واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: جمعهاي از جمعههاي سال با غروب خورشيد، غروب زندگي انساني در شفق محو شد....
مادري كه با فرزند خود راز و نياز ميكرد، در يكي از محلههاي جنوبي تهران زندگي ميكرد.
كودك از ديدن چهرههاي عبوس و يكنواخت همسايگان خسته شده بود،
روح سركشش در محيطي ديگر سير ميكرد و هر دم با سؤالات خود مادر را كلافه كرده بود.
- راستي مادر، مگر امروز جمعه نيست؟
- چرا عزيزم.
- پس بابام كجاست؟
- مگه نميدوني كه پدرت امروز اضافه كاري ميكنه؟ شب مياد، اگه كاري داري به من بگو.
- نه، كاري كه ندارم اما بابا به من قول داده بود امروز با هم به امام زاده حسن بريم و تعزيه ببينيم!!! راستي كه بابا عجب آدم بد قولي شدهها....
كودك هنوز فكرش اقتضا نميكرد كه بفهمد پدر براي امرار معاش خانواده در تلاش است تا شايد بتواند او را به سر منزل مقصود رسيدن ياري كند.
مادر دلش به رحم آمد، لباسهاي نوي كودك را پوشانيد و دستش را گرفت تا با هم به آنجايي بروند كه اينجا نباشد.
كودك احساس خوشحالي ميكرد و از اينكه شب به پدر خواهد گفت كه با مادر كجا رفته بود از شعف در پوست خود نميگنجيد
تعزيهاي بود در فراسوي بيابانهاي امامزاده حسن، خلقالله ايستاده، تعزيهداراني را كه هر ساعت هزار بار امام حسين و حضرت عباس را شهيد و زنده ميكردند به مردم عوام نشان ميدادند.
در چشمان مادر، صحنهي واقعي كربلا مجسم شد و چشمانش طاقت نياوردند و اشكش جاري شد....
دل مادر گرفته بود، خورشيد كه ابر لباسي مندرس بر او پوشانده بود به ناگه عريان شد ولي ديگر رو به زوال ميرفت و در حالي كه چشمانش از خستگي خون گذاشته بود، در غروب خود ناپديد ميشد و سخني نيز براي شب گفت.
بادي سرد همراه با گرد و غبار بساط تعزيهداران را بر هم زد، مادر دست فرزندش را گرفت و گفت:
- ميترسم دير بشه، بيا به خونه برگرديم.
محل تعزيه در پشت خط آهني بود كه در مسيري متوالي بالاتر از سطح معمولي زمين قرار داشت.
مادر و فرزند خود را از سراشيبي به بالا ميكشيدند، مادر دستش را به لبهي خط آهن گرفت و كودك را نيز بالا كشيد و كمي روي ريل ايستادند و اطراف را نظاره كردند.
صداي سوت قطار از دور مي آمد، قطار مانند ديوي گرسنه ميغريد و پيش ميامد، مادر فرزند را ندا داد:
- عزيزم من ميرم تو هم دنبال من بيا پايين....
سپس مادر به سمت پايين ريل به راه افتاد و به خيال اينكه كودكش نيز بدنبالش خواهد آمد.
سكهاي كه مادر به كودك داده بود از دست عرق كردهاش همان لحظه كه ميخواست از بلندي ريل پايين بياييد لغزيد و در ميان چوبهاي خط آهن غلطيد.
دستان كوچك كودك به تقلا افتاد تا سكه را از ميان ريل خارج كند تا به هنگام بازگشت به خانه براي بابا شكلات بخرد.
قطار گويي آغاز فاجعهاي را نويد ميداد، دهان باز كرده و جيغ ميكشيد و نفسهايش در هوا پراكنده ميشد.
مسافران تازه خود را جابجا كرده بودند، بچهها هم نقلهايشان تمام شده بود و مشغول شيطنت در راهروي قطار بودند و بعضا هم بخواب رفته بودند، پيرزني تسبيح ميگردانيد و پسري باب دوستي با دختري را باز كرده بود.... صداي خنده، فضاي بيرون از قطار را هم آلوده كرده بود.
ديگر چيزي به رسيدن قطار نمانده بود و مادر كه به پايين رسيده بود دستش را به عقب زد و خواست كه دست كودكش را بگيرد ولي هوا را شكافت، چند بار به نام صدا زد اما از كودك خبري نبود، به بالاي ريل كه نگاه كرد براي يك لحظه تمام بدنش به لرزه در آمد و خاطراتي كه در مغز و قلب خود انباشته بود، مجسم كرد.
آه خداي من ..... لحظهاي ديگر فرزندم را قطار خواهد بلعيد... پس آن همه رنج و مشقت و آن همه پول دوا و دكتر را كه خرج كرديم چه ميشود... جواب پدرش را چه بدهم....
مادر هر كاري كرد تا گام بردارد نميتوانست، گويي زمين خلاف مسير او حركت ميكرد.
بوي خون ميآمد، شفق سرخ رنگ چهرهها را گلي كرده بود.
مادر به هر مشقتي كه بود خود را به بالاي ريل رسانيد و فقط يك آن فرصت كرد تا كودك دلبندش در آغوش گيرد و به پايين ريل پرتاب كند.
اما مادر قلبش همراه جسمش در زير گامهاي قطار خرد شده بود.
قطار احساس تكاني كرد و مسافتي جلوتر ايستاد.
پسرك از روي زمين برخاست.
خون گرم بزودي به روي آهنهاي سرد ريل دلمه بست.
آسمان طاقت ديدن اين همه عشق و محبت را نداشت، چادري سياه بر سر كشيد و بخواب رفت.
ستارهاي در حاليكه ميدويد تا ماه را خبر كند به زمين افتاد.
خندههاي مسافران را هوا در خود بلعيد و جايش را سكوتي سرد و سنگين فرا گرفت.
دندانهاي قطار خونآلود مينمود.
بوي خون، بوي محبت، بوي عشق هوا را آكنده كرده بود.
زن ها چادرها را به صورت كشيده و ميگريستند.
از آن طرف، پدر از كار برگشته بود و خانه را در سكوتي محض و خاموش يافت، كسي نبود كه برايش چاي بياورد، كتري را به روي گاز گذاشت و با خود گفت:
تا بچهها پيداشون بشه يه چرت بزنم.
و اما كودك، آرام آرام متوجه نبودن مادر شد و مادر را صدا كرد.
مادر ......... مادر
مردمي كه جمع شده بودند، دور كودك را گرفتند تا اين درام غم انگيز عشق مادر را درك نكند ولي كودك فرياد ميزد:
پولم... پولم رو ميخوام... ميخوام براي بابا جونم شكلات بخرم.
او در فكر شكلات بود، نه مادر!
اما مادر... گويي كه روح مادر همچنان نگران كودكش بود.
جغدي كه روي درخت نشسته بود آخرين قطرهي شرابش را هم سر كشيد و قطار با كمي تاخير مجددا به حركت درآمد، دستهايش را شسته و همانند قاتلي گام بر ميداشت.
اما اين قطار نبود كه قاتل بود بلكه محبت، از خود گذشتگي، فداكاري، ايثار و در يك كلام عشق مادري بود كه قاتل بودند، آنها بودند كه مادر را به سوي نيستي رهنمون كردند.
هيچوقت از نظرم دور نميشود آن كلماتي را كه قلم از زبان مادر در واپسين لحظات زندگي شيرين اما خونين خود شنيده بود:
كودكم فقط دل من... دل شكسته و خرد شدهي من... همچنان به ياد توست و نگران تو
اي كودك شيرين زبانم... كه مايه شاديها و غمهاي من بودي... اي عزيزم... دلبندم....
ولي كودك هنوز در فكر سكهي خود بود تا براي بابا شكلات بخرد تا او را دلشاد كند!!!
بدين جا كه رسيد، قلم ديگر تحمل نياورد، لرزشي آورد و بخود شكست....
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1490]