واضح آرشیو وب فارسی:ايسنا: در چهلمين روز سفر مسافر«اتوبوس شب»، خسرو شكيبايي به روايت خسرو شكيبايي
خبرگزاري دانشجويان ايران - تهران
سرويس: فرهنگ و هنر - سينما
چهل روز گذشت كه خسرو شكيبايي براي هميشه ما را با خاطرههاي «هامون»، «پري»، «كيميا»، «يكبار براي هميشه»، «سارا» تنها گذاشت و مسافر «اتوبوس شب» شد.
به گزارش بخش سينمايي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، روايت خسرو شكيبايي از خسرو شكيبايي را با هم ميخوانيم.
خسرو شكيبايي، زاده خاك پاك تهرون، بزرگ شده بازارچه قناتآباد، مخلص تمام عاشقاي ايرون و همين حالاي ايرون. متولد هفتم فروردين 1323.
و الآن هم آدمي هستم ساده و معمولي. از كرم خدا و لطف مردم يك تيمچه هنري داريم پيشكش همين مردم. نميدانم شايد اين يك بيوگرافي باشد بيوگرافي كه نه؛ شرح حالي از ما باشد براي شما به يادگار...
ماه نميدانم و سال نميدانم
اين نگاه!
هنوز در يادي
ياد گنگي
از آرزوها
از شوق عكس 6 در 4 سياه و سفيد، برقي
اي نگاه! نسيم صداقت و معصوميت هفت سالگي را پيشكش مردمان وطنت خواهي كرد.
بزرگ ميشوم
به دشت و صخره ميروم
به اوج قله ميرسم
به عشق سجده ميكنم. (عكس شماره 1 )
باز ماه نميدانم و احتمالا سال 1339
و البته ميدان كه ميدان ارگ
چشمي به تماشا، دستي سمج و دلي به درمان
كجا بود ... كجا آن اوج خواستن! آن عشق درست!؟
وقتي كه فقط تنهايي، رفيق گريههايم بود اصلا ديگر چه فرقي داشت، چه توفيري داشت مروركردن روزهاي هفته. چه تفاوتي ميان صبح و غروب، ... وقتي كه تنهايي!؟
اما شايد تنها به اعتبار عشق است كه اندوه كوه و گردون و دريا را به تاوان گرفتهايم. (عكس شماره 2)
به نجوا شبي كنار غزل گريههايم «مادر»!
كاش ميشد براي يك بار هم كه شده به جاي خود عكس؛ پشت عكس را ديد زد و پرسيد
هفتم ديماه 1340
با مادر قشنگم فريده خانم خاتمي
با نگاهي كه ساده و آشكار است.
با دستهايي كه بوي رنج و طعم نان و نمك ميداد.
با نماز، با شما! مادر! اي ترمه قباي عزيز اي نجيب كه كرسيات همواره گرم بود و تبسم مادرانهات قلبم را گرمتر ميكرد. بعد از تو به تبسم ديگري برخوردم جايت را نگرفت، اما از روزگار تازه ميگويم.( عكس شماره 3)
ماه نميدانم و سال 1342
سالها گذشت و نقش رنجها به دل نشست
«رنج» راز بزرگيست در انتهاي درد، در بن هرچه رنج بيتعارف مهمان دلم بودم و هستم.
تحمل درد و رنج و رسيدن به سرمستي تمام!.
تمامي راه را تا به اين روز پياده آمده بودم غبار كفشهايم گواه اين تن خسته
خدايياش قانع نبودم.
فروتني نيست! باشد خوشايند نيست! باشد چه اشكالي دارد كمي هم صادق باشم! … من به آنچه كه داشتم قانع نبودم. همين
اما به هر حال
خداحافظ جواني!( عكس شماره 4)
«هامون» (1368): نگاهم سرشار از ناباوري بود. لبريز از بهت و عشق … آخر نميتوانستم باور كنم كه اين پير، اين مراد، اين استاد، با وجود اين همه رنج و بيماري آن روزهايش، چشم در چشم كوچك شاگرد خويش نگاه كند.
استاد با نگاهي مدام، با دلي سرشار از خواستن و عشق، به من آموخت كه هميشه بياموزم ...
از او، كه هميشه
از آب، كه مريدش هستم
از باران، كه عاشقش هستم
از آفتاب كه بيدريغ است
و از ماه ...
ماه دلشكن و ماه همه روزگارم
سلام عزتالله خان انتظامي (عكس شماره 5)
«عبور از غبار» (1368): مراد از اين احساس خنده در خنده چه بود؟ چه ميخواستيم، تداوم دوستي يا كه اداي دين به يكديگر ...
نميدانم در نبود او چه بگويم.
بگويم كه اهل خنده بود و معنا ...
يا كه من اهل گريه هستم.
نميخواستم پيش قد و قامت عزيزش بگريم. نميتوانستم در مرگ بيمهاباي رفتنش لب نلرزانم و چشم را خيس نكنم.
به حرمت آن خندهها و شورها و عاطفهها عمري بيش از اينكه كردهام، مديون او هستم.
مديون آن خندهها، آن گريههاي پنهاني، آن شور و شعور و آن كمال پختگي.
مديون چشمهاي گرم و پرمهر «فرهنگ». (عكس شماره 6)
«سارا» (1371): اگر «هامون» نماد يك انسان درگير امروزيست؛ «گشتاسب» نماد روح زخمخورده خود خود من است. كسي كه حس و هواي دوستداشتن دارد. كسي كه از اين همه دشنه و دشنام بيزار است.
كسي كه مهر ورزيد، مهرانه دوست را طلبيد و بيمهري ديد. مهم نبود و نيست. چراكه من اين چهره بينقاب را برادرانه دوست دارم.
دوست دارم آدمهاي رك و بيقرار را.
خستگي اين مرد مرا به ياد خودم ميآورد.
«گشتاسب را دوست دارم»، چونكه آن من بييار و بيهواست ... آن كلافه رهايي ... آن كلاف درهم و برهم. آن انسان. (عكس شماره 7)
«يكبار براي هميشه» (1372): براي من كه هميشه عاشق سفر و رفتن هستم؛ سفر از حيطه عشق چه دشوار است. سخت بود اين برزخ. نميتوانستم امروز خود را بارور كنم. نميتوانستم دل به گذشته ناخوش، خوش كنم، به آينده هم نميتوانستم پلي مطمئن بزنم. يا بايد پلهاي پشت را خراب ميكردم و يا پلهاي جديد ميساختم. به هرحال، براي يكبار هم كه شده دانستم كه انسان امروز با اين همه هارت و پورتش تنها به عشق محتاج است و خود نميداند! (عكس شماره 8)
« كيميا» (1373): اسير هميشگي، معناي اسارت محض در اوست. گاه به خاطر حفظ حريم خانهاش گاه به خاطر حراست از عواطف انسانيش. در همه حال اسير است اسير.
اسيري كه آزاد است از هر گونه تعلقات من و شما. نه اينكه نميخواهد، نه اينكه او مثل من و شما طالبش نيست، بلكه به خاطر اينكه از او گرفته شده است.
هميشه آنكه ندارد ميتواند بهتر ايثار كند، هميشه آنكه دلش تنها و غمش درياست بهتر ميتواند پيشكش كند. بذر كيميا دانه عشق بود، اما رويش و باليدنش متنهاي ايثار و از خودگذشتگي بود.
كي ميآد آن روزي كه پا بر زميني خاك خود بگذارم. كي ميآد اون روزي كه همنفسم ديگر ديوار سرد و سنگي روبهرويم نباشد كي ميآد اون روزي كه بابايي كيميا را ببينم و آن روز رسيد. «اي كاش نميديدمش». رضا آمد. او كه به ناحق رفته بود. او كه در كنج نادنج اردوگاه به خودسازي و خودسوزي روح تن زده بود، او كه قاعدتا آمده بود كه بگيرد. نه سال سكوتش را، نه سال
ديروزش را ...
اما او آمد. تنها با يك گل سرخ رهآورد هموطن. او از همان اول پاكباخته بود او آمد نه با غيظ و كين كه با يك شاخه گل سرخ، كه با مهر و عشق. سلام كيميا... (عكس شماره 9)
«پري» (1373): نبين كه آرام مثل تكه سنگي يك گوشه نشسته، كه از درون ويران است اين خراب! خرابآبادي كه همه شاخههاي رود به آن ميرسد. چشمه معرفت و صفا. چشمه قل قل عشق! نميدانم چرا اين چشمه، با من سرگران بود. هرچه بيشتر با او بودم او از من گريزانتر ... گريزي نبود از دايره جذبه و نورش. ايكاش بار ديگر فرصتي دوباره مهيا ميشد براي عشق بازي با روح نجيب انسانيش. (عكس شماره 10)
21 بهمنماه سال 1373 مراسم (اختتاميه سيزدهمين جشنواره فجر): همراه با همسرم با آخرين يار بيدارم
نگاه آخر و حرف تمام من به نام اوست به نام اطلسيهاي بلند نگاه اوست. به نام تو غزلها خواهم خواند. به نام تو هفت ايوان را به باغ خانه خواهم آورد.
نگاه آخر و كلام ابدي من ميگويد شاكرم. سالها سپاس به خاطر مهربانيت با آرزوي سعادت عمرت بلند باد و با عزت! با من بمان اي هميشه سبز به راستي كدام آموزگار فراز و نشيب زندگي را به من آموخت جز رنج ... جز عشق از رنج گفتن و از عشق شنيدن. (عكس شماره 11)
منبع: ضميمه گزارش فيلم - ارديبهشت 1376
انتهاي پيام
جمعه 8 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 102]