واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: ماجرای ربوده شدن دختر دانشجو
سال اول دانشگاه باهاش آشنا شدم یک دختر خوب و مهربون و خون گرم فلسفه غرب میخوند و خیلی هم با سواد بود مدت زیادی طول نکشید که جای خودشو توی دل خیلی از بچه ها باز کرد خصوصیات اخلاقی منحصر بفردی داشت که بر جذابیتش می افزود تنها ایرادی که داشت این بود که در مورد مسائل اعتقادی خیلی بدبین بود به همه چیز شک داشت و دنباله رو فیلسوفان شک گرا بود همین که می خواستیم دوتا کلمه اختلاط دوستانه داشته باشیم همه حرف ها رو می برد تو قالب های فلسفی و میخواست سبک و سنگین کنه یک مطلب سطحی رو ساعت ها در موردش فکر میکرد قضیه رو تا یا به ما ثابت کنه چه حرف بی اساسی زدیم یا اینکه خودش به یه نتیجه مطلوب و عقل پسند برسه وقتی می خواستیم یه زیارت ساده بریم هزار و یک سؤال ریز و درشت می پرسید که چرا؟چطور؟ علت چیه معلول چیه ؟ از کجا میشه ثابت کرد که مثلا یک قبر میتونه تأثیری در روند امور داشته باشه و خلاصه راضی کردنش کار حضرت فیل بود تا از حکمت و مصلحت حرف میزدیم کلا ما رو تخطئه میکرد و بدنبال یک پوچی می گشت ، با همه این اوصاف با هم کنار می ساختیم و البته در روابط اجتماعی بسیار قوی بود و کلا آدم دوست داشتنی ای بود. همیشه در حال مطالعه بود وقتای استراحتش هم توی آرشیو دانشگاه روزنامه و مجله ها رو ورق میزد. یک روز که توی خوابگاه دور هم جمع بودیم و گل می گفتیم و گل می شنیدیم یکباره در باز شد و با یک رنگ و روی پریده و چشم های پر اشک وارد اتاق شد و هق هق زد زیر گریه گفت بچه ها کسی با من میاد بریم قم زیارت ؟ همه ما از تعجب شوکه شده بودیم ولی حالی که اون داشت اجازه هیچ پرسشی رو به ما نداد همگی آماده شدیم و سریع به سمت ترمینال جنوب رفتیم و راهی قم شدیم تمام مسیر آرام آرام اشک می ریخت و زیر لب زمزمه میکرد.ما همه حدس میزدیم حتما اتفاق بزرگی افتاده که این دوست فیلسوف شک گرای تا این حد متحول شده ، اما نمی خواستیم خلوتش رو به هم بزنیم وقتی به قم رسیدیم مستقیم به سمت حرم رفتیم این دوست ما حال عجیبی داشت تا وارد صحن حرم شدیم زانو هاش خم شد و افتاد به قدری گریه میکرد که همه متأثر شده بودیم خلاصه در حین زیارت حال عجیبی داشت بعد از زیارت که آروم شده بود گفتیم : "حالا میگی چی شده یا نه ؟" گفت : "بچه ها منو ببخشید که با این عقل ناقصم می خواستم این مسائل بزرگ رو رد کنم من خودم راه گم کرده ام ." ادامه داد : یادتونه همیشه می گفتم این حرفا چیه کار خدا کدومه مصلحت و حکمت و این حرف ها ؟ الان فهمیدم تو این دنیا هیچی اتفاقی نیست هیچی خدا هر لحظه در رگ های جهان جاری است و به حق که از رگ گردن هم به ما نزدیک تره اینا همه حقیقت داره . در قفله قلبم داشت می ایستاد آروم به خدایی که تا همون دقایق به وجودش شک داشتم گفتم خدایا دیدن اون ماجرا از طرف تو بود من باید حواسمو جمع کنم خودت کمکم کن تو رو به فاطمه زهرا و به حضرت معصومه (علیهما سلام ) قسم میدم کمکم کن و تو اون شرایط بحرانی گفتم یا حضرت معصومه به من کمک کن نذار اینا دستشون به من برسه.... گفتم: همه اینا رو که ما میدونیم چی شد تو به این نتیجه رسیدی ما که حریفت نشدیم ؟ گفت : یه روز که مثل همیشه سری به آرشیو روزنامه ها زدم یه دسته روزنامه برداشتم که بخونم یک باره همشون از دستم رها شدند و زیر میز افتادند فقط یه برگه که صفحه حوادثش بود توی دستم موند من هرگز به این صفحه نگاه نمیکردم اونروز یه حس عجیب توجه منو به مطلبی جلب کرد که ... دوباره شروع کرد به گریه کردن کمی طول کشید تا تونست بر احساساتش مسلط بشه و ادامه داد انروز توی اون روزنامه حکایت دختری بود که یه روز وقتی سوار تاکسی میشه کمی جلوتر راننده دو نفر دیگه رو هم سوار میکنه و کمی که جلو میره یکیشون یه چاقو در میاره و دختر رو تهدید میکنه که اگر تکون بخوری و یا صدات در بیاد می کشیمت دخترک میفهمه که به دام افتاده سعی میکنه بر اعصابش مسلط باشه و یه راهی پیدا کنه و خلاصه با یک سری کلک ها راننده رو متقاعد میکنه که من با شما همراه میشم فقط چون اعتیاد شدیدی به سیگار دارم هرجا تونستید نگه دارید من سیگار بخرم و برای اطمینان یکیتون همراه من بیایید همین که پیاده میشه با سرعت فرار میکنه و به مردم پناه میبره و شیادان هم فرار میکنند تا اینکه خودشو به کلانتری میرسونه و ... و برای ما سخت بود باور کنیم یک همچین ماجرایی توی روزنامه باعث تحول دوست ما بشه گفتم : همین این همه ما رو کشوندی اینجا که اینو بگی گفت: "نه انروز یکی انگار توی گوش من گفت این ماجرا رو فراموش نکن تا امروز برای خرید بیرون رفتم موقع برگشت از بس خسته بودم حال نداشتم صبر کنم تاکسی بیاد سوار یک ماشین شخصی شدم کمی جلو تر راننده یک نفر دیگه رو هم سوار کرد ناخودآگاه یاد ماجرای روزنامه افتادم و حساس شدم و به دقت مواظب رفتار راننده و شخصی که کنار خودم نشسته بود شدم متوجه شدم اینا با هم آشنا هستن ماجرای روزنامه یک بار دیگه امد جلوی چشمم و همون صدا که گفت این ماجرا رو فراموش نکن خیلی ترسیده بودم خیلی آروم بدون اینکه متوجه بشن دستمو بردم و دستگیره در رو کشیدم دیدم بله در قفله قلبم داشت می ایستاد آروم به خدایی که تا همون دقایق به وجودش شک داشتم گفتم خدایا دیدن اون ماجرا از طرف تو بود من باید حواسمو جمع کنم خودت کمکم کن تو رو به فاطمه زهرا و به حضرت معصومه (علیهما سلام ) قسم میدم کمکم کن و تو اون شرایط بحرانی گفتم یا حضرت معصومه به من کمک کن نذار اینا دستشون به من برسه..... حضرت معصومه علیهاالسلام ما حسابی هیجان زده شده بودیم و اصلا باورمون نمی شد که این حوادث اینقدر به ما نزدیک هستند و همیشه فکر می کنیم این اتفاقات فقط در فیلم ها و داستان ها میفته داشتم با خودم فکر میکردم که اگر من جای دوستم در آن شرایط بحرانی قرار میگرفتم چکار میکردم؟ دیدم بی شک سکته میکردم . با هیجان و بغض پرسیدم باورم نمیشه بعد چی شد؟ دوستم با لبخندی همراه با اشک ادامه داد در تمام زندگیم حس به اون خوبی نداشتم انگار تو بهشت بودم و در امنیت کامل وقتی حضرت معصومه (سلام الله علیها) رو از ته دلم صدا زدم بی اختیار دلم آروم شد و هوشیار شدم به دور و بر نگاه کردم راننده داشت مسیرشو توی یک خیابون خلوت ادامه میداد و راهنما زد که وارد یه کوچه بشه و در همین حین یک اشاره ای به همدستش کرد میدونستم دیگه وقت تعلل نیست بره توی کوچه کارم تمومه با توسلی دوباره به حضرت معصومه (سلام الله علیها ) شجاعتم بیشتر شد دستم گذاشتم روی دلم و گفتم آقا ببخشید من حالم خیلی بده الانه که بالا بیارم میشه نگه دارید لطفا راننده دستپاچه شد و همدستش گفت نخیر خانوم من دیرم میشه گفتم : خواهش میکنم راننده یه چیزی شبیه چاقو از جیبش در اورد و با یک نگاه خصمانه گفت فقط سریع می دونستم این شانس آخرمه به دوستش اشاره کرد که با من پیاده بشه به حالت خم در حالی از ماشین پیاده شدم و دوست راننده هم پشت سرم پیاده شد اگر قدم از قدم بر می داشتم سریع منو می گرفت و هر چی رشته بودم پنبه می شد کنار جدول خیابان نشستم و با حالتی که مثلا دارم بالا میارم توی جوی آب رو نگاه کردم زیر زباله ها یک تکه شیشه شکسته دیدم برش داشتم ایستادم و محکم به صورت طرف کشیدمش و تمام توانم رو جمع کردم و دویدم طرف تا متوجه شد من چند قدمی دور شده بودم راننده هم با چند تا ناسزا با ماشین بدنبالم امد ولی ماشینایی که از روبه رو میومدن متوجه شدن با بوق زدن اونها راننده برگشت به طرف دوستش و فرار کردند تمام وسایل و مدارک من هم توی ماشینشون موند" و گفت : "بچه ها هر اتفاق کوچکی میتونه یه دنیا درس باشه برای ما دنیا خیلی حساب کتاب داره باید خیلی مواظب رفتارمون باشیم چرا اون روز بین اون همه روزنامه باید همون یک ورق دست من می موند و چرا من باید بین اون همه کادرهای کوچک و بزرگ چشمم به اون کادر کوچک بیفته اگر با خوندن اون ماجرا من آمادگی لازم رو بدست نمی اوردم که اون بحران رو مدیریت کنم چه آینده ای در انتظارم بود؟!" گفت:" اگر الان تمام فلاسفه شرق و غرب جمع بشن که منو از این اعتقاد برگردونند نخواهند توانست خدا همیشه هست و معصومان (علیهم السلام )بسیار به ما نزدیکند به ضریح نگاه میکرد و لبخند میزد در ته نگاهش یه حس ماورایی بود و ما آرام اشک می ریختیم ...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 213]