واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پسر : من خنگم !!!گفتگو با کودکان(5)
برای مطالعه ی مقاله قبل اینجا کلیک کنید.درادامه سلسله مقالات چگونگی گفتگو با والدین ،این بار ،گفت و شنود یک پسروپدررا ملاحظه می کنیم:پسری دوازده ساله نقل میکرد که وقتی کارنامه مردودیاش را به خانه آورد و پدرش از روی تفاهم با او برخورد کرد و اصلاً سرزنشش نکرد، از خجالت آب شد. واکنش درونی این پسربچّه این بود: «من باید از ایمانی که پدر به من دارد، پیروی کنم. دیگر نخواهم گذاشت که این وضع تکرار شود.»هر پدر یا مادری گاهی میشنود که پسر یا دخترش میگوید: «من خنگم.» پدر و یا مادر با آگاهی از اینکه فرزند او نمیتواند خنگ باشد، تلاش میکند تا فرزندش را متقاعد سازد که او خنگ نیست.پسر: «من خنگم.»پدر: «تو خنگ نیستی.»پسر: «چرا، هستم.»پدر: «نیستی. یادت هست که در اردو چقدر باهوش بودی؟ مشاور اردو عقیدهاش این بود که تو یکی از با هوشترینها بودی.»پسر: «آخر شما از کجا میدانید پدر که عقیده او چه بود؟ شما که آنجا نبودید.»پدر: «خودش اینطور به من گفت.»پسر: «پس چرا هی خنگ صدایم میکرد؟»پدر: «فقط میخواست با تو شوخی کند.»پسر: «من خنگم و خودم هم میدانم. به نمرههایم نگاه کن.»پدر: «آنها که دلیل نمیشوند، یک کم بیشتر کارکنی مسئله حل است.»پسر: «خیلی کار کردهام، امّا آب از آب تکان نخورده. من هوش و حواس ندارم.»پدر: «من میدانم که تو باهوشی.»پسر: «من میدانم که باهوش نیستم.»پدر(باصدای بلند): «توخنگ نیستی!»پسر: «چرا هستم!»پدر: «تو خنگ نیستی، پسره ی خنگ!»وقتی کودک اعلام میکند که خنگ یا زشت یا بد است، ما هر کاری بکنیم یا هرچه بگوییم نخواهیم توانست تصویر ذهنی او از خودش را بلافاصله تغییر بدهیم. نظر ثابت یک فرد نسبت به خودش به هنگام تغییر پذیری و دگرگونی، مقاومت صریحی میکند. چنانکه کودکی به پدرش میگفت:«بابا من میدانم که تو منظور بدی نداری، اما این قدر هم خنگ و نفهم نیستم که حرفت را قبول کنم و بگویم که من پسر باهوشی هستم.»وقتی کودک نظری منفی درباره خودش بیان میکند، انکارها و اعتراضات ما کمک قابل ملاحظهای به او نخواهد کرد. آنها فقط باعث خواهند شد که کودک بیشتر بر عقیدهاش اصرار ورزد و شدیدتر از پیش آن را بیان کند. بهترین کمک ما این است که به او نشان بدهیم ما نه تنها احساس کلی او را درک میکنیم، بلکه از جزئیات و مفاهیم این احساس هم آگاهیم.پسر: «من خنگم.»پدر(با لحنی جدّی): «تو واقعاً این طور احساس میکنی، نه؟ تو خودت را با هوش حسا ب نمیکنی؟»پسر: «نه، حساب نمیکنم.»پدر: «برای همین هم درون خودت خیلی رنج میکشی؟»پسر: «البته که رنج میکشم، پس چه!»پدر: «لابد در مدرسه هم که هستی، خیلی وقتها در وحشت و اضطراب به سر میبری و میترسی... میترسی که مردود شوی... میترسی که نمرههای پایین بگیری. وقتی معلم اسمت را صدا میزند، دست و پایت را گم میکنی و گیج میشوی. حتّی وقتی که جواب مسئله را بلدی، نمیتوانی آن را درست بیان کنی. میترسی که حرفهایت مسخره باشند و آنوقت همه به تو بخندند. میترسی که معلمت ازت ایراد بگیرد... میترسی که همکلاسیهایت مسخرهات بکنند. به خاطر همین هم ترجیح میدهی هرگز چیزی نگویی. حدس میزنم، تمام دفعاتی را که تو چیزی گفتی و بچهها مسخرهات کردند. به یادداری و فراموش نکردهای. این کار آنها باعث شد تو فکر کنی که خیلی خنگی. (در این هنگام، کودک شاید از تجربهاش موردی را برای شما شرح دهد.»پدر: «ببین، پسرم! تو فرد فوقالعادهای هستی، این نظری است که من دارم. امّا خوب، تو یک نظر دیگری برای خودت داری.»این گفتگو شاید آن تصویری را که کودک در ذهنش از خود ساخته، آنجا و در آن لحظه تغییر ندهد، امّا این امکان هست که تخم شک و تردید نسبت به این تصویر را در ذهن او بکارد. او شاید پیش خودش چنین فکر کند. «اگر پدر درکم میکند و مرا فرد فوقالعادهای میداند، شاید این قدر هم بیارزش نباشم.» صمیمیتی که از این نوع گفتگو به وجود میآید، سبب میشود تا کودک سعی کند از ایمان و عقیدهای که پدر نسبت به او دارد، پیروی کند.وقتی کودک میگوید: «یکبار هم نشد که من شانس بیاورم»، هر بحث یا توضیحی هم که ما ارائه دهیم، عقیده او را تغییر نخواهد داد. کاری که از دست ما بر میآید این است که نشان دهیم احساساتی را که سبب میشوند چنین عقیدهای در او بوجود بیاید، عمیقانه درک میکنیم.پسر: «یکبار هم نشده است که من شانس بیاورم.»مادر: «واقعاً این طور احساس میکنی.»پسر: «بله.»مادر: «پس وقتی داری بازی میکنی، به خودت میگویی: من نخواهم برد، من که شانسی ندارم.»پسر: «بله، این درست همان چیزی است که من فکر میکنم.»مادر: «در مدرسه هم اگر جواب مسئلهای را بلد باشی، به خودت میگویی: آقا معلم امروز از من نخواهد پرسید.»پسر: «بله، همینطور است.»مادر: «اما اگر تکالیفت را انجام نداده باشی، فکر میکنی که: امروز حتماً میخواهد از من بپرسد.»پسر: «بله، همین فکر را میکنم.»مادر: «به گمانم نمونههای دیگری هم داری که بگویی.»پسر: «مسلماً... مثلاً... مثلاً (کودک در این هنگام چند نمونه را تعریف میکند).»مادر:«من نسبت به نظر تو در باره شانس و اقبال علاقهمندم. اگر مسئلهای اتفاق افتاد که به نظر تو بدشانسی است و یا حتّی خوش شانسی، بیا و به من بگو تا دربارهاش صحبت کنیم.»این گفتگو شاید عقیده کودک به بدشانس بودنش را تغییر ندهد، با این حال به او خواهد فهماند که چه آدم خوش شانسی است که مادری چنین فهمیده و بادرک دارد.ادامه دارد....منبع: کتاب :رابطه والدین با فرزندان(راه حلهای جدید برای مسائل قدیمی)نویسنده:دکتر هایم جی.گیناتلینک:- 11 روش ساده و موثر برای تربیت و پرورش كودكی شاد- آثار و نشانه های انزواجویی و عزلت در کودکان- ارتباط با بچه ها- راه های برقراری پیوندهای عاطفی بین کودک و والدین- نقش عوامل اجتماعی و فرهنگی در انزواجویی کودکان- راه حل های خوب برای رفتارهای بد بچه ها ( قسمت اول (- ویژگی های تربیت صحیح- چگونه به فرزندانمان کمک کنیم تا دیدی مثبت نسبت به زندگی داشته باشند؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 535]