- جمعهاي از جمعههاي سال با غروب خورشيد، غروب زندگي انساني در شفق محو شد....
مادري كه با فرزند خود راز و نياز ميكرد، در يكي از محلههاي جنوبي تهران زندگي ميكرد.
كودك از ديدن چهرههاي عبوس و يكنواخت همسايگان خسته شده بود،
روح سركشش در محيطي ديگر سير ميكرد و هر دم با سؤالات خود مادر را كلافه كرده بود.
- راستي مادر، مگر امروز جمعه نيست؟
- چرا عزيزم.
- پس بابام كجاست؟
- مگه نميدوني كه پدرت امروز اضافه كاري ميكنه؟ شب مياد، اگه كاري داري به من بگو.
- نه، كاري كه ندارم اما بابا به من قول د
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان