واضح آرشیو وب فارسی:عصر ایران: این سه رئیس جمهور(2) سید محمد خاتمی
نامه ای که می خوانید، خطاب به آقای «سید محمد خاتمی» است. من این نامه را گویی برای عزیزی از اقوام و خویشان نوشته ام. نخواستم عنوان «ریاست جمهوری سابق ایران» باعث آن شود که دل نوشته ام را سانسور کنم. من این گونه می اندیشم. و لزوماً اندیشه من، نباید درست باشد. فقط حسی ست که دارم و البته وقتی گلایه ای را می نویسیم، گاهی به منطق و دلیل، پای بند نیستیم. فقط احساسم را بروز می دهم.نامهای ست از منِ خارج از کشور به اویی که هنوز آن جاست. از منی که دلم برای وجب به وجبِ خاکم، تنگ شده و آرزوی بوییدن و بوسیدن زمین متبرکاش را دارم.***رِند عالَم سوز را با مصلحت بینی چه کار؟کار مُلک است آن که تدبیر و تامل بایدش !***یادم نمی رود. آن روزهای اردیبهشت ماه. آن روزهای تردید و دلواپسی. روزهایی که در ستاد انتخاباتی سیّدی با ردای سیاه، پا گذاشتم و استادم (آقای ابولقاسم عابدین پور که هنوز آن روزها نماینده ی مجلس شورای اسلامی نبود ) چه طور با ناامیدی به من گفت: «بیا آرش جان ! روزی هزار تومان می دهیم. سیّد زیاد هم وضع مالی اش بد نیست. بالاخره کار است. مطمئن باش جای دوری نمی رود ! سیّد اولاد پیغمبر است». ... و من آن روز مسوول ستاد جوانان شدم تا «سیّد محمد خاتمی» را به بروبچه های تربت حیریه معرفی کنم. از آن سال، سال ها می گذرد. پول ستاد را هم نگرفتم. این پول ها از گلوی من پایین نمی رفت. حلال و حرام اش مهم نبود. مهم این بود که برای من، عشق، قیمت نداشت. گذشت. سیّد متبسم، عکس قاب دیوار اتاق ام شد، برچسب روی جلد سالنامه ام، کاغذ دیواری صفحه ی رایانه ام، و صدای گه گاه موسیقی شبانه ام. حالا چه می گفت و چه می خواست؟ دست کم امروز ـ برایم اصلاً مهم نیست. مهم این بود که مرا نشناخت و مثل من هزاران تن دیگر را و میلیون ها تن دیگر را نشناخت و بدتر از آن؛ آن هایی را هم که شناخت، او را نشاختند. می گویند نمی خواست آشوب شود! نمی خواست خون بریزد! نمی خواست برادرکشی راه بیافتد! این حرف ها را زدند که او را تبرئه کنند! ولی سیّد، گناهکار نبود. فقط کمی می ترسید. او صبر علی و مدارای رزم جویانه حسن (علیهما السلام) را رنگ مایه دلواپسی اش کرد. هیچ کس نمی داند که آن سوی دیوارهای تصمیم چه گذشت؟ هر چه بود و هر چه هست، برای ما که این سوی دیوارها بودیم، فرقی نداشت. یعنی به راستی و درستی، سیّد نمی دانست که تفاوت میان آسایش و آرامش در چیست؟ من اطمینان دارم که می دانست و می داند. یعنی به راستی و درستی، سیّد نمی دانست که فصل تمایز صلاح و سلاح در چیست؟ من یقین دارم که می دانست و می داند. یعنی به راستی و درستی، سیّد نمی دانست که اختلاف میان بودن و نبودن در کجاست؟ این را تردید دارم که بداند! سیّد نمی دانست که بودن، با تمام کاستی ها و دشواری هایش لازم است. او آخرتش را به دنیایش نفروخت غافل از آن که فرصت های بسیاری را سوخت. قسم می خورم که سیّد متبسم، خودخواه ترین کسی است که نخواست آلایش دنیای مردمان، باعث هول آخرالزمانش شود. خودش را رهاند، تا با دیگران چه پیش آید؟ هرآیینه که مختار بود و هست.سیّد به انتقاد نگیرید! سیّد شاید نمی دانست که تفاوت بر فراز آسایش بودن یا در فرودِ آرامش غنودن، چیست؟ ایرادی هم ندارد. همان ها که رنگ هواداری اش را به صورت می مالیدند، اینک انگ ستمکاری اش می زنند. این را هم عیب نیست. بگذار زمان بر سیّد دل ناگران و هواداران الوان بگذرد. روزگاری را برای شناساندن اش گذراندیم، روزگاری را هم به شناختن اش می سپریم. سیّد را آن روز که مردم آمدند و دست به تصویرش کشیدند و من باب تبرک به چهره های رنجورشان مالیدند، دیدیم و اینک نیز در پس پشت این اوراق مجازی نیز شاهدیم. روی سخن من با یاران آتشین خوی و قلندران سِتُرده مویی چونان چون استادم عابدین پور عزیز و عابدین پورهای عزیز دیگر است که: «شهر یاران بود و جای مهربانان این دیار!مهربانی کِی سرآمد؟ شهرِ یاران را چه شد؟» سیّد مرا دوره کردید و طلایه دار اصلاح اش خواندید. خوب یا بد، درست یا نادرست به زعم من؛ نادرست ، سیّد این مهم نخواست یا هم نتوانست. دیگر شما چرا آن همه تند رفتید که امروز دستِ حسرت بر دندان خجالت، بگزید؟ با این همه آن چه رفت، حضور لازم پرده داری بی پروا بود که نقاب از رخساره بسیاری از کژی ها برافکند. امروز اگر کسی بر مسند ریاست می نشیند و بی دغدغه از کج دَرْکی یا بد رایی خلق، دعوی ستیز با فساد می کند، همان پایه ای است که سیّد بنا نهاده و همان شور و شعوری است که او به ارمغان آورده. اینان نیز که امروزند اگر چه در منظر من استوارتر یا دست ِکم صریح تر می نُمایند، همان کردند و می کنند که سیّد نکرد؛ یعنی «می ایستند ولو به بهای جان شیرین. می مانند ولو به قیمتِ خونِ رنگین». دوستان، نیک می دانند که دیگرانِ این جمعی که امروز بر مسند هستند اگر چه در بسیاری با سیّد و هوادارانش خلاف نظرشان افتاده است ،اما در عزم، استوارتر از او و یاران اش نشان می دهند. یاد روزهای رفته را به خیر نمی کنم که امیدِ به خیر در روزهای آینده، نیکوتر است. سیّد، ردای چوب رنگ نداشت. او، قبای تیره بر تن نمی کرد. سیّد، نیشین خند نمی زد. سیّد... آه ! چه روزهایی بود! اکنون این من ! بازمانده از قافله تحصیل. رها شده در بی سرپناهی و بی سرمایگی. نه مرکب رهواری که بر آن نشینم، نه دیوار و سقف همواری که در آن منزل گزینم. و اکنون، دور از خاکِ میهنِ خویش...سیّد عزیز! تو را هیچ خرده نمی گیرم. قصه ها - همه - ختم به خیر نگشته اند. افسوس که این فراق عاشقانه را، علت از عاشق و معشوق نیست که می بایست از همان نخست، «عشق» را پاسخ نمی گفتیم. «برای ساختن خانه ای که فرسوده ست،تلاش می کنم اما تلاش، بیهوده ست.همیشه سهم من از زندگی، شکستن بود،دلم خوش است که تا بوده، این چنین بوده ست»والسلام. آرش خیرآبادی - هند
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: عصر ایران]
[مشاهده در: www.asriran.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 699]