحه اول روزنامه انداختم؛ در پايين صفحه اول نوشته جالبي ديدم:
«هديه همشهري به نوجوانان». زير آن هم كلمه دوچرخه با همين نشان معروف و زيباي پنج رنگش نمايانگر بود. راستش اولش خيال كردم كه قرار است روزنامه همشهري براي نوجوانان يك مسابقه بگذارد و به برندههايش دوچرخه جايزه بدهد! فكرهايم تا 15 دي ماه ادامه داشت تا اينكه متوجه شدم ماجرا چيز ديگري است!
يادم ميآيد كه صفحه اول اولين شماره دوچرخه تصوير چند نوجوان با لباسهاي يك دست سفيد رنگ بود كه در كنار آن علت نامگذاري نشريه به دوچرخه شرح داده شده بود... از آن روز هشت سال ميگذرد، هشت سالي كه در كنار دوچرخه برايم اتفاقهاي زيادي رخ داد و خاطره شدند كه با ديدن صفحههاي دوچرخه آن روزها برايم يادآوري ميشوند!هنوز هم پنجشنبهها وقتي كه از دانشگاه برميگردم، بعد از خريد همشهري يك راست سراغ دوچرخهاش ميروم!
صالح سبزيانپور/ سبزوار
هميشه نوجوان ميمانم
خيلي چيزها با يك اتفاق ساده شروع ميشود و اين اتفاق ساده گاهي آنقدر مهم است كه نميشود به راحتي از كنارش گذشت و فراموشش كرد.
كم كم اين اتفاق، بخش بزرگي از زندگيات ميشود. يادت ميآيد يك روز خاص، يك ساعت خاص، قرار است وعده ديدار تو و آن اتفاق خوب باشد.
ماجراي من و دوچرخه هم از همين جا آغاز شد؛ به همين سادگي! 15 ديماه سال 79 بود. باران، نم نم ميباريد و برگهاي زرد و طلايي، روي سنگفرش خيابان ميريخت.
كنار دكه روزنامه فروشي ايستاده بودم و تيتر روزنامهها را نگاه ميكردم كه چشمم به نيم تاي پايين روزنامه همشهري خورد: «شماره اول دوچرخه»
14 سالم بود و تازه به كلاس اول دبيرستان رفته بودم. دوستان زيادي نداشتم. دنياي من پر بود از شعر و شكوفه. چند شماره از تولد دوچرخه گذشت. حس كردم چه قدر دنياي من و دوچرخه به هم نزديك است و اين حس خوبي است كه صاحب يك دوست تازه شده باشي؛ دوستي كه صدايت را ميشنود و حرف دلت را ميفهمد. دوستي ما متولد شد و عطرش مثل عطر پونههاي باران خورده، مشام نوجوانيام را پر كرد.
طرح جلد ويژهنامه يك سالگي/شماره 54/ 13 ديماه 1380
ميگويند: «هرچيزي را كه بخواهي، زندگي همان را به تو خواهد داد.»
اين آرزوي من در آن روزهاي نوجواني فيروزهاي بود كه با همدلي دوچرخهايها محقق شد.
قدر روزهاي خوب نوجواني دركنار دوچرخه را بدانيم كه شيرينياش مثل مزه آبنباتهاي رنگي، براي هميشه زير زبانمان ميماند.
مرضيه عابديني/ تهران
هميشه كنارت راه ميروم
دلم برايت تنگ شده و ياد آن روزهاي خوب به خير. روزهايي كه چشمهايم چرخ ميزد بين كاغذهايت، بين كلمههاي سياه چاپي كه بوي جوهر سوخته ميدادند.
قدم ميزدم لابهلاي شعرها، قصهها و نقاشيها... بعضي وقتها هم پايم گير ميكرد به اسم خودم، و افتادم زمين.
اول هفته شروع ميكردم به شمردن روزها. به خط زدن تقويم ديواري تا پنجشنبه زودتر از راه برسد. بيايد پشت در و سهم دوچرخه مرا با لبخند بدهد دستم.
چند روز پيش داشتم نوشتههاي چاپ شدهام را نگاه ميكردم. سال هشتادويك، هشتادودو، هشتادوسه... سيزده سالگي، چهارده سالگي و پانزده سالگي؛ دلم گرفت. لبخند تلخي شُره كرد روي لبهايم و يادم افتاد آن روزها چهقدر خوب بود و دنيا هنوز خيلي چيزها داشت كه شيرينياش تا مدتها ميماند زير دندانهايم.
خوب يادم است؛ شفاف و واضح؛ انگار همين ديروز بود...
طرح جلد ويژهنامه دو سالگي/شماره 108/ 12 ديماه 1381
سال 1379... و من سيزده ساله بودم كه سوار دوچرخه شدم. آنقدر پا زدم تا به جايي برسم؛ به جايي برسيم! با هم خنديديم؛ با هم غمگين شديم؛ با هم پهن شديم روي چمنها؛ با هم آب بازي كرديم؛ با هم جشن گرفتيم. چشمهايمان را گذاشتيم روي هم و با هم بزرگ شديم و قد كشيديم. حالا سال 1387 است و من 21 سالهام. از دوچرخه آمدم پايين و كنارش راه ميروم، آرام آرام. يادم نيست كي پوست انداختم، كي تغيير شكل دادم و دوچرخه برايم كوچك شد. شايد هم من براي دوچرخه بزرگ شدم. اما يادم هست كه خداحافظي نكردم و دستهايم توي جيبهايم ماسيدند و دستمال سفيد خداحافظيام را باد با خودش برد و هر بار لبهايم كج شدند براي گفتن خداحافظي. هيچوقت خداحافظي را دوست نداشتم. هربار خيره نگاهم ميكرد تا يادآوريام كند كه يك بار بايد به زبان بيارمش و لبخند بزنم. چون هر پاياني، شروع دوبارهاي را با خودش يدك ميكشد.
امروز هم دلتنگيها و خاطراتم را كه بوي نم گرفتهاند زده ام زير بغلم و آمدهام براي خداحافظي با دوست قديميام. هميشه خوب باش عزيزم. من هم هميشه كنارت راه ميروم و راه ميروم و راه ميروم.
نيلوفر فرجي/ تهران
جابهجايي از آنجا تا اينجا!
يه روز نسبتاً سرد بود. حدود ساعت 5 بعد از ظهر. كاپشنم رو پوشيدم و از خونه زدم بيرون كه برم روزنامه همشهري رو بخرم.
من معمولاً روزنامه سراسري نميخريدم. اون موقعها هر روز روزنامههاي ورزشي ميخريدم و ميخوندم. اما اون روز رفتم تا همشهري بخرم. چون دايي مادرم فوت كرده بود و ميخواستم از آگهي ترحيم محل برگزاري، مراسم ختم رو بفهمم. روزنامهام رو خريدم و اومدم خونه. تا يه ساعتي روزنامه روي تختم افتاده بود كاري به كارش نداشتم. وقتي رفتم سراغش، تا بازش كردم، يه چيزي ازش بيرون افتاد! يه ضميمه لاي روزنامه بود؛ اسمش دوچرخه بود. اولين شمارهاش هم بود. از قيافهاش خوشم اومد. سرمقاله معروف «چرا دوچرخه؟» رو خوندم. خيلي خنديدم. مدتها بود توي روزنامههاي ورزشي غرق بودم و كمتر پيش مياومد به مقالهاي بخندم. برام تازگي داشت. بقيه اون شماره رو خوندم. خيلي جديد بود. من وقتي دبستان ميرفتم «آفتابگردان» رو ميخوندم. اما اين يه چيز ديگه بود. خيلي ايده داشت. تصميم گرفتم از اون به بعد هر هفته دوچرخه رو بخرم.
شخصيت «كلّه» در مجموعه مطالب «شوتبازي» «دوچرخه»، نوشته علي مولوي
مرداد سال بعدش دوچرخه ويژهنامه روز جهاني نوجوان و شوخيهاي سردبير كچل رو چاپ كرد.
من تا قبل از اون فقط براي يكي دوتا ناشر كتابهاي كودك و نوجوان نامه فرستاده بودم و درباره كتابهايي كه چاپ كرده بودن، باهاشون حرف زده بودم. اما از شوخيهاي سردبير خيلي خوشم اومده بود. براي دوچرخه شروع كردم نامه نوشتن. هر هفته يكي دو تا نامه ميدادم؛ تا اين كه بالاخره كارهام چاپ شد. حتي يه بار توي «خورجين سردبير» از سردبير كچل جواب هم گرفتم. تازه فهميده بودم از چي بيشتر خوشم ميآد. تا قبل از اون روزها، قرار بود مهندس كامپيوتر بشم؛ اما سرنوشت با من قرار ديگهاي داشت. تازه فهميدم نوشتن رو از همه چيز بيشتر دوست دارم. براي همين هم نوشتم و نوشتم و نوشتم...
الان هشت سال گذشته. من از يه خواننده اوليه و ساده دوچرخه، به يكي از اعضاي تحريريه دوچرخه تبديل شده ام. الان بيشتر از سه ساله كه ستون شوت بازي رو مينويسم و تا الان فكر كنم بيشتر از 90 تا شوت بازي نوشته ام؛ و بيشتر از يك ساله كه مسئول بخش سرگرمي دوچرخهام.
طرح جلد ويژهنامه سه سالگي/شماره 164/ 15 ديماه 1382
كار خداست ديگه. فكر كنين اگه دايي مادر من فوت نميكرد، آگهي ترحيمش توي همشهري چاپ نميشد، من اون روز روزنامه نميخريدم، سردبير جواب نامه طنز من رو نميداد، من خبرنگار افتخاري دوچرخه نميشدم و...، الان من اينجا نبودم، نويسنده نميشدم، الان شما اين ستون رو نميخوندين و... و شايد الان من يه مهندس كامپيوتر بودم و شما از دستم راحت بودين!
علي مولوي/ تهران
دورترين مرز شب با صبح
اين پنجشنبه انگار صداي عطسههايت را ميشنيدم؛ نگرانت شدم و بيشتر نگران خودم! تا دكه روزنامه فروشي سر خيابان رفتن نه زحمتي داشت و نه خيلي وقت گير بود؛ اما جرئت ميخواست! جرئت براي كسي كه سالهاست تو را لابهلاي برگهاي زرد دفتر خاطراتش به فراموشي سپرده است. من امروز، خيلي نگران دلهايمان بودم و اين به من شجاعت بخشيد.
امشب اينجا نشستهام و برگهايت را كه به وسعت يك آسمان، هزار ستاره در آن سوسو ميزنند، پهن كردهام روي فرش اين دل خستگيهاي بيپايان. اين بغض هم ديگر آنقدر بزرگ و سنگين شده كه مجال اشك باران نميدهد.
آن وقتها كه ما بوديم تك چرخ نبود. اما حالا صفحهها پر است از حرفهاي نوجوانهايي كه تو بال پروازشان شدهاي. 5 سال پيش دنياي متفاوتتري داشتي؛ از سردبير كچل ديگر خبري نيست! اما هنوز دوست داشتني و خواندني ماندهاي.
من نميدانم تقصير كه بود؟! نميدانم اين غيبت چندين ساله، كوتاهي من بود يا تو! شايد تقصير تو بود كه يك زماني سايهات سنگين شد براي شهرستانيها، يا من زيادي غرق شدم در تست و دانشگاه و هزار مسئله مهمتر به اسم زندگي!
نميدانم تقصير كداممان بود، اما وقتي برگشتي، خيلي دير شده بود و يا من زيادي بزرگ شده بودم!
پنج سال گذشته است؛ و من سراغ هيچ روزنامه پنجشنبهاي نرفتم. نميدانم لجبازي بود يا قهر؟! شايد هم ترس بود! ميترسيدم كه خيلي با هم غريبه شده باشيم و من نميخواستم تصوير قشنگ گذشتهها مخدوش شود.
طرح جلد ويژهنامه چهار سالگي/شماره 254/ 14 ديماه 1384
آن وقتهايي كه من برايت شعر مينوشتم و تو واژههايم را حك ميكردي بر دل سپيدت، تا باز هم بنويسم... اما من ننوشتم! و تو را در گردش تند عقربهها، در گذر روزهاي خاكستري و در صدها اما و اگر گم كردم؛ و در يك فاجعه تدريجي فراموش شديم از خاطر هم!
هنوز هم، هر پنجشنبه، يك حس آشنا قلقلك ميدهد دنجترين گوشه قلبم را... حال و هواي خاصي دارم پنجشنبهها! ميدانم متولد شدهاي، هستي و هنوز ركاب ميزني بهسوي آرزوهاي بلند و سپيدت... من هم آرزو ميكنم كاش دوباره به گذشتهها باز ميگشتم و هر پنجشنبه، خوش خوشك تا سر آن كوچه هميشه خلوت ليلي ميكردم و تو را چون عزيزي قيمتي و شكستني به خانه، ارمغان ميآوردم.
اما من باز همان نوجوان 16 سالهام كه خوشخوشك، ليلي ميكنم تا سر كوچه دلتنگيها و تو شيرينترين سوغات پنجشنبههايي...
من نميدانم دوباره دستانم را به گرمي خواهي فشرد؟! نميدانم در واژه نامه دلت، دگر بار معني خواهم شد يا نه! اما اين نوجوان قديمي، حرفي دارد با دوستان نوجوان تو!
نوجوانان امروز! نوجوان باشيد و ركاب بزنيد با دوچرخه آرزوها به سوي روشنترين سرزمين روياها...
آنجا در افق، من به انتظار ايستادهام تا شايد دوچرخه مرا هم با خود همسفر كند.همان جا، در دورترين مرز شب با صبح!
آذر تاجآبادي/ اصفهان
تولد دوچرخه، تولد همه ماست!
گزينه سال تولد در اكثر فرمهايي كه آدمها مجبورند در طول زندگي خود پر كنند، وجود دارند. همه روزه خيلي راحت يكي دو جين از اين فرمها را پر ميكنيم و ميگذريم.
چند روز پيش، در يكي از اين فرمها مجبور شدم به جاي سال تولد، سنم را بنويسم. طراح فرم يك عدد آدم ناشي يا ديگر آزار بود و سن عدديم را خواسته بود! آن وقت بود كه بلافاصله خواستم عدد 17 را در جاي خالي بنويسم... ولي نميشد 17 را نوشت، باور كنيد نميشد... ميدانيد چرا؟ چون ديگر 17سالم نبود! 81يا 02 يا حتي 22 سالم هم نبود!
اگرنوجواني مثل هلو بود، يا اگر 17 سالگي طعم آلبالو ميداد و 18 سالگي طعم پرتقال، 23 سالگي طعمي نداشت! ديگر جوان اين شكلي بودن، دانشجوي سال آخر بودن، يا آقاي شاغل در فلان كار كه با كلي آدم بزرگ اخمو و جدي سروكار دارد، نميتوانست خندهدار باشد. من به طرز خنده داري بزرگ شده بودم!
دوچرخه ولي همان دوچرخه است.صفحههايش شايد كمي فرق كردهاند؛ بعضي اسمها شايد كمي جابهجا شدهاند؛ ولي دوچرخه هزاربار تولد هم بگيرد، همه شمعهاي دنيا را هم فوت كند، باز همان دوچرخه نوجوانان ايران است!
طرح جلد ويژهنامه پنج سالگي/شماره 352/ 15 ديماه 1383
نوجوانهاي دوچرخهاي كه رياضي و هندسه خواندهاند، خوب ميدانند كه از يك نقطه بينهايت خط ميتوان رسم كرد. ما دوچرخهايها هزاران خطي هستيم كه در زماني نه چندان دور از نقطهاي به اسم دوچرخه گذشتهايم! در فارس بوده باشيم يا كردستان، آذربايجان يا خراسان و سيستان، شمال يا جنوب، چيزي درون ما وجود دارد كه بين همه ما مشترك است. اين چيز مشترك اسمش دوچرخه است. منظورم دوچرخهاي است كه در خاطره ما و قلب ما وجود دارد.
تولد دوچرخه، تولد همه ماست! تولد لحظههاي زيبايي است كه دوچرخه براي ما پر كرد و تولد همه لحظه هاي زيبايي است كه در زندگيمان داشتهايم و در هر سني هم كه باشيم دوچرخه و دوچرخهاي بودن آن را براي ما پر خواهد كرد!
علي مرسلي/ سراب
نويسندهها چاي نميخورند!
آن موقعها من يك جوان خام بودم، نشسته بودم بغل دست يك عالمه آدم معروف، مثل مصطفي رحماندوست، محمدرضا شمس، محمدرضا يوسفي، فريبا كلهر و... و داشتم از هيجان ميمردم و با چشمهاي گرد آنها را نگاه ميكردم، كه دارند چايي ميخورند و ميوه پوست كندنشان شبيه بقيه آدمهاست!
ما توي يك جلسه قصه بوديم، سومين بارم بود كه به آن جلسه ميرفتم. قصهام را كه خواندم و آنها نقدش كردند، قلبم آمد توي دهنم. آقايي كه بغل دستم بود و عينك ميزد و ريش بلندي داشت و آن روزها لباس مشكي ميپوشيد، چون عزادار بود، به من گفت: «خانم حدادي، شما دوست داريد به نشريه دوچرخه مطلب بدهيد؟ ما آنجا صفحه داستان داريم.»
من هم با نيش باز از هيجان گفتم: «بله آقاي حسنزاده، جلسه آينده چند تا داستان براي مجلهتان ميآورم.» آن وقت بدو بدو رفتم و پرسوجو كردم كه دوچرخه چه روزهايي چاپ ميشود و آن را خريدم تا دفعه بعد آبرويم نرود كه دارم به نشريهاي مطلب ميدهم كه تا به حال نخواندمش! دومين بار را هم يادم هست، داستانم توي دوچرخه چاپ شده بود و آقاي حسنزاده آن را برايم آورد.
كاريكاتور از ساسان خادم
طرح جلد ويژهنامه شش سالگي/شماره 399/ 14 ديماه 1385
سومين بار را هم يادم است. آمدم دفتر دوچرخه و آنجا «دوچرخه» را ديدم. بقيهاش را يادم نيست، آن موقعها 17 سالم بود، الان 5 سال گذشته است.
تهمينه حدادي/ تهران
به سوي افقهاي روشنتر
نميدانم من چگونه بگويم و شما بشنويد. دي ماه كه ميآيد و روزهاي ميلاد نهالكمان دوچرخه، من در همين دوريها و دلگيريها، تمام ذهنيت و هوش و حواسم جذب دو مسئله ميشود و به هر دو بيشتر فكر ميكنم: اول نوجوانان اين نهال سبز و بيدارمان و دوم كار كارشناسان و شوقآور هر هفته رسانه دوچرخه.
دلم ميخواهد به شكل ميليوني، نوجوانان دوچرخه، دوچرخه را دست به دست به يكديگر برسانند و عميق آن را بخوانند و بياموزند، چون امروز آگاهي و دانش حرف اول را ميزند. ميدانيد چرا اصرار دارم اين نشريه را همه نوجوانان بخوانند؟ براي اينكه هزار بار آن را با نشريههاي نوجوان اين قلمرو كه در آن زندگي ميكنم، مقايسه كردم و عيار زدم و پيش خود برتريهاي دوچرخه را برشمردم، بدون هيچ تعصب و جانبداري.
نشريههاي اين سو، نوجوانان را ظاهربين ميخواهند. لابهلاي صفحههاي اين نشريههاي مخصوص نوجوانان در اين كشور، حرف ارزشهاي اخلاقي، تربيت صحيح و آگاه سازي، افزايش شناختها و دانش، غالباً مطرح نميشود.
در برنامههاي آنها گويي فكر ملموسي براي هدايت نوجوانان به سوي افقهاي روشنتر نيست، هر چه هست صرف ظاهر است و خودآرايي.
به هر حال نشريه پيشگام و درخشان دوچرخه ميكوشد نوجوانان آگاه و دانا باشند و آنها را ايرانشناس و دنياشناس كند. دوچرخه آگاه سازي را يك اصل ميداند و مايل است استعدادها را كشف كند و در راه انتقال خبرهاي علمي، هنري و فرهنگي پرتلاش عمل ميكند. دوچرخه شعر و داستان دارد، ورزش برايش مهم است.
طرح جلد ويژهنامه هفت سالگي/شماره 448/ 13 ديماه 1386
من معتقدم نويسندگان و پديدآورندگان اين نشريه در هنر نويسندگي در مطبوعات امروز ايران كارشان بسيار درخشان است.
از سويي ديگر هم يقين دارم سهم دوچرخه در هدايت و تعالي نوجوانان به سوي افقهاي روشنتر، آنطوري كه بايد شناخته نشده و بايد كاري كرد كه خواندن اين نشريه بهطور فراگير از ضرورتهاي نوجوانان محسوب شود و همه اين چراغ روشن را ببينند.
به هر حال سلام به همه پديدآورندگان دوچرخه، سلام به نوجوانان و سلام به ايران.
حسينعلي مكوندي/ فريمونت
سه شنبه 17 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[مشاهده در: www.hamshahrionline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 74]
-
گوناگون
پربازدیدترینها