محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1827738060
نگاهی به نظریهی رمان لوکاچ
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: جورج لوکاچ صاحب آثار مهمی از جمله جان و صورت (جان و اشکال)، نظریه رمان، تاریخ و آگاهی طبقاتی است. نظریه رمان نقطه پایان دوره نخست کار فکری اوست که در سال 1915 نوشته شد. او در سال 1938 کتاب را ارتجاعی و سرشار از اندیشههای عرفانی و ایدهآلیستی معرفی کرد و در پیشگفتار 1963 انتقادهای خود را از مبنای نظری آن بیان کرد و اندکی روادارتر آن را همچون ترکیبی از اخلاق چپگرایانه و شناختشناسی راستگرایانه مردود دانست. (احمدی)
جان و اشکال
اولين و واضحترين پرسش درباره کتاب جان و اشکال اين است: «اشكالى» كه لوكاچ در عنوان كتاب از آنها سخن مىگويد كداماند؟ پاسخ سطحى اين است كه آنها چيزى هستند كه مورد توجه منتقد قرار مىگيرند: براى مثال اشكال ادبى همچون شعر غنايى، چكامه يا تراژدى. ولى اين مساله بلافاصله پرسشهاى ديگرى در پى دارد. پرسشهايى درباره چگونگى ارتباط منتقد با اين اشكال و ماهيت دقيق آنها. پاسخ اولين پرسش در مقاله نخست لوكاچ داده شده است. او در اين مقاله مىگويد وظيفه محقق صرفا تبيين كتابها و تابلوهاى نقاشى نيست، بلكه محقق با جانمايه اثر آشناست، جانمايهاى كه اشكال، آن را پنهان مىكنند و وظيفه او بيان اين آشنايى است. اما بعد مىتوان پرسيد كه شكل چيست؟ لوكاچ ضمن روشن كردن ماهيت فعاليت منتقد به اين پرسش پاسخ مىدهد. او مىگويد: لحظه حساس براى منتقد، لحظهاى است كه احساسات و تجربه شكلى به خود مىگيرند و آن لحظه، «لحظه عرفانى وحدت امر بيرونى و امر درونى، روح و شكل» است. احساسات و شكل به شدت با يكديگر پيوند دارند. تمايز اشكال هنرى گوناگون با يكديگر به دليل تفاوت موقعيتهايى است كه در آنها به اين قدرت امكان تجلى داده مىشود. در اينصورت به نظر مىرسد ديدگاه لوكاچ اين باشد كه منتقد تجربههاى معينى را بيان مىكند كه ناظر بر وحدت احساس و شكل هنرى است. ولى نبايد اينطور فرض شود كه منتقد با هنر ناب همچون مقولهاى جدا از بقيه ابعاد زندگى سر و كار دارد. بلکه شعر نقد زندگی است. (پارکینسون)
هنگامى كه لوكاچ كتاب روح و اشكال را نوشت، هنوز تفكر نئوكانتى را كه بر محيط فكرى او مسلط بود، رد نكرده بود. با وجود اين در اين كتاب ظاهرا انديشههاى نئوكانتى تاثير بسزايى نداشته است. در واقع به نظر مىرسد اين تاثير به اين انديشه محدود مىشود كه اشكال، پيشينى هستند. يعنى با فرآيند انتزاع از آثار ادبى استخراج نمىشوند، بلكه بهگونهاى، مقدم بر اين آثارند، هستيهايى ابدىاند كه در آثار انضمامى هنرى، كم و بيش بهصورت كافى تحقق مىيابند. (پارکینسون)
جان و شکلها فقط به روابط میان جان آدمی و مطلق و آن شکلهایی میپردازد که وجوه متفاوت و اساسی این رابطه را نشان میدهند. او به ساختارهای معنادار بیزمان میپردازد و موضع کانت را تکرار میکند. لوکاچ با پرداختن به معنای تراژیک اندیشه کانت و ارائه آن نه به شکل یک واقعیت تاریخی بلکه به عنوان یک حقیقت انسانی جهانشمول به موضوع انسان معضلهدار نزدیک شده بود. (گلدمن)
نظریهی رمان
اثر بزرگ بعدى لوكاچ، يعنى كتاب نظريه رمان، نشانگر حركتى است از كانت به سوى هگل. دقيقتر اينكه، این اثر نشانگر رهايى از انديشه اشكال سرمدى و حركت به سوى آن چيزى است كه لوكاچ «تاريخى كردن مقولات زيبايىشناختى» مىنامد. (پارکینسون) نظریه رمان بر تاریخی کردن مقولات زیباییشناختی و عزیمت از اشکال پیشینی عام دلالت دارد. به این معنی که واقعیات اجتماعی از آنجاییکه به موجودات انسانی وابستهاند، مکانمند و زمانمندند. (پرستش)
همانگونه که لوکاچ خود میگوید: نظریه رمان نخستین اثری است که دستاورهای فلسفه هگلی را به شیوهای مجسم در زمینهی زیباییشناسی پیاده کرده است. نظریه رمان میکوشد تا دیالکتیکی از گونههایی که تاریخا بر جوهر مقولههای زیباییشناختی بنا شدهاند بیابد. (ایرانیان؛ 17) لوکاچ در این کتاب تنها کاری که میکند نمایش کارکرد رمان در موقعیتی تاریخی است، آن هم در قیاس با نوع ادبی دیگری که به جهانی دیگر تعلق دارد. لوکاچ به توضیح و شرح این موارد نپرداخت، زیرا پشت سر خود درسهای زیباییشناسی هگل را همچون سنتی بزرگ داشت. برای هگل هنر یکی از سه مرحلهی نهایی ادیسهی روح است، که پس از آن دین و فلسفه قرار دارند. انواع بیان هنری و ادبی فقط بیان آگاهی روح از خویشتن هستند. هگل این انواع را حماسه (از طریق روایت)، شعر تغزلی، و رمان خواند. رمان متعلق به دنیای مدرن است. لوکاچ این حکم را بی چون و چرا پذیرفت. او رمان را شکل مدرن و میراثبر حماسه خواند و بعد به تفاوت این دو پرداخت. (احمدی)
کتاب از منظر ذهنیتی نوشته شده است که ادعا می کند به مرتبه ی بلندی در تعمیم دست یافته آن چنان که می تواند از خودآگاهی رمانی سخن بگوید؛ این خودِ رمان است که تاریخِ تکامل اش را برای ما نقل می کند. بسیار شبیه پدیدارشناسی هگل که در آن، خودِ روح سفرِ خودش را روایت می کند. البته با این تفاوت اساسی که روح هگلی به دلیل این که به فهم کامل هستی خودش نائل می شود، می تواند مدعی بلامعارض اقتدار باشد. در «نظریه ی رمان» پدیدارشدن رمان به عنوان اصلی ترین ژانرِ ادبی دنیایِ مدرن، نتیجه ی تغییرِ ساختاری آگاهیِ بشر است و تکامل آن نمایان گر تغییر شیوه ای است که انسان به واسطه ی آن خود را در ارتباط با همه ی مقوله های هستی شناسایی می کند. (دمان)
لوکاچ در این رساله نه نظریه ای جامعه شناختی به ما عرضه می کند که در آن روابط میان ساختار، تکامل رمان و جامعه وارسی شده باشد و نه نظریه ای روانشناختی عرضه می دارد که رمان را در پرتو روابط انسانی توضیح دهد. از این ها به رد، حتی او را درگیر اعطای استقلال به مقوله های صوری هم نمی یابیم، مقوله هایی که مستقل از هدف کلی تری که آن ها را ایجاد کرده، به خودشان حیات می بخشند. در عوض او به سمت کلی ترین سطح ممکن تجربه می رود سطحی که در آن استفاده از اصطلاحاتی هم چون تقدیر، خدایان، هستی و غیره از تمامی جهات به نظر طبیعی می رسد. خزانه ی لغات و طرح تاریخی این کار متعلق به اندیشه ی زیبایی شناختی اواخر قرن هجده برمیگردد. (دمان)
لوکاچ رمان را یکسر مستقل از روش بیان و شیوه های زبانشناسانه مطرح کرده است. با این وجود تمرکز بحث لوکاچ بر تاریخ به معنای هگلی، نمایانگر نکتههای نظری مهمی شد. با دقت به این معنا بود که او نشان داد رمان هم زاده و هم بیانگر مدرنیته است، و درست به همین دلیل ناتوان است. زیرا به روزگاری تاریخی تعلق دارد که نمی تواند بیان خود را در هنر بیابد. روزگاری که به قول هگل ما در آن با مرگ هنر روبروییم.
شرح کتاب
«خوشا به سعادت دورانهایی که آسمان پرستاره نقشهی تمام راههای ممکن است! خوشا به سعادت دورانهایی که راههایش با نور ستارگان روشن میشود! همه چیز در این دورانها تازه است، جهان پهناور است اما چون خانه میماند.» کتاب لوکاچ با این جملات آغاز میشود. او به دورانهایی اشاره میکند که سوژه و ابژه یکی هستند. لوکاچ نشانهی این همبودی جان و جهان را در حماسه میجوید. حماسه متعلق به جهانی است که جان در آن بیگانه نیست. و مانند هر جزء سازنده این هماهنگی، در این جهان جای دارد. (لوکاچ؛ ص 19) بنابراین قهرمان حماسه، اجتماع است، نمونه اعلای دورانی که از سوی خداوند ترک نشده است. (ص 24)
لوكاچ مىگويد نوع عصر حماسه با اين واقعيت مشخص مىشود كه در آن هيچ مفهومى وجود ندارد كه دال بر دنياى درون يا جستجوى روح از پى خود باشد. همچنين اين عصر، عصرى است كه در آن الوهيت با آدمى آنچنان آشنا و نزديك و به همان اندازه دركناپذير است كه پدرى براى طفلى كوچك. زندگى مدرن، همزمان با بسط و گسترش عظيم جهان، شكافى ميان نفس(self) و جهان بهوجود آورده است كه در عصر حماسه وجود نداشت. ما معناى زندگى يونانى را كه كليت بود، از بين بردهايم كليتى جهان شمول كه در آن، هيچ چيز به واقعيتى فراتر و خارجى اشاره نمىكرد. در مجموع انسان مدرن برخلاف انسان دوره هومر، جهان را خانه خود نمىداند و آن شكل ادبى كه بيانگر اين «بىخانمانى استعلايى» است رمان است. (پارکینسون)
یکی از عناصر کاملاً پساهگلی که لوکاچ مطرح کرده پافشاری او در نیاز به کلیت به عنوان ضرورت درونی تمام آثار هنری است. یکتایی تجربه ی هلنی از جهان با خلق صورت های تام و خودبسنده در یک رابطه ی صوری است و نیاز به کلیت، نیاز ذاتی ذهن بشر است. این نیاز در انسان مدرنِ ازخودبیگانه شده نیز وجود دارد اما به جای این که با بیانِ صرف یگانگیِ فرضی اش با جهان خودش را خشنود کند، به صورت بیانِ نیتی در می آید که سعی دارد وحدتی را بازیابد که دیگر از دست رفته است. (دمان)
دوران جدید دوران گسست جان و جهان است و دیگر در شکل ادبی حماسه نمیتواند تجلی بیابد. و از این رو شرایط امکان رمان به منزله شکل ادبی جدید فراهم میآید. تفاوت میان حماسه و رمان، نه از تمایلات درونی نویسندگان آنها بلکه از واقعیتهای تاریخی-فلسفی ریشه میگیرد که با آنها مواجه هستند. رمان، حماسهی عصری است که در آن تمامیت گسترده زندگی بیمیانجی ارائه نمیشود، عصری است که برای آن حضور جاری معنا در زندگی به مسئلهای تبدیل گشته است، اما با این وجود هنوز بر اساس تمامیت میاندیشد. تلاش برای تعریف حماسه یا رمان به عنوان گونههای متمایز ادبی با ملاکهای یگانه و اساسی در نظم و در نثر امری سطحی و صرفا موضوعی هنری خواهد بود. جامعهای که محمل شکل ادبی رمان است از گسیختگی جان و جهان رنج میبرد. (پرستش)
لوکاچ در این دوره اعتقاد داشت که این شقاق تفاوتی است میان وظیفه و جبر جهان واقعی. این شقاق در تراژدی هم وجود دارد. در تراژدی ذات قهرمان و جبر سرنوشت از سرشتی کاملاً متفاوتاند. در نتیجه هیچگونه سازشی بین آنها نمیتواند صورت بگیرد. در حماسه برعکس هیچ شقاقی وجود ندارد. او همانند هگل و شیلر، فرهنگ کلاسیک یونان را چونان کلیتی در نظر میگیرد که این شقاق هنوز در آن به وجود نیامده است. آغاز نوستالژیک نظریه رمان نیز به همین دوران اشاره می کند. دورانی که لوکاچ آنها را تمدنهای منسجم مینامد. شکل ادبی خاص این عصر، شعر حماسی است. یعنی شعر هومر و هزیود. «در این جهان تضادی بین وظیفه و واقعیت، هنر و هستی دنیوی فرد و اجتماع و سرانجام روح انسان و جهانی که روح خویشتن را در آن باز مییابد در کار نیست.» (بهیان)
در اين اثر لوكاچ رمان را شكلى از «حماسه بزرگ» مىداند. يعنى بنا به تعريف خود لوكاچ، رمان يكى از راههاى «عينيت بخشيدن»، به حماسه بزرگ است. راه ديگر شعر حماسى است. حماسه با رمان تفاوت دارد. لوكاچ كتاب را با شرحى كلى از حماسه بزرگ شروع نمىكند، بلكه كار را با شكل فرعى حماسه بزرگ آغاز مىكند كه پيش از ساير اشكال در تاريخ اتفاق افتاد، يعنى حماسه. هنگامى كه لوكاچ از حماسه سخن مىگويد، به ايلياد و اوديسه مىانديشد. در واقع مىگويد كه اشعار هومر بهطور يقين يگانه حماسههاى راستين هستند. تاريخىكردن مقولههاى زيبايىشناختى كه از آن سخن گفتيم، مستقيما در برخورد لوكاچ با حماسه آشكار مىشود، حماسهاى كه او آن را در نسبت با دورهاش قرار مىدهد. جالب توجه اين است كه لوكاچ درباره شرايطى اجتماعى كه تحت آنها اشعار سروده شدهاند سخنى نمىگويد. هگل مراحل گوناگون تاريخ را به مثابه تجليات پر شمار ذهن و روح، مىدانست؛ لوكاچ نيز، بسان هگل، بهگرايشهاى فكرى عامى كه براى عصر حماسه «نوعى» محسوب مىشوند توجه دارد. (پارکینسون)
لوکاچ نیز چون هگل عقیده دارد رمان نیز نوعی حماسه است. اما حماسه جهان مدرن. رمان نیز به مانند سرودههای حماسی، بر وحدت بنیادین قهرمان و جهان، ذات و زندگی تاکید میکند. حماسه همبستگی و قیاسپذیری انسان و جهان را نشان داده بود. «رمان با نشان دادن این امر که آدمی و جهان هر دو اسیر تباهی و کذباند و اینکه همه معانی ذاتی و بنیادینی که آدمی برای مقابله با تباهی و انحطاط واقعیت علم میکند خود تباه و منحطاند وحدت انسان و جهان را توصیف میکند.» جهان رمان جهان شیءشده نظام قراردادها و عرفها است. انسان مدرن نمیتواند خود را در آن بیان کند. ذات درون زندگی حضور ندارد. ذات همچون فرمانی اخلاقی در جان قهرمان ماوا گرفته است و قهرمان در تقابل با جامعهای قرار گرفته است که معنای خود را از دست داده است. خود آرمانهای قهرمان نیز انتزاعی و کاذباند. «لیکن قهرمان دست کم درگیر جست و جوی کلیت پنهان زندگی است. کلیتی که در آن آدمی و جهان از هم بیگانه نیستند.» قهرمان در تعارض با جهان زندگی میکند و بزرگی او در همین است. اما این آرمانها اگرچه کاذباند، دست کم میتوانند نارسایی و نابسندگی واقعیت موجود را برملا سازند. «این آرمانها بیانگر اشتیاق نوستالژیک آدمی برای عصریاند که در آن کلیت به نحوی بی میانجی در زندگی حضور دارد.»(بهیان)
احتمالا اين پرسش مطرح مىشود كه رمان، يعنى شكل ادبى متمايز عصر جديد، با كليت چه نسبتى مىتواند داشته باشد. پاسخ اين است كه كليت همچنان هدف و آرمان باقى مىماند. لوكاچ مىگويد رمان، حماسه عصرى است كه در آن كليت وسيع زندگى ديگر محسوس نيست، ولى اين عصر هنوز هم «به كليت تمايل دارد». » آنجايى كه شعر حماسى به كليتى شكل مىدهد كه خودبسنده است، رمان درصدد كشف و پديدآوردن كليتى از زندگى است كه اكنون پنهان است. قصد اصلى رمان در روانشناسى شخصيتهايش، شخصيتهايى كه جستجوگرند، شكلى عينى مىيابد. به شيوه ديگرى كه بىارتباط با اين شيوه نيست، مىتوان تفاوت ميان شعر حماسى و رمان را بيان كرد. لوكاچ به تبعيت هگل مىگويد كه قهرمان حماسه، اجتماع است. در اينجا اجتماع كليتى آلى (organic) است، درحالىكه قهرمان رمان، فرد است. فردى كه خاستگاه او بيگانگى انسان مدرن با جهان بيرون است. لوكاچ به طور كلى اصطلاح «فرد معضلهدار» را براى توصيف قهرمان رمان بهكار مىبرد. (پارکینسون)
فرد معضلهدار، جستجوگر است، و آنچه او مىجويد، خود اوست. سفر او از اسارت در واقعيتى كه برايش هيچ معنايى ندارد شروع مىشود و به معرفت نفس مىانجامد. ولى حتى آن هنگام كه قهرمان به معرفت نفس رسيده باشد، تمايز ميان چيزها آنگونه كه هستند و آنگونه كه بايد باشند، باز هم وجود دارد. «تقسيمبندى بين \"هست\" و \"بايد\" پشتسر گذاشته نمىشود». آنچه قهرمان كشف مىكند اين است كه عاليترين ارمغان زندگى صرفا مىتواند بارقهاى از معنا باشد. به عبارت ديگر، رمان بيانگر اين بصيرت است كه معنا هيچگاه نمىتواند تماما در واقعيت نفوذ كند. يعنى، يكى از ويژگيهاى نوعى رمان بايد كنايه (آیرونی) باشد. (پارکینسون)
این دوگانگی درونمایه، یعنی تنش بین سرنوشتِ محتومِ زمینی و نوعی آگاهی که سعی می کند از این وضعیت فرا رود، به ناپیوستگی های ساختاری ای در قالب رمان منتهی می شود. کلیت تلاش می کند تا نوعی پیوستگی به وجود آورد که آن را می توان با وحدت ارگانیک در موجود زنده مقایسه کرد. اما واقعیت غریبه شده، خود را وارد این پیوستگی کرده آن را مختل می کند. رمان در کنار «هم خوانی و پیوستگیِ ارگانیک» نوعی «شقاق و ناهم خوانی ناپیوسته» را نیز به نمایش می-گزارد. لوکاچ این ناپیوستگی را آیرونی می خواند. ساختار آیرونی به شیوه ای اخلال گرانه عمل می کند اما با وجود این حقیقت گرفتاریِ ضد و نقیضی را برملا می کند که رمان آن را نشان می دهد. لوکاچ می تواند نشان دهد که آیرونی عملاً امکانی را فراهم می سازد که داستاننویس به وسیله ی آن در محدوده ی شکل اثر از رخ-دادگی آشکار موقعیت خود فراتر می رود. «آیرونی در رمان هم چون آزادی شاعر است در ارتباط با امر الهی، چرا که با توسل به آیرونی است که با نوعی بینش شهودی مبهم می توانیم در جهانی که خدایان ترکش گفته اند حضور امر الهی را دریابیم». این برداشت از آیرونی یعنی قدرت مثبت نوعی غیاب، نیز مستقیماً ریشه در نیاکان رمانتیک و ایدئالیست لوکاچ دارد.
اگر آیرونی در واقع اصل تعیین کننده و سازمان دهنده ی شکل رمان باشد، پس لوکاچ خود را از مفاهیم پیش انگاشته ی رمان به عنوان تقلید از واقعیت آزاد کرده است. آیرونی همواره این ادعای تقلید را تضعیف نموده و نوعی آگاهی جانشین آن کرده است، آگاهی ای مبتنی بر تفسیر نسبت به فاصله ای که میان تجربه ی عملی و فهم این تجربه جدایی می اندازد. زبان آیرونیک رمان واسطِ میان تجربه و آرزوست و واقعی و آرمانی را در میان پارادکس درهم پیچیده ی صورت با هم یکی می کند. این صورت می تواند هیچ نقطه ی اشتراکی با صورت ارگانیک و همگن طبیعت نداشته باشد. صورت رمان بر اساس عملی آگاهانه بنا می شود، نه بر اساس تقلید از موضوعی طبیعی. اگرچه سعی بر این است که پیوند میان اجزا با کل در رمان شبیه پیوندی ارگانیک باشد، اما به جای این که پیوند ارگانیکیِ واقعی باشد پیوندی ذهنیِ است که همواره معلق می ماند. لوکاچ در این جا بسیار به دیدگاهی نزدیک می شود که ممکن بود تأویل اصیلی از رمان در آن صورت گیرد.
سنخشناسی رمان
لوكاچ، در دومين بخش، اشكال رمان را به انواعى تقسيم مىكند و رماننويسهاى گوناگون را در اين انواع جاى مىدهد. اصلى كه او بر مبناى آن، اين تقسيمبندى را انجام مىدهد اصل سادهاى است. روح (جان) در عصر جديد يا خود را كوچكتر و يا بزرگتر از جهان خارج مىداند و دو نوع اصلى رمان، مبتنى بر همين تقسيمبندى است. (پارکینسون)
اين انديشه را كه روح كوچكتر از جهان خارجى است، بىواسطه نمىتوان درك كرد و احتمالا باعث كژفهمى خواهد شد. شايد تصور شود منظور لوكاچ اين است كه جهان براى روح بيش از حد بزرگ است، يعنى آدمى در جهانى وسيع و پيچيده، احساس تنهايى و آسيبپذيرى مىكند ولى از ديد لوكاچ تنهايى به اين معنا كه آدمى احساس كند خداوند او را رها كرده است، در كل، مشخصه شكل رمان است. هنگام صحبت از روح كوچك، آنچه در ذهن لوكاچ است، تجلى مشخصى از انزواى آدمى است. كوچكى موردنظر، كوچكى انسان متحجر است، انسانى كه چنان به وسواس انديشهاى گرفتار مىشود كه آن را تنها واقعيت موجود مىپندارد. او انسانى است كه «به طرز جنونآميزى زندانى خود است». چنين انسانى گمان مىكند كه آنچه او مىپندارد بايستى باشد، بايد باشد. و از آنجا كه واقعيت با خواستههاى او مطابقت ندارد، گمان مىكند كه واقعيت دچار افسون ارواح خبيثه شده است. او هيچ ياس و ترديدى احساس نمىكند. او ماجراجوست. كسى كه صرفا عمل مىكند و زندگىاش همانطور كه در رمان ترسيم شده است، صرفا، رشته ماجراهايى است كه او خود انتخاب كرده است. (پارکینسون)
ایدهالیسم انتزاعی عنوان کلیه رمانهایی است که در آن جان کوچکتر از جهان است. به عبارت دیگر دنیای اندیشگی قهرمان تنگتر از جهان خارجی است، لیکن قهرمان این دنیای خیالی را اصیل میپندارد که دست ارواح در کار بوده است. بنابراین دست به کار میشود، از این روست که صرفا جنبهی عملگرایانه دارد. دنکیشوت، الگوی این نوع است. (پرستش) در نوع اول فرد نگرش محدودی نسبت به واقعیت دارد و بر این تصور است که می تواند واقعیت را مطابق خواست ها و امیال خود بسازد. او سرانجام شکست می خورد. (بهیان)
جاى تعجب نيست كه لوكاچ كتاب دنكيشوت، را الگوى اين نوع رمان بداند. شايسته است كه شرح لوكاچ از اين رمان را تا اندازهاى به تفصيل بيان كنيم تا هم روش انتقادى او را در عمل مشاهده كرده باشيم و هم پى ببريم كه چرا زمانى كه او كل كتاب نظريه رمان را رد كرد، تفسير خود از كتاب دنكيشوت را يكى از بهترين بخشهاى كتاب دانست. از تاريخىكردن مقولههاى زيبايىشناختى، كه قبلا به آن اشاره گرديد، اين واقعيت آشكار مىشود كه لوكاچ ديگر قانع نيست كه صرفا رمان سروانتس، را به نوع رمان روانشناختى مربوط سازد (كارى كه احتمالا هنگام نوشتن كتاب روح و اشكال انجام مىداد). لوكاچ در عينحال مىكوشد جايگاه اين نوع رمان را در تاريخ ذهن بشر روشن كند. آرمان دنكيشوت نزد خود وى كاملا روشن است و متعصبانه به آن باور دارد، ولى در عينحال اين آرمان فاقد هرگونه نسبتى با واقعيت است. مشيت الهى جهان را به حال خود وانهاده و جهان بىمعنا گشته است؛ آدمى به فردى تكافتاده تبديل شده است كه معنا را فقط در درون روح خود مىتواند بيابد. (پارکینسون) در اينباره نبايد دچار سوءتفاهم شد. منظور لوكاچ اين نيست كه سروانتس ملحدى است كه در عصر الحاد زندگى مىكند. برعكس، او مسيحى مؤمنى بوده كه در دوره ضد اصلاح دينى مىزيسته است. ولى اين عصر، عصرى است كه دين در آن رو به زوال نهاده بود، عصر اغتشاشهاى عظيم ارزشها و آنچه سروانتس در رمان خود نشان داد اين بود كه در چنين عصرى قهرمانگرايى به دلقلكمآبى و ايمان به جنون تبديل مىشود. (پارکینسون)
رمانهاى ماجراجويانه بعد از كتاب دن كيشوت بهطور فزايندهاى مبتذل شدند و رمان، هرچه بيشتر، به ابزارى براى سرگرمى بدل گشت. با كسالتبارتر شدن جهان، روح كوچك با دو راهى جديدى مواجه گشت: اين روح يا مىبايست تمامى روابطش را با زندگى قطع كند يا از اين امر چشم بپوشد كه رابطه مستقيمى با جهان آرمانها داشته باشد. دراماى كلاسيك آلمان اواخر قرن هجدهم و اوايل قرن نوزدهم به راه نخست رفت. ولى چون در اينجا علاقهمندى لوكاچ به رمان است، اين مطلب را ناديده مىگيرد و توجه خود را معطوف راه دوم مىكند. در اين راه، كوچكشدن روح، باعث قطع تمامى روابط هويداى روح با جهان آرمانها شد و روح به پديده روانشناختى نابى بدل گرديد. اين امر بدان معناست كه از اين پس برخورد بين قهرمان و جهان خارج اهميتى حاشيهاى مىيابد و خود قهرمان به صورت شخصيتى ثانوى درمىآيد. (پارکینسون)
از اينروست كه شخصيتهاى اصلى رمان منفى مىشوند و اين منفى بودن، قرينهاى مثبت را نيز طلب مىكند. لوكاچ استدلال مىكند كه در مورد رمان طنزآميز مدرن، اين قرينه فقط مىتواند «عينيتبخشى به خصايص بورژوايى» باشد، و اين همان دليل هنرى است كه چرا رمانهاى ديكنز كه به لحاظ شخصيتهاى كميك بسيار غنى است، در نهايت به نظر يكنواخت و عاميانه مىآيند. ديكنز ناچار بود قهرمانانش را وادارد تا با جامعه بورژوازى كنار بيايند و به منظور برجاىگذاشتن تاثير شعرى، مجبور بود كيفيات لازم براى رسيدن به اين منظور را با زرق و برق شعرى بيارايد. بالزاك راهى متفاوت در پيش گرفت. در مورد او قرينه مثبت، جهانى خارجى است كه مطلقا انسانى است و از مردمانى تشكيل شده است كه هرچند اهداف و شادمانيهايشان كاملا متفاوت است، ولى ساخت ذهنى مشابهى دارند. بالزاك با استفاده از اين همگنى مصالح بود كه قادر شد به رمانهايش معنا ببخشد. (پارکینسون)
در تمامى اين موارد، ويژگى مشترك، روانشناسيى ايستاست و به نظر لوكاچ طبيعى است كه رمان قرن نوزدهم كه به جنبش روانشناختى گرايش دارد، مىبايد بهطور فزايندهاى اين نوع را رها كند. حال، لوكاچ به نوع اصلى ديگرى از رمان مىپردازد كه در آن، روح، بزرگتر از جهان خارج است و اين نوع رمان، رمان رمانتيك است؛ بهطور دقيقتر رمان پندارزداى رمانتيك (رمانتیسم مایوسانه). در اين نوع از رمان، روح كم و بيش خودبسنده است و خود را يگانه واقعيت راستين مىداند. از آنجا كه روح خودبسنده است، ناچار نيست (همچون مورد نوع اول رمان) خود را در عمل ابراز كند. و از همينروست كه به انفعال گرايش مىيابد. فردى كه قهرمان اين نوع رمان مىشود، نه به سبب كارى است كه انجام مىدهد، بلكه به اين سبب است كه مستعد انواع خاصى از تجارب است، تجاربى كه مشابه تجارب نويسنده خلاق است. ولى به محض اينكه زندگى از اين نوع با واقعيت مواجه شود آشكار مىگردد كه بايد در تلاش خود، شكستخورد و به همين سبب است كه رمانى كه حس رمانتيكى از زندگى القا مىكند، رمان پندارزدا نيز هست. (پارکینسون) در نوع دوم آگاهی قهرمان فراتر از محدودیتهای واقعیت اجتماعی است و فرد نمی تواند با قواعد و قوانین این واقعیت سازگار شود و از آنجایی که توان تغییر این واقعیت را ندارد به انفعال و خیالپردازی میگراید. (بهیان)
حال لوكاچ نقش زمان را در رمان بررسى مىكند، شرحى كه لوكاچ مدتهاى مديد پس از رها كردن اغلب آموزههاى كتاب نظريه رمان، ارزش آن را متذكر شد. مناسبت اين عنوان با مضمون كلى اين است كه زمان بيشترين فاصلهها را ميان آرمان و واقعيت ايجاد مىكند. لوكاچ مىگويد شرمآورترين سترونى روح در اين واقعيت نهفته است كه روح نمىتواند گذر آهسته، اما پيوسته زمان را مهار كند. اينك نوع خاصى از رمان به بيان اين موضوع مىپردازد و (بنا به تعبير لوكاچ) زمان را يكى از اصول تشكيلدهنده خود مىگرداند، يعنى قدرت زمان به يكى از عناصر خود رمان بدل مىشود. پاسخ لوكاچ به اين پرسش كه چرا فقط رمان قادر به اين كار است، چنين است كه دراما، مفهوم زمان را باز نمىشناسد. در مورد شعر حماسى هم حقيقت اين است كه هرچند ماجراهاى ايلياد و اوديسه در سالهايى بس طولانى رخ مىدهد، با وجود اين قهرمانان آن، در اين آثار شعرى تحت تاثير زمان قرار نمىگيرند. براى مثال نستور(Nestor) فقط سالخورده است، بىآنكه عمرى سپرى كند. زمان فقط آن هنگام كه زندگى از معناداشتن باز ايستاد در آثار ادبى به عنصرى سازنده بدل مىشود - فقط در عصر مدرن و در شكل هنرى آن، يعنى در رمان. (پارکینسون)
لوكاچ مىگويد رماننويسها آن هنگام كه زمان را به مثابه اصلى از ساختمان آثار خود تلقى مىكنند به شيوههاى متفاوتى به آن مىنگرند و اين امر منجر به ظهور انواع متفاوت رمان مىشود. در بسيارى از رمانهاى پندارزداى رمانتيك، زمان صرفا ويرانگر است: جوانى و زيبايى ناگزير بايد نابود شوند و در نهايت، زمان مسبب مرگ آنهاست. اما اين امر نيز ممكن است كه در برابر زمان احساس اعتزال كند و اين احساسى است كه سرچشمه تجربه اميد و خاطره مىشود. اينگونه تجربهكردن زمان، غلبه بر زمان است، به اين معنا كه از زندگى، منظرهاى همچون تماميتى موقت به دست مىدهد. به همين سان، اين تجربهها حامل احساس درك معنا نيز هستند، احساسى كه به زندگى نظم و يا شكل مىبخشد. لوكاچ مىگويد چنين تجربهاى از زمان، مبناى رمان آموزش عاطفى، اثر فلوبر است. اين رمان، رمانى از نوع پندارزداست، ولى با ساير انواع اين نوع رمان متفاوت است و تمايز آن در اين است كه طرز تلقىاش نسبت به زمان، صرفا منفى نيست. در نظر اول ممكن است ساختار رمان به نظر سست بيايد؛ زندگى درونى قهرمان آن، همچون محيط اطرافش گسسته و قطعهقطعه است. با اين همه، رمان به هيچوجه بىشكل نيست، گذر بىوقفه زمان به آن وحدت مىبخشد. (پارکینسون)
در اين نوع رمانها ممكن است همه اتفاقها بىمعنا و گسسته باشند؛ با وجود اين همواره خاطره يا اميد بر آن پرتو مىافكند و حاصل كار آن است كه اثر، به كليتى دست مىيابد. بنا به گفته لوكاچ وحدت شخصيت و جهان -كه نخستينبار از خاطره سر برمىآورد، ولى در عينحال تجربهاى زیسته (lived experience) است - ... عميقترين و اصيلترين ابزار رسيدن به كليتى است كه شكل رمان به آن نيازمند است. يعنى بازگشت ذهن به خانه خويشتن است كه در اين تجربه متجلى است؛ همانگونه كه انتظار و طلب بازگشت به خانه، مبناى تجربه اميد است. (پارکینسون)
در اين قطعه، لوكاچ دست به پيشبينى شگفتى زده است. به گفته خود لوكاچ اين سطور چندين سال پيش از شناخته شدن پروست در آلمان و پيش از انتشار رمان برجسته ديگرى كه ناظر بر زمان است(time-novel) ، يعنى كتاب كوه جادو اثر توماس مان، نوشته شدهاند. اين رمانها بيش از هر چيز با خاطره و با طرق تجربههاى زمانى سروكار داشتند. مضمون اميد را بعدا ارنستبلوخ، (Ernest Bloch) ،فيلسوف ماركسيست كه همكلاسى سابق لوكاچ بود، برگرفت و گسترش داد. (پارکینسون)
دو فصل آخر
اينك لوكاچ طبقهبندى خود را از انواع اصلى رمان كامل كرده است و بقيه كتاب نظريه رمان -يعنى دو فصل آخر آن- هرچند اهميتى بسزا دارد، ولى جزو ضميمههاى اثر است. لوكاچ به بحث درباره دو رمان از دو نويسنده بزرگ، يعنى گوته و تولستوى، مىپردازد. او كتاب شاگردى ويلهلم مايستر گوته را تلاشى مىداند براى تركيب دو نوع اصلى رمان. يعنى تلاش براى يافتن راهى براى ايجاد تعادل بين عمل و نظر. او معتقد است كه تولستوى موقعيت دوگانهاى دارد. اگر اثر او را صرفا با توجه به شكل آن بنگريم، تولستوى، خاتم رمانتيكهاى اروپايى است. ولى چنين رهيافتى به آنچه اساس اثر اوست دست پيدا نمىكند. در معدود لحظات حساس آثار او -اين لحظات معمولا يا لحظات مرگاند يا لحظات نزديكى به مرگ، مثل مجروح شدن آندره بالكنسكى ( Andrei Bolkonsky) در اوستر ليتز- حقيقتى بر آدمى آشكار مىشود. در چنين لحظات عظيمى، جهانى حقيقى و انضمامى متجلى مىشود كه اگر مىتوانست بسط يابد، بهكليتى بدل مىشد كه ديگر مناسبتى با هيچيك از مقولههاى رمان نمىداشت و شكل هنرى جديدى را طلب مىكرد: شكل احيا شده شعر حماسى. (پارکینسون)
اين جهان جديد، جهانى است كه در آن، انسان، در مقام انسان قرار مىگيرد، آدمى در اين جهان، ديگر فقط موجودى اجتماعى و يا موجودى منزوى و به درون خليده نيست. اگر چنين جهانى وجود مىداشت، به كليتى جديد شكل مىبخشيد، تماميتى جديد به وجود مىآورد و از واقعيت گسسته ما فراتر مىرفت. ولى چنان تغييراتى را هنر نمىتواند ايجاد كند. رمان به دوره خاصى محدود است؛ رمان شكل هنرى دورهاى است كه فيخته (Fichte) آن را در اوايل قرن نوزدهم «دوران معصيت مطلق» ناميد و اين شكل تا آن زمان كه جهان بدون تغيير باقى بماند، مىبايد شكل غالب باشد. هرگونه تلاشى براى ترسيم يوتوپيا در رمان، صرفا به تخريب شكل رمان مىانجامد و واقعيتى خلق نمىكند. (پارکینسون)
در آثار تولستوى به پديدآمدن دوران جديد جهان، صرفا اشاراتى ضمنى شده است؛ به هر تقدير در آثار داستايفسكى، جهان جديد همچون واقعيتى هويدا تصوير شده است. لوكاچ از اين امر نتيجه مىگيرد كه داستايفسكى رمان ننوشته است. اگر اين عبارت را بهخودى خود بررسى كنيم، احتمالا تناقضنما بهنظر خواهد رسيد، ولى اكنون مىتوان متوجه شد كه اين گفته پيامد منطقى ديدگاههاى لوكاچ در باره رمان است. اين امر نيز روشن مىشود كه منظور از اين ادعاى مصرانه كه داستايفسكى رمان ننوشته است، نكوهش داستايفسكى نيست؛ كاملا برعكس، آثار وى را نمىتوان رمان خواند و سبب آن نيست كه آنها رمانهايى ناقص و نارساند، بلكه دليل آن است كه آنها جهان جديدى ارائه مىكنند، جهانى سواى آنچه در «دوران معصيت مطلق» وجود دارد. (پارکینسون)
از تمامى مطالب گفتهشده روشن مىشود كه چرا لوكاچ بعدها مىگويد كه كتاب نظريه رمان نه به شكل ادبى جديد، بلكه به جهان جديدى چشم دوخته است؛ جهانى كه در آن، پس از سقوط سرمايهدارى، ممكن بود حياتى پديد آيد كه سزاوار انسان باشد. (پارکینسون)
نقد
لوكاچ تحت تأثير فلسفه روشنگرى و بخصوص پوزيتيويسم است و براى ذهن بشر اصولاً يك ساختار ثابت و واحد فرض میکند كه براى همه ما و در همه زمانها و مكانها مشترك است. حال با آمدن دنياى مدرن، اتفاقى كه افتاده از نظر لوكاچ پراكندگى و كثرت است. اين ساختار ذهنى يكپارچه، با پراكندگى مواجه شده است.
براى لوكاچ هم قصه از همين قرار است: او رمان را متعلق به عصر ميانهاى میداند. براساس فلسفه هگلى لوكاچ، در ابتداى تاريخ سوژه و ابژه وحدت دارد و اين وحدت منجر به توليد «حماسه» مىشود. حماسهاى كه كليت در آن قابل مشاهده است. اما با حركت از عصر طلايى يونان به جلو، ما شاهد انشقاق سوژه و ابژه هستيم. اين تفكيك و انشقاق منجر به شكلگيرى نوع ديگرى از ادبيات شد كه در رمان ظهور مىيابد. رمان نمايانگر انشقاق سوژه و ابژه است (چنان كه حماسه نشان از يگانگى اين دو داشت). ولى لوكاچ، با اين حال، اميدوار بود كه - طبق فلسفه هگلى - تاريخ به نقطه آغازين خود بازگردد. او نويد مىداد كه در تولستوى و در داستايفسكى، ما شاهد رمانهايى هستيم كه حماسهوارند؛ رمانهايى كه دوباره كليت و نظم حماسى را به ما باز مىگردانند. مىتوان گفت لوكاچ، دلباخته حماسه است و وقتى در كتاب معروفش -«نظريه رمان»- با لحنى نوستالژيك از گذشته ياد مىكند، اميد آن دارد تا رمانهايى به وجود بيايند كه شكل ديگرى از حماسه باشند يا رجعتى به حماسه. رمان، براى لوكاچ جست وجوى كليت و تماميت است توسط قهرمانى كه دنياى او تماميت را از دست داده است. از اين روى، مهمترين مسئله قهرمان رمان، جست وجوى امر كلى در اين دنياى پراكنده است.
لوکاچ در واپسین صفحات کتاب خود مطابق انگاره هگلی نوید بازگشت دیگرگونه تاریخ را میدهد و بازآمدن دورانی که اتحاد جان و جهان را با خود به همراه دارد. داستایوفسکی به این دنیای جدید متعلق است. البته لوکاچ به این امید پیامبرانه خود، بیم واقعیت قدرتمند را افزوده بود. فارغ از این بیم و امید، آنچه میتواند اهمیت داشته باشد تعبیر تاریخی فلسفی او از مقولات زیباییشناختی و اساسا توصیف توپوگرافیهای استعلایی است. یعنی برقراری تناظر بین شکل ادبی از یک سوی و ساختار اجتماعی از سوی دیگر.
اما اتفاقی که لوکاچ از آن صحبت میکند پیش نیامده است. رمان به گذشته برنگشت. به بیان دکتر پرستش رمان از اين حيث كه «زمان» وارد روايت مى شود، دقيقاً در تقابل با اسطوره قرار مىگيرد. اساساً دوره مدرن، دوره اى است كه زمان اهميت مىيابد و تاريخ برجسته مىگردد. رمان، جايى است كه زمان، در آن، خطى شده است؛ برخلاف اسطوره يا حماسه كه زمان دوار در آنجا وجود دارد، همه چيز ثابت است و ما در يك زمان دايرهاى شناوريم. زمان رمان، زمانى خطى و رو به جلو و بدون بازگشت است؛ ولى زمان اسطوره و حماسه، زمانى دايرهوار و تكرارپذير است. در رمان، به هيچ وجه، جاودانگى حضور ندارد. جاودانگى كاملاً متعلق به اسطوره و حماسه بود. در رمان، به دليل خطى بودن زمان، تفكر جاودانگى امكانناپذير است. اين همان شرايط امكان و امتناع تفكر است كه دوره مدرن پيش روى انسان گسترده است. وقتى كه ذهن را مشمول زمان بينگاريم، يعنى خود ذهن و خود تفكر را تاريخى تصور كنيم؛ آنگاه مى بينيم كه ذهن، ساختارى سراپا متفاوت پيدا مى كند. اينجاست كه رمان، بيانگر حقيقت زمانه خويش مى شود و واجد ارزش هاى بسيار؛ نه مرتبه فروترى از اسطوره كه هيچگاه جاى خالى آن را نمىتواند پر كند. بنابراين، بايد اسطوره از ميان مى رفت تا رمان جايگزين آن شود. بايد اسطوره و حماسه متعلق به دنياى خودشان و همساز با ساختار ذهنى گذشته مى بودند؛ و رمان، متعلق به دنياى ما كه ساختار ذهنى ديگرى با حضور زمان و تاريخ را نمايندگى مىكند. رمان، امكاناتى را براى انسان فراهم مى كند تا بتواند تجربيات خصوصى اش را به نحو بسيار روشنى در آنجا بروز دهد تا انسان به سوى روشنايى كشيده شود.
حال كه چارچوب كتاب نظريه رمان توصيف شده است، بايد مطلبى درباره روشهاى استدلالى كتاب و نسبت آنها با تفكر آن زمانه و ديدگاههاى بعدى لوكاچ بيان شود. به تاثير برخى از انديشههاى هگل قبلا اشاره كرديم. ولى دستكم از يك جنبه مهم، كتاب، هگلى نيست. هگل بر آن بود كه تفكر نه فقط فرآيندى تاريخى است، بلكه فرآيند تحول نيز هست، تحولى كه در آن مراحل متاخر، عقلانيتر از مراحل اوليه هستند. اين گفته همان است كه بگوييم (به زبان هگل) مراحل بعدى، مراحل اوليه را «ارتقاء مىدهند»، يعنى آنها، صرفا مراحل اوليه را نفى يا ملغى نمىكنند، بلكه آنچه را در آنها عقلانى است حفظ مىكنند. هگل تحول تفكر را سلسله حركاتى مىداند كه در آن سه عنصر دخيلاند - كه معمولا به آنها «سهگانه»، (triads) مىگويند - بدينمعنا كه، ديدگاه سوم، يعنى «سنتز»، (Synthesis) دو ديدگاه متضاد قبلى را «ارتقاء مىدهد». بههرتقدير در نظريه رمان هيچ سخنى از تحول سهگانه نيست و در واقع هيچ سخنى از اينكه تاريخ ادبيات، نوعى تحول عقلانى است نيز به ميان نيامده است. زمانىكه لوكاچ درباره رابطه ميان سه ژانر ادبى - دراما، شعر غنايى ، حماسه - سخن مىگويد، به دقت تاكيد مىكند كه اين ژانرها يكى از اشكال سهگانه هگل نيستند. (پارکینسون)
در واقع آنطور كه لوكاچ خود متوجه شده بود، كتاب نظريه رمان با روند ديگرى در تفكر آلمانى آن روزگار (كه هگلى نبود) رابطه نزديكى داشت. اين روند، جنبشى بود موسوم به علوم معنوى، (Geistewissenshaften) علوم معنوى - اصطلاحى كه شايد بهتر باشد آزادانه به «مطالعات انسانى» ترجمه كنيم - مطالعاتى هستند كه موضوعشان تاريخ و جامعه است و اين جنبش، بهطور خاص، با ويلهلم ديلتاى، (Wilhelm Dilthey) فيلسوف پيوند داشته است. در اين موردشايان توجه استكه لوكاچ بعدها به طور خاص متذكر تاثيرى مىشودكه انتشار كتاب ديلتاى، تجربه زنده و ادبيات تخيلى (1905، (Lived Experience and Imaginative Literature ، بر او گذاشته بود. اين كتاب حاصل مطالعاتى است درباره لسينگ و گوته و نواليس و هولدرلين. ديلتاى همچنين يكى از نمايندههاى جنبش فلسفه زندگى بود كه در بخش اول از آن سخن گفتيم؛ ولى در زمينه موردبحث فعلى، جنبه ديگرى از اثر او اهميت دارد. ديلتاى استدلال مىكند كه مطالعات انسانى بايد اهداف و روشهاى خود را روشنتر سازند، و در طى بحثهايش روشهاى بنيادى نگاه به جهان را طبقهبندى كرد و آنها را به سه نوع اصلى روانشناختى منتسب ساخت. به نظر نمىرسد كه ديلتاى يكى از اين سه شيوه نگاه به جهان را برتر از ديگرى بداند. او صرفا هر شيوه را به نوع يا انواع روانشناختى مناسب خود منتسب مىكند. لوكاچ سه نوع اصلى روانشناختى ديلتاى را نپذيرفت، ولى آن زمان كه انواع متفاوت رمان را به انواع متفاوت روح منتسب مىسازد و آنزمان كه هيچ سخنى از نظمى سلسلهمراتبى در بين انواع به ميان نمىآورد، تاثير ديلتاى بر او كاملا نمايان است. (پارکینسون)
نقايصى كه لوكاچ در انديشههاى مكتب علوم معنوى يافت، باعثشد تا كتاب نظريه رمان را رد كند. لوكاچ در پيشگفتارى كه در سال 1962 بر چاپ جديد كتاب نوشت، مىگويد: طرفداران اين مكتب بر آن بودند تا براساس خصايص معدودى كه از جنبش يا مكتبى بهدست مىآورند - كه اغلب نيز اين خصايص را فقط بهطور شهودى كسب مىكردند - دستبه تعميم بزنند و سپس به كمك آنها پديدههاى خاص را تبيين كنند. اين همان شيوه بهكاررفته در كتاب نظريه رمان بود و لوكاچ مىگويد اينگونه شد كه او نظريهاى درباره انواع رمان پرداخت؛ نظريهاى كه معلوم شد بسيار انتزاعى و كلى است؛ نظريهاى كه آثار بالزاك و فلوبر و تولستوى و داستايفسكى را تحريف مىكند و رماننويسانى همچون دفو، (Defoe) و فيلدينگ،(Fielding) و استاندال، (Stendhal) هيچ جايى در آن ندارند.
تاریخ و آگاهی طبقاتی
آثار لوکاچ –به ویژه آثار دوران جوانی او- به قصدی یکسره جامعهشناختی نوشته نشدهاند با اینهمه گلدمن آنها را پایهی کار خود قرار داده و کوشیده است تا براساس آنها یک روش جامعهشناختی مثبت برای بررسی کارهای ادبی پیریزی کند. (ایرانیان؛ 21)
لوکاچ در سال 1932 رسالهی کوتاهی نوشت. او هنوز به این نکته که رمان زاده و بیانگر جهان بورژوایی و مدرن است، وفادار مانده بود. تنها مفهوم هگلی را مارکسی کرده بود. دورانی که در نظریه رمان و زیباییشناسی با اشارهای به گفتهی فیخته روزگار گناهکاری محض خوانده شده بود، سرمایهداری نامیده شد، زمانهی تولید تعمیمیافته کالاها، وقتی مناسبات اجتماعی و تولیدی از انسان مستقل میشوند و همچون نیرویی ویرانگر در برابر او میایستند و بر او سلطه مییابند. البته لحن ناامید نظریه رمان محو میشود. (احمدی) در کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی، لوکاچ مفهوم بتانگاری کالاهای مارکس را به سراسر زندگی اجتماعی توسعه داد.
با این حال لوکاچ در هر دو دوره اش، دست کم در دو چیز تغییر نمی کند. یکی نفرت رمانتیکاش از دوران مدرن که میشل لووی در مقالهای به آن پرداخته است و این نفرت را در آثار مارکسیستیاش باز حفظ میکند. به عنوان مثال در معنای رئالیسم معاصر، در رمان تاریخی. نیز این امر که میان جان قهرمان و سرشت جهان، به رغم اختلافشان پیوندی وجود دارد. رمان شرح فراق است. شرح دور ماندن از خانه است. شرح بیخانمانی استعلایی فرد است. هم جان تباه است و هم جهان. اما هر دو از یک سرشتاند. وضع آرمانی شده جامعه یونان باستان دیگر دست یافتنی نیست. رمان این را نشان میدهد. امر کلی نمیتواند دیگر در جان جزیی متحقق شود. در دوره مارکسیستی لوکاچ، وظیفه تحقق این امر به دوش پرولتاریا گذاشته می شود. قهرمان رمان باید در آستانه سرزمین موعود سوسیالیستی متوقف شود. با تحقق سوسیالیسم رمان نیز به پایان می رسد. (بهیان)
منابع
احمدی، بابک. درآمدی به نظریه رمان. منتشر شده در کتاب نظریهی رمان.
بهیان، شاپور. رمان از منظر لوکاچ. روزنامه اعتماد. 30 شهریور 87.
پارکینسون، جی. لوكاچ و جامعهشناسى ادبيات. ترجمه هاله لاجوردى. ارغنون 9 و 10.
پرستش، شهرام. نظریه رمان جورج لوکاچ. کتاب ماه علوم اجتماعی. فروردین 83
دمان، پل. نظریهی رمان لوکاچ.
گلدمن، لوسین. مقدمهای بر نخستین آثار جورج لوکاچ. منتشر شده در کتاب نظریهی رمان.
لوکاچ، جورج. نظریهی رمان. ترجمه حسن مرتضوی. تهران. نشر قصه. 1381.
مصباحی پور ایرانیان، جمشید. واقعیت اجتماعی و جهان داستان. تهران. انتشارات امیرکبیر: چاپ اول. 1358.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1687]
-
گوناگون
پربازدیدترینها