تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خداوند از نادانان پيمان نگرفته كه دانش بياموزند، تا آنكه از عالمان پيمان گرفته كه به...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827634515




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

راه ما، راه امام ماست


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان:  راه ما، راه امام ماست

  اشاره: متنی که می خوانید برشی است از یک سخنرانی بلند که شهید محمد جهان آراء در تیرماه 1360 در تحلیل و بررسی تاثیر جنگ بر اوضاع سیاسی، اجتماعی و فرهنگی ایران در منطقه خاورمیانه ایراد کردند. در خلال سخنان، آن شهید خاطره ای از روزهای مقاومت در خرمشهر نقل کرده است. [در ماه اول جنگ] شهر خرمشهر چهار بار مورد حمله لشکرهای ارتش عراق قرار گرفت. یعنی دشمن چهار بار با تانک، نفربر و نیروهای پیاده و با پشتیبانی هواپیماهای میگ و توپخانه سنگین به ما حمله کرد. پنج توپخانه داشتند؛ سه تا از طرف بصره، یکی از طرف اروند کنار و یکی هم از طرف مرزهای خرمشهر که مرتب روی شهر خرمشهر آتش می ریختند. چهار بار تا دروازه های شهر آمدند. یکی از حملاتشان را دقیقاً به یاد دارم.صبح بچه های ما در مقرشان بودند. مقر ما، سپاه بود. من بچه ها را تقسیم کردم. راه محوری عراقی ها از سه جا بود: یکی گمرک، دیگری جاده شلمچه، که به مرز خرمشهر می رود، و سومی پلیس راه که به جاده اهواز – خرمشهر منتهی می شود، که در اشغال عراقی ها بود. دشمن جاده اهواز – خرمشهر گرفته بود و به طرف اهواز حرکت کرده بود. از این محور نیز به خرمشهر حمله کردند. ساعت ده و نیم صبح بود که یی از نیروهای قسمت جاده شلمچه آمد و گفت:- دشمن وارد شهر شد، ماشین ما را زدند، مهمات ما نیز از بین رفت. بچه ها هم عقب نشینی کرده اند. من بلافاصله به بچه ها گفتم: برگردیدخودم هم با بچه ها به طرف خط مقدم درگیری رفتم. وقتی رسیدیم، دیدم دشمن تا قسمت راه آهن خرمشهر پیشروی کرده است. یعنی تا میدانی که به طرف اهواز و پلیس راه می رود، گرفته است. بچه ها اطراف ایستادیوم و خیابانی که به سوی راه آهن می رود سازماندهی و پخش شدند. برخی در کوچه ها و حتی بعضی در جوی های اطراف خیابان خوابیده بودند. منتظر آمدن تانک های دشمن شدند. یک بسیجی [دانش آموز] همراه ما بود به نام بهنام محمدی؛ نوجوانی چهارده ساله بود. وقتی تانک های دشمن به میدان راه آهن رسیدند، بهنام را فرستادند جلو و به او گفتند: - برو جلو ببین چند تانک دارد می آید به طرف ما.بهنام هم اسلحه ای که در دستش بود به بچه ها داد و به طرف جلو حرکت کرد. کمی بعد آمد گفت: - چهار تانک توی فلکه است.بچه ها از طریق یکی از جوی های اطراف خیابان سینه خیز به طرف میدان راه آهن و محل استقرار تانک ها پیشروی کردند تا به حدود ده متری تانک ها رسیدند. در آن حوالی سه، چهار کوچه بود. هوا به شدت گرم بود و ما چهار پنج نفر بیشتر نبودیم. بچه ها لباس هایشان را در آوردند و تنها با یک شورت، آرپی جی به دست گرتفند و رفتند جلو، آنان با تانک های دشمن درگیر شدند دو چهار تانک عراقی را با آرپی جی زدند. سه، چهار تانک دیگر را که اطراف خیابان مولوی بودن زدند. چهار قبضه آرپی جی بیشتر نداشتیم، اما با آن هفت تانک دشمن را زدیم. دشمن که انتظار این مقاومت را نداشت مجبور به عقب نشینی شد. به دنبال این عقب نشینی بچه ها با تفنگ ژ3 به دنبال عراقی ها افتادند و آنها را چندین کیلومتر عقب راندند. این درگیری تا نزدیک عصر ادامه یافت.بچه ها عصر خوشحال و شادمان از شکست دادن دشمن به مقر سپاه برگشتند. از این که چندین تانک دشمن را نابود کرده و ضمنا هیچ تلفاتی هم نداده بودند خیلی خیلی خوشحال بودند. همگی سالم بودند. روز سختی را گذرانده، همه خسته و کوفته شده بودند. به همین خاطر هم خیلی زود خوابیدند.شب من رفتم ستاد جنگ برای سرکشی و صحبت درباره برخی مسایل جنگی. ساعت ده  و نیم شب بود که تلفن ستاد جنگ زنگ زد. برادری که مسوول پاسخ به تلفن بود گفت:- بیا که مقر سپاه را توپ زده اند.پاسخی به او ندادم. بدون آن که حرفی بزنم، بلافاصله سوار ماشین شدم و به طرف مقر آمد. هوا کاملاً تاریک بود و چیزی نمی دیدم. به مقر که رسیدم، دیدم همه جا ساکت است و صدایی به گوش نمی رسد. صدا کردم اما کسی پاسخم نداد در تاریکی وارد مقر شدم و خودم را به سالنی که بچه ها در آن خوابیده بودند رساندم. همه جا تاریک بود و هیچ جایی دیده نمی شد. بوی شدید باروت و دود به مشام می رسید. بلافاصله برگشتم به طرف ماشین چراغ قوه را برداشتم، روشن کردم و دوباره به طرف سالن رفتم. به سالن که رسیدم از آنچه که دیدم سرجایم خشکم زد.تعدادی دست و پای قطع شده و خونین این طرف و آن طرف دیده می شدند. جسدهای بچه هایی که تا همین چند ساعت قبل مقابل عراقی ها ایستادند و تانک های آنها را به آتش کشیدند، اینجا و آنجای سالن تکه و پاره با صورت های مچاله شده و سوخته افتاده بود. بعداً فهمیدم گلوله توپ صدوهشتاد عراقی ها، مستقیم روی همان سالنی که بچه ها در آن به خواب رفته بودند، فرود آمده و هشت تن از بچه ها را لت و پاره کرده است. حدود چهل و اندی آدم آنجا بودند. هشت نفر متلاشی شده بودند و مابقی نیز دست و پایشان قطع شده یا شدید زخمی شده بودند. چند نفر هم کور شده بودند.وقتی جسدهای آن هشت نفر را که در خواب به خواب ابدی فرو رفته بودند، دیدم بی اختیار به یاد کربلا افتادم. با خودم گفتم: - خدایا این چه حکمتی است؟مثل امام حسین علیه السلام که بدن پاره پاره اصحاب، یاران و برادران خود را از صحنه جنگ به چادر شهدا می برد، بچه ها را صدا زدم و با کمک آنان اجساد شهدا و زخمی ها را در آمبولانس گذاشتیم و به بیمارستان بردیم. کلافه بودم، سوار ماشین شدم و رفتم به طرف مسجد جامعه خرمشهر و همین طور که در تاریکی می رفتم، دیدم کسی در خیابان سرگردان راه می رود. یکی از بچه ها بود. پیاده شدم به طرفش رفتم. دیدم یکی از سرگروههاست. حالت دیوانه ها و مجنون ها را داشت . مرا که دید به طرفم آمد، پرید در آغوشم و زارزار زد زیر گریه و گفت:- محمد! بچه ها رفتند... هیچی دیگه نمونده . ما دیگه برای چی بمونیم؟ ... دیگه برای چه زنده بمونیم؟بغلش کردم و آرامش کردم و گفتم:- نه ناراحت نباش! این راه ما و راه امام ماست. برو خودت را برای فردا صبح آماده کن. امیدوارم که خدا از ما راضی باشد. رضایت او کافی است. بچه ها هم جای بدی نرفتند. مسلماً الان جایگاه شان بهشت است.بعداً اضافه کردم:- هیچ وقت به خاطر بچه ها اشک نریز. هیچ وقت! اگر اشکی می ریزی به خاطر مکتبت بریز. 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 448]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن